eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه است و اموات چشم‌انتظارند... هدیه برای این عزیزان فراموش نشه...
در آستانه ماه محرم پرچم سیاه بر فراز گنبد حرم مطهر ثامن الائمه به اهتزاز در آمد
بِاِذن‌ِالله وَ بِاِذنِ مَولاتَنا فاطِمَةَ‌الزَّهراء وقتشه یه پرچم سیاه در خونمون بزنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله آقا جان❤️ ما را هم بپذیر •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهارم کوچ غریبانه💔 -کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
کوچ غریبانه💔 نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد. گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخلاقی ام است.پس اشکال از او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود. تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم. -کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور دیگه...حالا می فهمم مشکل چی بوده. - همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود. -از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟ -خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت. -چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟ -نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله .بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی! -که ای کاش زنده نمونده بودم. -زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره. -دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه فایده ای داره؟ لبخندش مثل مرهم بود:ان‌شاالله درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو. -شما برید غذا تونو بخورین من الان اشتها ندارم. دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا چند لقمه بخور. یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم
کوچ غریبانه💔 در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت عوض شده بودم!حالا با این ابرو های کمانی فاصله ی چشم و ابرویم خیلی بیشتر از سابق شده بود.پوست اغلب رنگ پریده ام سرخ و سفید به نظر می آمدو لب هایم با محو شدن کرک های پشت لب غنچه ای به نظر می رسید. -چه طوره خوشت میاد؟نگفتم خیلی تغییر می کنی!ماشاالله با یه بند از این رو به اون رو شدی!حالا آقا داماد ببینه چه کیفی می کنه. نا خودآگاه به یاد مسعود افتادم.دلم می خواست قبل از همه او قیافه ی تازه ی مرا ببیند.بغضم دوباره سر باز کرد وتصویر درون آینه تار شد. -بازم داری گریه می کنی؟دیگه چرا ؟نکنه از کار من خوشت نیومده؟ -نه ملوک خانم اتفاقا خیلی هم خوب شده ولی نمی دونم چرا امروز دلم گرفته. -عیب نداره بیشتر عروسا حال تو رو دارن.با لاخره ازدواج یعنی مسئولیت.قبولش واسه بیشتر دخترا سخته اما چند وقت که گذشت.عادت می کنی مادر جون.حالا اشکاتو پاک کن تا واست یه سرمه بکشم که حسن و جمالت حالا حالا ها موندنی باشه.می گن خوش یمنه.(دیگه چه فرقی می کنه برای کسی که همه چیز رو باخته؟)پوزخند تلخم با این فکر همراه بود. -مانی... مانی جون همین الان سفره ی عقد رو آوردن.نمی دونی چقدر قشنگه!همش گل الله ست.نمی دونی چه تزئیناتی داره.پایه هاش همه از آینه است!از همه سفره عقدایی که تا بحال دیدم قشنگ تره میای بریم نیگا کنیم؟...وای اصلا حواسم نبود الهی فدات شم آبجی چه قدر عوض شدی!دست تون درد نکنه ملوک خانم خواهرم چه قدر خوشگل شده!مثل ماه شدی!وا...چشمات چرا این جوری قرمزه!گریه کردی؟حتما خیلی درد کشیدی؟اشکال نداره در عوض خیلی عوض شدی.مگه نمی گن بکشم و خوشگلم کن؟ سعیده یکریز حرف می زد. در سن چهار ده سالگی جوان تر از آن بود که حال مرا درک کند.همه چیز را آن قدرسهل و سرسری می گرفت که غم های زندگی چندان برایش سنگین و سخت نبود. -از صبح سرو صدات نمی اومد کجا رفته بودی؟ -با فهیمه رفته بودیم خونه ی خاله جهیزیه ی تو رو چیدیم.یه اتاقی براتون درست کردیم که ببینی حظ می کنی! بغضی که راه گلویم را گرفته بود نفس کشیدن را برایم مشکل می کرد.اتاقی را که می گفت می شناختم و از آن جا خاطره ی بدی داشتم.اولین بار ناصر همان جا مرا تنها گیر آورد.آن روز از صبح در منزل خاله برو بیایی بود.می خواستند مراسم عقد دختر بزرگش الهه را بر پا کنند.خاله از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و چپ و راست دستور می داد. از بخت بد هر فامیل یا آشنایی به هر مناسبتی از مامان کمک می خواست او فوری مرا پیشکش می کرد و از دولتی همین بذل و بخشش ها بود که در آشپزی و چیدن سفره و مهمانداری و کار هایی از این قبیل خبره بودم.خاله تا چشمش به من افتاد قبل از هر حال واحوالی گفت:وسایل سفره ی عقد رو بردن بالا دلم می خواد همه ی سلیقه تو به کار بگیری یه سفره بندازی که همه انگشت به دهن بمونن.یادت نره دختر خاله ت داره عروس می شه.ببینم سنگ تموم بذاری ها...ان‌شالله خودم واسه عروسیت تلافی می کنم. حین حرف زدن مرا به سوی پله ها روانه کرد و خودش با عجله رفت که تدارک بقیه ی کار ها را ببیند.در طبقه ی دوم وسیع و نور گیر بود که با فرش های دستبافت لاکی رنگ و پرده های تور سفید و کنده کاری های روی طاق و بوفه ای چهار گوش و چوبی نمای قشنگی داشت.سفره ی عقد را رو به قبله و مقابل آینه ی سنگی بزرگی که روی دیوار کار گذاشته بودند پهن کردم و با دقت و وسواس وسایلش را چیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته‌ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا @saLhintanhamasir