صالحین تنها مسیر
جایگاه رزق انسان در هستی #قسمت_چهارم آري؛ مي شود زحمت كشيد، و نسبت به سخن معصوم و آيات قرآن به
جایگاه رزق انسان در هستی
#قسمت_پنجم
عنايت داشتيد كه حضرت فرمودند:
دو نوع رزق هست، يك نوع رزقي كه تو به دنبال آن مي دوي و براي تو مقدّر نشده است
و بدون آن كه به آن محتاج باشي، حرص تو دنبال آن است و در عيـن اين كه در طلب آن هلاك مي شوي هرگز به دست نمي آوري -
چون اصلاً مال تو نيست🌺
- يك نوع رزق ديگر هم هست كه خدا برايت مقدّر كرده است
و آن به دنبال تو است تا خودش را به تو برساند
، و هيچ كس هم نمي تواند آن را از تو بگيرد.
✅🌺
خداوند در قرآن مي فرمايد:
«ما مِنْ دابَّةٍ فِي الْاَرْضِ اِلاّ عَلَي اللهِ رِزْقُها»؛
هيچ جنبنده اي نيست جز اين كه رزقش بر خدا واجب است.
يعني آن رزق حقيقي كه خداوند براي جنبنده ها تقدير كرده، طوري است كه خداوند براي خود واجب كرده است
🌺
كه آن را به موجودات برساند، پس آن رزق كه خدا تقدير كرده است تو را مي جويد تا به تو برسد.
البته اگر بخواهيد از اين آيه و روايات اين طور نتيجه بگيريد
كه ما نبايد هيچ تلاش بكنيم، خود رزق مي آيد،
با حرف خدا و امامان معصوم(ع) بازي مي كنيد.👌🌺
آري؛ آن رزق مقدّر را كسي نمي تواند از تو بگيرد، تلاش اضافه هم آن را اضافه نمي كند، ولي اين در صورتي است كه تو با حالت معمولي عمل كني.
حضرت دارند با آدم حرف مي زنند، مي گويند:
خودت را ذليل رزقت نكن، نفرمودند
اصلاً تحرّك نداشته باش و برنامه ريزي نكن و از حالت يك انسان معمولي هم خارج شو.
🌺🌺
حضرت در ادامه نصيحت شان به امام حسن(ع) مي فرمايند:
«ما اَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحاجَة»
؛ يعني با اين توصيف،
چقدر زشت است در موقع نياز، انسان خود را خوار كند
✅👌
. چون آن رزقي كه بناست براي تو بيايد كه مي آيد و آن رزقي هم كه براي تو مقدّر نشده كه نمي آيد،
پس چرا خود را در مقابل اهل دنيا، خوار و ذليل مي كني؟
با توجه به اين كه وقتي خودت را در مقابل صاحبان ثروت سبك و ذليل مي كني، رزقت اضافه نمي شود،
پس چه جاي چنين كاري؟! پس از آن كه فرمودند:
چه زشت است در موقع نيازمندي، انسان خود را ذليل كند،
مي فرمايند: «وَالْجَفا عِنْدَ الْغِنا»؛ و چه زشت است ستمكاري به هنگام بي نيازي!
🌺👌
چون فكر كرده اي آنچه به تو رسيده است خودت به دست آورده اي، نمي فهمي كه آنچه به عنوان رزق فعلاً در اختيار توست،
خداوند اين چنين مقدّر كرده است تا در اين شرايط امتحان بدهي،
فكر مي كني تو خودت به دست آورده اي و مال تو است.
✅
ظلم و تكبّر در موقع ثروتمندي از آن جا ناشي مي شود كه انسان تصوّر كند خودش اين ثروت ها را به دست آورده است
و هر كاري دلش بخواهد مي تواند با آن ها انجام دهد، ولي وقتي فهميد يك قاعده اي در عالم جاري است
و طبق آن قاعده و سنّت به او چنين ثروتي رسيده است، طور ديگري با ثروتش عمل مي كند.
✅👌
در جامعه در رابطه با ثروت دو نوع بينش باطل داريم:
يكي فقيري كه فكر مي كند به نفعش بوده است كه بيشتر داشته باشد و ديگري ثروتمندي كه فكر مي كند دارايي اش برايش بزرگي و كمال است.
👌✅
براي اصلاح چنين افكار غلطي قرآن مي فرمايد:
«فَاَمّا الْاِنْسانُ اِذا مَاابْتَليهُ رَبُّهُ»
يعني؛
وقتي پروردگارِ انسان، بخواهد او را امتحان كند،
دو نوع برخورد با او دارد،
«فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبّي اَكْرَمَنِ»؛ يا او را با ثروت محترم مي دارد و او مي گويد:
پروردگارم مرا گرامي داشت
«وَ اَمّا اِذا مَاابْتَليهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبّي اَهانَنِ»
؛ و يا او را با محدود كردن ثروت، امتحان مي كند و او مي گويد: پروردگارم مرا سبك شمرد.
خداوند پس از طرح اين دو بينش مي فرمايد:
«كَلّا!»؛
يعني اين چنين نيست!
«بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيم وَ لا تَحاضُّونَ عَلي طَعامِ الْمِسْكين»؛
بلكه شما با ثروتتان بايد وسيله اكرام يتيمان و اطعام مسكينان را فراهم كنيد و نكرديد،
با اين تصوّر كه فكر كرده ايد خداوند شما را ثروتمند كرده چون مي خواسته شما را بزرگ بدارد
👌✅🌺
. اين فرهنگ، فرهنگ غلطي است كه فقر را نشانة خواري و غنا را نشانة بزرگي مي داند.
اگر مي خواهيد دريچة معارف اهل البيت(ع) به روي قلبتان باز شود، بايد از اين نوع تحليل هاي تاريك دنيايي فاصله بگيريد.
🌺🌺🌺
استاد طاهرزاده
ادامه دارد. ...
@saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_چهارم •°•°•°• نماز روکه خوندیم تشکر سرسری ای کردم
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_پنجم
•°•°•°•
زهرا دختر خوب و شیطون اما مذهبی ای بود.
اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود.
وقتی هم که ازش میپرسیدم
چرا چادر میذاری میگفت:
_چون باهاش احساس امنیت دارم
چون حس آرامش میده بهم
و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و...
برام عجیب بود!
روز دومیه که شلمچه ایم.
طلائیه و هویزه هم رفتیم...
همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم.
تو گلزار شهدای شلمچه بودیم
که گفتن گروه تفحص،
یک شهید پیدا کردن...
همه بی تب و تاب شده بودن...
همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن.
یکی داشت گلاب میپاشید.
ویکی هم گل پر پر میکرد...
حس غریبی بود!
حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم...
زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه...
انگار همه چی داشت برام عجیب میشد!
همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش!
_زهرا؟
چی میخونی؟
باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت:
_زیارت عاشورا
_خب چرا گریه میکنی؟
_نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه...
_میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟
از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من
تشکری کردم و راه افتادم...
گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن...
چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون
هوا یکم گرم بود.
پشت گلزار شهدا
منطقه جنگی بود...
روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم...
یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم!
دورو اطرافمو نگاه کردم.
نه..!
هیچی نبود!
بازهم شنیدم!
اما بازهم هیچی نبود...
حتما توهم زدم!
از دست این کارا و خاطرات زهرا!
کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم...
و آروم برای خودم شروع کردم خوندن
و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
(به نام خداوند بخشنده مهربان)
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
(سلام برتو ای اباعبدالله)
#السلام_علیک_یابن_الرسول_الله و...
(سلام برتو ای فرزند رسول الله)
.
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
یا نور🌹:
مدافعان حرم🌴:
🗒#وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_چهارم توی راه بابا اصلا حرفی نزد، رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکی
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم . بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم .
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای.
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هرازگاهی میومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد.
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی.
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن.
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم.
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای.
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود رو پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت.
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
🗒#وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهارم اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه. رفتم سمت ماما
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سئوال رو از مننداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهارم کوچ غریبانه💔 -کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
#قسمت_پنجم
کوچ غریبانه💔
نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد
این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست
این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو
رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد.
گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در
تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می
دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخلاقی ام است.پس اشکال از
او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود.
تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.
-کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و
کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور
دیگه...حالا می فهمم مشکل چی بوده.
- همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق
تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود.
-از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟
-خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت.
-چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟
-نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله
.بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش
داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم
خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی!
-که ای کاش زنده نمونده بودم.
-زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره.
-دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه
فایده ای داره؟
لبخندش مثل مرهم بود:انشاالله درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا
دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو.
-شما برید غذا تونو بخورین من الان اشتها ندارم.
دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا
چند لقمه بخور.
یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از
دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
سلیـ❤️ــمانے عزیز🌷
#مکتب_سلیمانی #تفکر_سلیمانی
#مرد_میدان
#حاج_قاسم 💔
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#قسمت_پنجم
#عشق_که_در_نمیزند
سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت در و اون متعجب نگاهم میکرد. به دم در که رسیدم سرمو برگردونم و گفتم:
-من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگ ترا چیه؟!
یه لبخندی زد و گفت مبارکه....
................
همه چی زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت.
خواستم در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ملکه دستور میدن کجا بریم؟!
خندم گرفته بود از ملکه گفتنش
-هرجا شما بگید
بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟!
-موافقم
................
این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟!
- خوشم اومده نظر شما چیه؟!
شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟!
-وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق اسمم بودم.
باش پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم
رو دستات میاد به نظر من عالیه
-باش پس همینو بگیر
چشم ملکه من....🌼
...............
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کمکم اماده بود فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارشو تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل روکنار علی و خانواده هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.
نویسنده: Shiva_f@
#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
((رقص سایه ها))
🌷#قسمت_پنجم
فورا نوشتم:
"هر جا تو بگی ...
اونم یک آدرس و ساعت برام تایپ کرد..
یک حس پیروزی داشتم ،برام مثل بازی فوتبالی بود که بازیکناش در وقت اضافه گل زده باشن...یا مثل دیدن نمره ی ده از درسی که همیشه فکر می کردی تجدید میشی.
صبح باامیدی تازه از خواب بیدار شدم انگار اون روز آفتابش قشنگ تر بود وقتی اینقدر سرد بود و آفتاب تیغ کشیده بود به حجم برف ها و اون هارو براق تر نشون می داد با هزار بدبختی از آقای لطفی مرخصی ساعتی گرفتم.
مامان از اینهمه سرخوشی من تعجب کرده بود.
موهای کوتاه نمدارم رو زیر سشوار گرفتم.
تو انتخاب لباس مردد بودم ولی سعی کردم جوری لباس بپوشم که دیگر جای هیچ حرفی نباشه ...بلندترین پالتوم رو تنم کردم ...موهام اصلا از زیر مقنعه ی فرم فروشگاه دیده نمیشد .
چند بار وسوسه شدم که دستم سمت رژ لب هام بره ولی...
وقتی خودمو تو آینه دیدم راضی بودم.
بزار فکر کنده چقدر رنگ پریده و زشتم ....ولی در عوض برچسب هرزه بودن نمی خورم...
زودتر از ساعتِ قرار ، به کافی شاپ رسیدم.
دختر پسرای زیادی اونجا بودن...
چندبار تا حالا اینطور جاها آمده بودم و هر دفعه یا با اکرم بوده یا با سمانه...
از استرس دستهام یخ کرده بود...
ساعت ازده هم گذشته بود و خبری از بهنام نشد...
شماره شو گرفتم جواب نداد...
میز های کافی شاپ پر و خالی میشد ....هر دفعه که زنگوله وردی کافی شاپ صداش در می مود برای من مثل ناقوس مرگ بود وقتی بهنامی پشت در نبود...
ساعت نزدیک یک ظهر شد ...باورم نمی شد چهار ساعت روی این صندلی چوبی سفت نشسته باشم چشمم به راه این در خشک شده باشه...
تنها چیزی که جلوم بود یک لیوان آب بود ...که نصف هم نشده بود...
ده تومنی رو میز گذاشتم از کافه بیرون آمدم...
برف و بارون به صورتم می خورد...
از بغض حتی نمی تونستم نفس بکشم
شوک بودم ...همه ی چیزهای خوبی که بهش فکر میکردم خیلی راحت هیچ وپوچ شده بود ...وقتی حتی نیومد تا حرف های منو بشنوه .. چطور انتظار بخشیده شدن داشتم ...اصلا چطور انتظار توجیه شدن داشتم...
اینقدر پیاده راه رفتم که نزدیکای ساعت چهار از کرختی و سرمازده گیِ پاهام، ایستادم ...وقتی به دور بر نگاه کردم اصلا نمی دونستم کجا هستم ...هوا داشت تاریک می شد...
برای یک تاکسی دست تکون دادم...
وقتی نزدیک خونه رسیدم ...مامان با چادر رنگی دم در ایستاده بود.
از ماشین پیاده شدم.
نگران نزدیکم آمد
_کجا بودی ....اکرم چند بار به خونه زنگ زد ...مگه نرفته بودی فروشگاه...
سری تکون دادم ...خودمو داخل خونه انداختم...
تنم از سرما می لرزید ...پالتوم رو از تنم در آوردم..
دوش حمامو باز کردم...
با لباس ، زیر آب داغ رفتم تا شاید دل یخ زدم از اینهمه حقارت گرم بشه!
صدای مامانو شنیدم که برای دایی طاهر توضیح می داد که امشب نمیاد...
روی تخت نشستم و حوله رو روی سرم انداختم.
مامان با یک ظرف کوکوی سبزی و کاسه ی ماست وارد اتاق شد.
_صبحی که رفتی بیرون کبکت خروس می خوند!
غمگین نگاهش کردم.
_نمی خوای بگی ؟
نفس گرفتم نباید این زن درد کشیده رو بیشتر از این آزارش میدادم.
_قرار بود با بهنام حرف بزنم ...
چشم درشت کرد
_خوب!
حوله رو روی موهام کشیدم
_نیومد...
فقط همین...
نه اون دیگه چیزی پرسید ...نه من چیزی گفتم...
فقط وقتی داشت از اتاق بیرون می رفت چشم هایی دیدم که هزار بار بخاطر اینکه دختری مثل من داره خودمو لعنت کردم....
اینقدر چشمم به صفحه ش بود که آنلاین شد..
سریع تایپ کردم.
"چرا نیومدی...
دوتا تیک خورد ولی جوابی نداد.
تمام جسارت مو جمع کردم و نوشتم "جرات شنیدن حقیقت رو نداری نه؟ میترسی پیش وجدانت بدهکار بشی...
در حال تایپ بود ...قلبم یکی در میون میزد ...پیامش آمد
"بهتره دیگه با من تماس نگیری...
فقط همین ...خدایا ...داره چه بلایی سرم میاد؟..اشکام راه گرفت نوشتم:
_آره ...ندونستن تو ...بهتر از دونستن حقیقتی که تاوانش رو هشت ساله من دارم میدم...
پیام دوتا تیک خورد و بعد صفحه عکسش محو شد...
منو بلاک کرد به همین راحتی...
درست مثل همون هشت سال پیش که راحت حذف شدم...
هق هقم رو تو بالش خفه کردم ... شاید نباید از اول باهاش حرف می زدم.
شاید ...اینقدر شاید .. شاید ...کردم که خوابم برد...
***
کش و قوسی به دستهام دادم...
خسته از اتفاق های دیشب بودم ...خسته از گریه ...خسته از آدم هایی که خیالشون هنوز توی ذهنم جا مونده بود
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_چهارم #فصل_انتظارتبلور صداش بغض داشت. دستشو گرفتم. هانیه بغضشو قورت داد. _راستی ...بابات
💥#قسمت_پنجم
#فصل_انتظار
_اگه من حرفی میزنم به خدا بخاطر خودته ...آینده ت رو خراب کردی ...
وگرنه فکر میکنی من از خدام نبوده داداشم آخر عمری به تنها خواسته ش برسه؟
قطرات بعدی اشکام تاپ مشکی هانیه رو خیس کرد.
هق هق هانیه رو هم می شنیدم...
منو از خودش جدا کرد و دستمو گرفت..
سر پایین انداختم:
_آخرین بار که رفتیم آزمایش، رشد سلول های سرطانی متوقف شده ..
این یعنی داره خوب میشه...
هانیه بیشتر گریه کرد.
دماغمو بالا کشیدم
_خیلی خوشحال بود ...اصرار داشت یک جشن دو نفره بگیرم...
هق زدم... _نمی خواستم خوشی شو ازش بگیرم...
هانیه آهی کشید و به سقف خیره شد...
_حالا کسی هم میدونه...
سر تکون دادم _فقط لیلی میدونه...
چشم ریز کرد: _از همه جا اون ...فکر نمی کنی بزاره کف دست حامد.
وحشت زده نگاهش کردم که ادامه داد...
_خداکنه عقلش بکشه چیزی نگه... آب دهنم قورت دادم
_نه نمیگه ...راستش ...اوم... تو گفتنش مردد بودم ولی بهترین گزینه همین بود
واسه همون گفتم
_راستش ...اون پیشنهاد داد قبل اینکه کسی بفهمه برم بندازمش...
اولش با عصبانیت نگاهم کرد ...
سریع ادامه دادم _ هانی ...من صفحه دوم شناسنامه ام سفیده...
کلافه دستی توی موهاش کشید _حق داری...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور