🔆 #پند
✍ به خدا که بسپاری، حل میشود
🔹خودم دیدم؛
وقتی که از همه بریده بودم، بیهیچ چشمداشتی هوایم را داشت. در سکوت و آرامش، کار خودش را میکرد و نتیجه را نشانم میداد، که یعنی ببین! تو تنها نیستی.
🔸خودم دیدم؛
وقتی همه میگفتند این آخر خط است، با اشاره حالیام میکرد که به دلت بد راه نده، تا من نخواهم هیچ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمیگیرد!
🔹خودم دیدم؛
وقتی همه سعی بر زمینزدنم داشتند، دستان مرا محکم میگرفت و مرا بالاتر میکشید تا از گزندشان در امان باشم.
🔸هرکجا آدمها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یکتنه پر میکرد.
🔹اوست از پدر، پناهدهندهتر و از مادر، مهربانتر. اوست از هرکسی تواناتر.
🔸من کارم را به خدا سپردهام و او هرگز بندهاش را ناامید نمیکند.
🔰 أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؟! چرا، کافیست، خدا همهجوره برای بندهاش کافیست.
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
♨️فرمود:
امروز جنگ ما
جنگ رسانهای
جنگ فضاسازی عمومی
جنگ تبلیغاتیست
ما نباید از این جنگ غفلت کنیم!
🎙سیدعلیخامنهای دامظله
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🇮🇷 تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
🌺نکته ای از دعای ٢۵ صحیفه سجادیه (دعا در حق فرزندان) :🌺
🍂 وَ امْنُنْ عَلَيَّ بِكُلِّ مَا يُصْلِحُنِي فِي دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي مَا ذَكَرْتُ مِنْهُ وَ مَا نَسِيتُ ، أَوْ أَظْهَرْتُ أَوْ أَخْفَيْتُ أَوْ أَعْلَنْتُ أَوْ أَسْرَرْتُ .
⚡️ ترجمه :
خدایا هر آنچه در دنیا و آخرتم سبب اصلاح امورم شود به من عطا کن، آنچه را که از آن یاد کردم و آنچه فراموشم شد، اظهار کردم یا پوشیده داشتم، آشکار نمودم یا پنهان کردم.
🔴 گاهی ما در هنگام دعا فراموش می کنیم بعضی نیازهایمان را مطرح کنیم.
گاهی خیر و صلاحمان را نمی دانیم.
گاهی نیازمان را به زبان آورده و علنی به خدا می گوییم ولی گاهی فقط از قلبمان می گذرد.
☘خدایا در همه این حالات، آنچه را که به صلاح دنیا و آخرتم هست، به من عطا کن.
#صحیفه_سجادیه
@tadabboridarghoran
صالحین تنها مسیر
قسمت (۳۷) #دختربسیجی _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خی
قسمت(۳۸)
#دختربسیجی
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن
گذاشتم و خیلی غیر ارادی و ناخواسته روی تصویر آرام که به نظر میرسید
لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دیده بودم!چوب آبنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آبنبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر روی
میزش بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سلام
مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر روی میز گذاشته
بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با
شیطنتی که توی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با
چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و
من از دیدن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت
بیشتری به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برای گرفتن مقنعه اش نکرد و
در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
قسمت (۳۹)
#دختربسیجی
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی
که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی
گوشم پیچید که گفت آقای همتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور
شدم نیم ساعتی رو با مهندس همتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام
نبود.
کلافه از جام برخاستم و بر ای رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم
که او هم به سمت اتاق پرهام میرفت.
با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به
سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضرب های به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی
خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید.
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی
دست گیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در
همین حال در اتاق باز
شد و دختری با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته
قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده!