#سلام_امام_زمانم_
💖السلام علیــــــک یا بقیه الله
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا😢
🌹#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شکرگزاری مداوم"،
یکی از راههای جلب همکاری کائنات، برای جذب خواستههاست.
کائنات با کلام و احساس تو،برای رسیدن به خواستهات هماهنگ میشود.
اگر کلام و احساس درونی تو،حاکی از تشکر و قدردانی از خدا به خاطر داشته هایت باشد،
بیشتر از آنچه که اکنون در اختیار داری،
دریافت خواهی کرد.
#انسان_شناسی۳۴۱
• معنای پَستی از نگاه خداوند، با پستی از نگاه انسانها غالبا فرق میکند.
از نگاه خدا آدمی آنجا به پستی آلوده میشود که ؛
چیزی برایش مهمتر و شیرینتر از سه معشوق اصلیاش (الله / خانواده آسمانی / جهاد در راه این دو ) میشود!
رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
انسان شناسی ۳۴۱.mp3
12.17M
#انسان_شناسی ۳۴۱
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی
✘ آدم پَست، از نظر شما به کی میگن؟
این پادکست رو گوش کنیم، احتمالاً نظرمون عوض میشه!
• چه بسیار زمانهایی که ما از نظر خدا به پستی مبتلا شدیم و نمیدونستیم!
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد
اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد
بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد
بنازم بخت آن کشورڪه سلطان اینچنین دارد
آقاجون دلم هواتو کرده...بگو چه چاره کنم؟
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌💌💌💌💌💌💌
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
♦️ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد.
گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
♦️مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم.
🔷آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت: خدا رو شکر بیمار نیستم.
🔷مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند. گفت: خدا رو شکر زندهام.
❌فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
📛چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
خدایا برای روزی که بودیم و گذشت شڪرت
🍃به امید فردایی بهتر🍃
✨❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به ت
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_و_یکم
نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم...
فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم...
اینجا *شهرک پردیسان* خونه محمد ایناس که...
دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن😭
فاطمه اس داد: *حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی😋 ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش*
شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم...
نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم.
بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم.
بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟😍
چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم...
_نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم😞
فاطی: عه جدی😳من فکر کردم با همین😉
_نه بابا ندیدمش😒
فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا😁
_باشه بعد دربارش فکر میکنم😞
از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن...
_من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... 😭
احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...😭
یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری
سرمو از رو زانوم بر میدارم.
با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم.
از تصویری که میبینم دیوونه میشم...
محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد...
تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود....
دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری
صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام😊نترس گم نمیشم😂
این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید.
قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم..
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_و_دوم
با احساس خیس شدن صورتم چشمامو باز کردم.
یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن...
چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت...
زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟
نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم...
زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد.
ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجر فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم😫
پسر جوون: خانم چیشدید؟ حالتون خوب نیست😮
زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان😱
_نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟
_بله ممنون لطف کردید. التماس دعا.
با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم...
رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم...
خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه...
از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود...
حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید...
حتی توان فکر کردنم نداشتم...
_بی بی...😭 من به محمد عشق پاکی داشتم... 😭من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... 😭من باهاش روراست بودم...😭من...😭
به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه...
خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود...
یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش...
اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم.
_سلام
به طرف من برگشت... چشماش خیلی قشنگ بود...
فاطمه: سلام. بفرمایید
_من فائزم...
با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟
_من نامزد محمدجوادم...
فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم.... خدایا دروغ میگه... مگه نه...
#قسمت_پنجاه_و_دوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_و_سوم
نه نمیتونم باور کن این حرفو...
تردید داشتم ولے سعے کردم با اطمینان حرف بزنم...
_من نمیدونم شما چیکاره محمده منی...فقط میدونم یکے از اقوامشے قطعا....و میخوام ازتون بپرسم...
پرید وسط حرفم و گفت:هه...😏ببین خانومے من و محمدجواد از بچگے به اسم هم بودیم.جواد عاشق من بود براے من میمرد.تا همین یڪ ماه پیش که اومد خواستگارے تو.نمیدونم چجورے گولش زده بودے.ولے دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تورو از بچگے دوس داشتم.منم پاشدم اومدم قم پیشش خالم شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه.جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش برے بیرون ولے عذاب وجدان داشت و نگفت.برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشے بیرون.الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو.بهتره هر راه ارتباطے که باهاش دارے رو قطع کنے چون من راضے نیستم حتے شمارتو داشته باشه.اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه.واقعا خیلے اعتماد به نفست بالاست که فکر کردے جواد تورو دوس داره.هه😏 امیدوارم مزاحم زندگیم نشے.چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدے اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار
این حرفارو زد و بلند شد و رفت...هنگ کرده بودم...توے بهت بودم...شاید یڪ ساعت طول کشید تا بفهمم چے گفته و چه بلایے سرم اومده...
فاطمه رو از پشت لایه اشکے که جلوے چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد😭
فاطے:تو کجایے چرا گوشیتو جواب نمیدی😡
فقط تونستم اسمشو صدا بزنم...._ف...فا...طم...ه...
فاطمه با ترس گفت:فائزه چیشده😳
نمیتونستم حرف بزنم...اصلا نمیتونستم...
فاطے:تورو قرآن حرف بزن فائزه😱
نمیتونستممممم به همون قران نمیتونستم...هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن...فاطے:فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده😣
قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم...اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم...
قسم جون جواد حتے بهم روحیه حرف زدن داد...
توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم...گفتم از هر چیزے که امروز دیدم و شنیدم...
دیگه تحمل نداشتم بخدا...بخدا قسم نداشتم...دنیا پیش چشمام سیاه شد.
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده{#فائزه_وحے
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_چهارم
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست.
فاطے:واے فائزه حالت خوبه؟😭
توکه منو کشتی...ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده هاے خدا کلے جوش زدن😭
همه چیزو یادم بود تا جایے که توے بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده...پس بعد اون چی؟
_فاطمه...
فاطے:جان فاطمه؟
_بعدگریه کردنم چیشد؟توے حرم بودیم که...
فاطے:حالت بد شد با کمڪ خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭
حالم بد بود...ناے حرف زدن نداشتم...مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم....
یه جفت چشم عسلی...لجبازیاش...غرورش...یه جفت چشم عسلے باحیاییش..سر به زیریش...یه جفت چشم عسلی...محبتاش...عشقش...😭
حالم اصلا خوب نبود...فقط اشڪ میریختم...
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیڪ حرم.
شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم.از بے بے و اقا کمڪ خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم.
صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم.
نمازصبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم.
فاطے:فائزه میخواے چیکار کنے؟تصمیمت رو گرفتی؟
_آره گرفتم.
فاطے:خب...
_میرم از زندگیش بیرون.
فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳
_همینکه شنیدی.
فاطے:نه فائزه این بے انصافیه...تو باید اول با جواد صحبت کنی...باید مطمئن شے بعد تصمیم بگیری...
_ببین فاطمه جون علے قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایے که شنیدے رو به هیچ کس نگے و فراموش کنے جون علی
فاطے:فائزه نه مگه...
نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم:خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم...سرنوشت منه...خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست...بزار حداقل غرورم نشکنه...
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نویسنده{#فائزه_وحے }
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_وپنجم
فردا صبح حدود ساعتاے ده رفتیم جمکران...دوباره خاطرات محمد برام تداعے شد...حالم خراب بود...از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته...رو به روے محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم.
وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جارے شدن...
_خداےامن بدون محمد نمیتونم...به خدا نمیتونم...ولے حاضرم نیستم یڪ عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش...نه بخاطر عذاب وجدان...خداےامن میرم از زندگیش بیرون...بخاطر خودش...بخاطر عشقش...توهم بهم کمڪ کن...بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو...بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو...خدایا کمکم کن...
باچشمای خیس یه گوشه توے صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلے کردم...
همه چیز من و یاد اون مینداخت...
حتی خواننده محبوبم...
کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم.
تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیم رو عملے کنم.
ازدیشب محمد کلے زنگ زده بود اس داده بود...هه...چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش اس بده...دوباره زنگ زد...جوابشو ندادم...دوباره...دوباره...اه...گوشے رو خاموش کردم.
خدای من باز قلبم درد گرفت...فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم.
فاطے:فائزه
_جانم...
فاطمه با من و من گفت:آقاجواد زنگ زد...
_چیشد؟؟؟چیگفتے بهش؟؟؟
_فاطے:هیچے دروغ گفتم.گفتم سرت درد میکنه خوابیدی...😔
_ممنون...
فاطے:فائزه میخواے دقیقا چیکار کنی؟
_بزاربرگردیم کرمان...بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم...😭
فاطے:اگه ازش جدا شے داغون میشی...شڪ نکن...
_بزارخودم داغون شم...فداے سر محمدم...ولے اون بزار به عشقش برسه...بزار اون خوشبخت شه حداقل...😭
چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم...بدون من😢
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نویسنده {#فائزه_وحے }
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️
تـــــوبـــه در احــــادیــــث 😊🍃
♥️| امام جعفر صادق(ع)فرمودند:
👈🏻بنده هر گاه گناهي مرتکب شود خداوند
تا هفت ساعت او را مهلت ميدهد چنانچه توبه کرد چيزي براي او نوشته نميشود واِلّا تنها يک گناه برايش ثبت ميگردد.
📕| لئاليالاخبار، ج ١، ص ٣٧٢
♥️| امام صادق (ع) فرمودند :
👈🏻همانا خدای عزوجل وقتی بنده مومنش
توبه کند شاد می شود مانند کسی که چیزیگم کرده وبعد گمشده اش راپیدا کند وخوشحال شود.
📕| اصول کافی جلد 4 صفحه 169
♥️| امام صادق (ع) فرمودند:
👈🏻هر بندهاي که از گناهي که مرتکب شده
پشيمان شود، پيش از آنکه استغفار کندخداوند گناهش را ميآمرزد.
📕|جامع احاديث الشيعه ج١٤ص٣٣٨
♥️| پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
👈🏻سه نفرند که دعايشان رد نميشود
(و مستجاب است): آدم سخاوتمند و شخص مريض و کسي که از گناهش توبه ميکند.
📕| مواعظ عدديّه، ص ١۰
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_وپنجم فردا صبح حدود ساعتاے ده رفتیم جمکران...دو
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_وششم
بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت.
عصر جمعه رسیدیم خونه.
فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبرنداشت...😢
هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم...
سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم.
از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه.
_سلام داداشی
علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟😡
_کدوم مسخره بازیا؟😳
علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟
_خط مو عوض کردم خب
علی: اینو میدونم نابغه😁چرا شمارتو ندادی جواد😡 چرا فاطمه طفره میره هرچی ازش میپرسم😡 چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی😡
بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم.
_علی...
علی: بله
_من محمدجوادو نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود😭)
علی تقریبا فریاد کشید:چییییی؟؟؟؟
_داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...😭)
علی مکث کرد... طولانی... _الوووو
علی: این حرف آخرته فائزه؟
_حرف آخرمه...😔
علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها
_میدونم😔
علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟
_از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت...
علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه....
_امیدوارم😔(هی... اون باید حلال کنه یا من...)
علی: خداحافظ
_یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن...
#قسمت_پنجاه_و_ششم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️