eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در تاریخ خواهند نوشت: در زمان سکوت سران ممالک سُنی در اردن، مصر، سعودی و... از زنان و کودکان در غزه دفاع کرد و در میدان به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️حمله نظامی منتفی، اما اغتشاش، قطعی است. ترامپ به سیم آخر زده است، اگر نفوذی ها نتوانند جمهوری اسلامی ایران را ساقط بکنند! ترامپ هویت و مدارک خیانت آنها را فاش خواهد کرد، تا جمهوری اسلامی ایران حساب خائنان را برسد. 🔹ترامپ بدون تعارف همه ایران را می خواهد، نظام در فتنه پیش رو از نفوذی ها پالایش خواهد شد. 🔹نفوذی ها الان متوجه قضیه شده اند، ترامپ به آخر خط رسیده، تنها راه نجات آمریکا از افول، تمام کردن کار جمهوری اسلامی ایران و تسلط کامل و بی چون چرا بر تمامیت ارضی و منابع نفتی و معدنی ایران است!! 🔹 ترامپ میداند حمله به ایران یعنی نابودی همه پایگاهها و ناوهای امریکا در منطقه و اخراج کامل امریکا از غرب آسیاست. 🔹 آن پنجاه و یک گروه و سازمانی که اخیرا مقامات امریکایی اعلام کرده اند که، برای پروژه تسلیم سازی ملت ایران، از آمریکا میلیارد ها دلار پول می گیرند که از جمله آنها برخی روحانیون و سیاسیون نفوذی هستند، میدانند، که اگر موفق نشوند: اولا) ترامپ هویت آنها را افشا خواهد کرد. دوما) هیچ کشوری جرات نخواهد داشت بعد از شکست فتنه اغتشاش، به آنها پناه بدهد. سوما) در زیر پای ملت ایران لگدمال خواهند شد. چهارما) آبروی نداشته آنها بیش از پیش می‌رود. 📛 از این رو: ۱- جنگ روانی-رسانه ای و متعاقب آن، اغتشاش و فتنه انگیزی نفوذی ها حتمی و قطعی است! ۲- شکست فتنه نیز حتمی و قطعی است. ۳- فعالان رسانه ای و نخبگان جامعه تا می‌توانند جهاد تبیین کنند و قبل از شروع فتنه، بصیرت افزایی نموده و بعضی خفتگان را از خواب غفلت بیدار کنند. ۴- گوش بر دهان امام خامنه ای حفظه‌الله داشته باشیم، چون گوش معظم له، بر دهان آقا و مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. بفرموده شهید دیالمه :مطمئن باشيم در هر شغلی كه هستيم اگر ذره‌ای عدم خلوص در ما باشد امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط می‌كنيم. فردا نباشد پس‌فردا سقوط می‌كنيم چون انقلاب هر زمان يك موج می‌زند يک مشت زباله را بيرون می‌ريزد. فتنه پیش رو انقلاب اسلامی شاه ماهی های نفوذ را بیرون خواهد ریخت چون ترامپ آنهارا در منگنه مرگ و زندگی قرار داده است. 👌بهترین راه این است با جهاد تبیین جلوی افتادن افراد ناآگاه در دام فتنه نفوذی ها را بگیریم ✍ استاد امیری-تئوریسین و تحلیلگر سیاسی 🇮🇷 قرارگاه رفع شبهات و ابهامات مجازی و شناخت فتنه ها @rafeshobahatemajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• امکان انحراف و سقوط حتی با دارایی‌هایی مانند عقل کامل، خرد برتر، عزت پایدار، قلب پاک، عمل فراوان و ادب برتر وجود دارد اگر؛ لحظه‌ای از فقر مطلق بودن خود در برابر غنای مطلق بودن خداوند غافل شویم!
کارگاه تفکر ۵۲.mp3
13.56M
۵۲ آنچه در پادکست پنجاه و دوم می‌شنوید: -شناخت خود چگونه به شناخت خدا منتهی خواهد شد؟ -معنا و مراتب احسان کدامند؟ -امکان انحراف و سقوط چه زمانی به طور کامل از میان خواهد رفت؟ -چگونه ممکن است انسان به حیّ قَیوم لایموت تبدیل شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۵ *** طره موهامو به بازی گرفتم .. با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد _خوب ..خوشگل خان
🌷👈 *** آخرین فنجون چای رو تو سینی گذاشتم. _وای فتاته چقدر این پروانه خانم زن خوبیه .. چه لباس های قشنگی میپوشه ...چقدر خوب حرف میزنه .. لبخند نیم بندی زدم . بعد زن همسایه بینیش چین داد و آروم گفت؛ _مادر شوهر من یک زن پیر روستایی زودتر از خودش بوی پشگلش میاد ... وای روم نمیشه تو خیابون باهاش راه برم .. هنوز اورسی پاش میکنه ...چارقد میبنده .. صدبار خودم براش کفش و روسری خریدم ..ولی چه فایده .. سینی چای رو برداشت وارد پذیرایی شدیم که چند تا خانم همسایه نشسته بودن پروانه خانم داشت صحبت میکرد تا من دید گفت؛ _مرسی دختر قشنگم چرا تو  چای آوردی خودم میریختم  . زیر لب تشکری کردم  ... تو این یک ماه حتی یکدفعه لیوان چای شو نشسته بود ... از این متظاهر بودنش حس بدی داشتم . یکی از همسایه ها گفت؛ _قراره هاجر خانم فردا بره واسه پسرش خو استگاری . مبارکی گفتم پروانه خانم با ژست شیکی فنجون چایشو دستش گرفت _وای هاجر جون چرا میخوای اینقدر زود پسرتو بفرستی تو مشکلات و سختی .. هاجر خانم لبخندی زد _خودش راضیه به ازدواج .. پروانه خانم یک قورت چای از فنجون خورد _وای تو رو خدا یک دختر کم سن و سال بیسواد براش نگیری ها حیف پسرته ... از این دخترا که از زیر بته در اومدن ..ننه باباشون معلوم نیست ... بُهت زده به پروانه خانم نگاه کردم . هاجر خانم لنگه ابروش بالا انداخت _نه دختر داداشمه یکی از خانم های همسایه گفت؛ _.داداش هاجر خانم فرماندار شهر با اصل نصبه ... دخترش پنجه آفتاب ... تمام تاجرا و طلافروش ها خواستگارش بودن ... پروانه خانم نمایشی نفس کشید _اوه خیالم راحت شد .. به خدا حیف هاجر جون من همیشه غیبتت کردم اینقدر که خانمی ماشالا ..... والا تو این دوره زمونه دخترا از بی خواستگاری و بی شوهری گرگ شدن .. میچسبن به پسرای مردم .. قلبم سوخت ... شاید منظورش من بودم یکی توذهنم میگفت زود قضاوت نکن ولی من خواستگار داشتم اونم پسر حاج آقا ...پسر شهردار سابق شهرمون . ... حاج خانم سر اندر پامو طلا میگرفت اگه عروسش میشدم .. خدا کنه فریده عروسشون بشه خوشبخت بشه ..آخ چقدر دلم براشون تنگ شده .. _راستی رفتی دکتر .. از فکر و خیال در اومدم به زن همسایه خیره شدم لبخندی زدم . _نه نشد .این هفته میرم .. یادم اومد هر دفعه خواستم برم دکتر پروانه خانم یک بامبلی در آورد .. یکدفعه گفت محمد رضا ببرتش بیرون دلش گرفته .. یکدفعه گفت قلبم درد میکنه .. دفعه آخرم هوس خرید کرده بود . آهی کشیدم ..تو دلم گفتم خدا نگهدار بچه هام باشه . _فتانه جان میخوای بری لباس بخری واسه بچه هات الان چهار راه استانداری یک پاساژه لباس بچه گونه شیکی داره .. از تصورش سر ذوق اومدم . _آره بتونم حتما میرم .. پروانه خانم با ذوق بیشتر گفت: _وای لباس زنونه هم داره .. اون همسایه هم داشت تعریف میکرد دیدم هاجر خانم و پروانه خانم پچ پچ میکنن .. اون عصرانه با شیرین زبونی های پروانه خانم تموم شد .. زن با سیاستی که قلق هر کسی رو بلد بود میدونست از چه چیز کسی تعریف کنه .. گاهی از خیاطی یکی گاهی از رنگ مو یکی دیگه جوری رفتار میکرد که همه رو شیفته خودش کنه .. ظرف هارو شستم ومایع کتلت آماده کردم . منتظر بودم محمد رضا بیاد تا بریم همون پاساژی که تعریف شو شنیدم ... تلفنی باهم هماهنگ کرده بودیم . کلی لیست نوشته بودم ... از تصور لباس نرمه های خوشرنگ دلم ضعف میرفت.. نزدیک اومدن سریع لباس های محمد رضا رو آماده کردم .. خودمم لباس پوشیدم ..پروانه خانم از بعد رفتن همسایه ها تواتاق بود .. محمد رضا اومد .. وقتی منو حاضر دید با لبخند گفت: _مامان کوچولو چه خوشگل کرده .. _لباس هاتو عوض کن بریم . همون موقع پروانه خانم از اتاقش بیرون اومد .. اونم آماده بود ..تا من دید گفت؛ _الهی بمیرم مامان جون ..تو نیای با این وضعت . از صبح همش بشین پاشو داشتی .. عصر هم کلی مهمون ...من میرم با محمد رضا .. محمد رضا نگران به طرفم برگشت _حالت خوبه فتان.... سریع گفتم _نه خوبم میتونم بیام خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم .. پروانه خانم مهربون گفت: _مامان جان من واردم هر چی لازم بود میخرم برات . تو الان بیای باس راه بری اتفاقی برات نیفته ... دلت گرفته این شوهرت دندش نرم چشش کور میبرمون امشب پارک .. بعد چشمکی زد . چادرم از روی سرم سر خورد . محمد رضا گفت: _آره یک وقت حالت بد نشه .. یک چیز گنده مثل سیب تو گلوم گیر کرد .. پروانه خانم گفت: _نمیخواد دست به چیزی بزنی میام خودم وسایل آماده میکنم میریم پارک .. تو استراحت کن . و محمد رضا خیره به من بود .. نمی تونستم حرف بزنم .. 🌷
🌷👈 پروانه خانم راهی شد به محمد رضا گفت: بیا مامان .. و رفتن ... اشک هام ریخت ..اون لیست خرید تو دستم مچاله شد . چادرم از سرم در آوردم .. از حرص رفتم تو آشپزخونه . مایع کتلت در آوردم و با گریه شروع کردم به شام درست کردن .. صدای زنگ اومد فکر کردم پشیمون شدن برگشتن  .. به طرف در رفتم که دیدم هاجر خانمه وقتی منو با مانتو دید گفت؛ _میخوای جایی بری .. با دقت نگام کرد _خوبی فتانه جان .. اشکم چکید سعی کردم خوددار باشم ولی لعنت به  این هورمون های بارداری .. _خوبم مرسی .. هاجر خانم گفت؛ _آقای مهندس با پروانه خانم دیدم رفتن .. سر پایین انداختم _آره قرار بود بریم لباس بچه بخریم ..پروانه خانم گفت خودمون میریم .. لب هاشو با حرص جمع کرد _راستش من اومدم اینجا ...ازعصر والا از دست این زنک شیرین عقل سر دردم .. با کنجکاوی نگاهش کردم کمتر کسی پیدا میشود پروانه خانم شیرین عقل خطاب کنه همه اونو زن عاقل و فهمیده دنیا دیده میدونستن . هاجر خانم مردد بود ولی گفت: _راستش نمیخواستم بهت بگم .. ولی دیدم تو هم مثل دختر خودم بهتره بدونی حواستو به شوهرت بدی .. بوی کتلت ها بلند شد ..سریع با یک ببخشید به طرف آشپز خونه رفتم .. زیرش کم کردم . هاجر خانم دنبالم اومد . _یک ماه و ده روز اینجاست ..تو ازش راضی؟ لب گزیدم و سر پایین انداختم .‌ _راستش تو مثل دخترمی ...به خدا دلم سوخت .. کنارش رو صندلی آشپزخونه نشستم _پروانه خانم زن خوبیه محمد رضا میگه مریضه باید مواظبش باشیم .. دستمو گرفت _فتانه جان حواست به شوهرت باشه ...سعی کن بهش برسی .. با چشای گرد گفتم _به خدا من حواسم هست .. سر تکون داد _دیروز یکی از همسایه ها میگفت پروانه خانم بهش گفته پسرم از شلختگی و بی عاری زنش به ستوه اومده ... یکی دیگه هم میگفت پروانه خانم گفته .. زن پسرم یک دختر بد دهنه .. پره چادرش از رو شونش رو سرش کشید _والا منم حرف هاشون باور نکردم.. آخه خیلی قربون صدقه تو میشد ...به ظاهر زن خوبی میومد .. تا اینکه امروز اگه با گوشای خودم نمیشنیدم باور نمیکردم . بعد ادامه داد _وقتی صحبت از خواستگاری از دختر داداشم شد .. وقتی فهمید داداشم چکارست ... با آب تاب شروع به تعریف کردن از خودش خانواده اش کرد .. آخرش گفت داداشتون دختر دیگه نداره .. والا منم چه میدونستم .. گفتم چرا داره ...فکر کردم واسه یکی از فامیلهاشون میخواد .. یکم مکث کرد بعد گفت: _فتانه جان ...نمیخوام حرمت مادر شوهری بزاری زیر پا ولی حواست و جمع کن ... پروانه خانم واسه آقا محمد رضا میخواست دختر کوچیکه داداشمو .. سرم سوت کشید .. تند تند نفس میکشیدم _پروانه خانم گفت تو رو عروس اش نمیدونه فقط واسه این گرفتن که دوره محمد رضا تموم بشه برن تهران .. گفت بچه هاش احتمالا ناقص اند ... گفت تو به هوای دل شوهرت نیستی ... به زور مجبور شده که گرفته تو رو ... گفت حتی شب ها پیش هم نمیخوابین ... چی بگم مادر ...اگه اینا رو میگم یک لحظه دلم سوخت .. سرم گیج میشد .. اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کی هاجر خانم رفت .. تو شوک حرف های که شنیده بودم دست و پا میزدم .. مغزم خالی بود .. در باز شد صدای پر نشاط پروانه خانم اومد با کلی پاکت خرید .. محمد رضا هم پشت سرش ...معلوم بود خسته است . پروانه خانم وارد آشپزخونه شد _عه وسایل آماده نکردی که بریم پارک .. فقط بهش زل زده بودم .. بعد محمد رضا وقتی رنگ پریده من دید..کنارم نشست . _فتان ..عزیزم خوبی ..رنگت چرا پریده .. پروانه خانم تند تند گفت: _الهی بمیرم چی شدی ..برو محمد رضا جاشو پهن کن بخوابه .. محمد رضا خواست بره دستش گرفتم .. صدام از ته چاه میومد _حالم خوبه نرو .. محمد رضا دست دور شونه ام انداخت.. آروم گفت؛ _چی شده خانمم.. پروانه خانم تو یک لیوان آب یک مشت قند ریخت _بیا مامان جون فشارت افتاده ... خدارو شکر به عقلم رسید نیایی بازار ... لیوان به طرف لبم گرفت محمد رضا گفت: _راستش مامان گفت هیچ کدوم لباس ها واسه بچه ها خوب نیستن .. هیچی نخریدم ..من که سر در نمیارم ..گفتم باشه یک روز همه باهم بریم .. یکدفعه پروانه وسط حرفش پرید _خودم مامان جان سفارش میدم از تهران بیارن .. داشتم به آدمی نگاه میکردم که به ظاهر یک آدم مهربون بود ولی یک مار خوش خط و خال بود 🌷