⛔️حمله نظامی منتفی، اما اغتشاش، قطعی است.
ترامپ به سیم آخر زده است، اگر نفوذی ها نتوانند جمهوری اسلامی ایران را ساقط بکنند! ترامپ هویت و مدارک خیانت آنها را فاش خواهد کرد، تا جمهوری اسلامی ایران حساب خائنان را برسد.
🔹ترامپ بدون تعارف همه ایران را می خواهد، نظام در فتنه پیش رو از نفوذی ها پالایش خواهد شد.
🔹نفوذی ها الان متوجه قضیه شده اند، ترامپ به آخر خط رسیده، تنها راه نجات آمریکا از افول، تمام کردن کار جمهوری اسلامی ایران و تسلط کامل و بی چون چرا بر تمامیت ارضی و منابع نفتی و معدنی ایران است!!
🔹 ترامپ میداند حمله به ایران یعنی نابودی همه پایگاهها و ناوهای امریکا در منطقه و اخراج کامل امریکا از غرب آسیاست.
🔹 آن پنجاه و یک گروه و سازمانی که اخیرا مقامات امریکایی اعلام کرده اند که، برای پروژه تسلیم سازی ملت ایران، از آمریکا میلیارد ها دلار پول می گیرند که از جمله آنها برخی روحانیون و سیاسیون نفوذی هستند، میدانند، که اگر موفق نشوند:
اولا) ترامپ هویت آنها را افشا خواهد کرد. دوما) هیچ کشوری جرات نخواهد داشت بعد از شکست فتنه اغتشاش، به آنها پناه بدهد.
سوما) در زیر پای ملت ایران لگدمال خواهند شد.
چهارما) آبروی نداشته آنها بیش از پیش میرود.
📛 از این رو:
۱- جنگ روانی-رسانه ای و متعاقب آن، اغتشاش و فتنه انگیزی نفوذی ها حتمی و قطعی است!
۲- شکست فتنه نیز حتمی و قطعی است.
۳- فعالان رسانه ای و نخبگان جامعه تا میتوانند جهاد تبیین کنند و قبل از شروع فتنه، بصیرت افزایی نموده و بعضی خفتگان را از خواب غفلت بیدار کنند.
۴- گوش بر دهان امام خامنه ای حفظهالله داشته باشیم، چون گوش معظم له، بر دهان آقا و مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
بفرموده شهید دیالمه :مطمئن باشيم در هر شغلی كه هستيم اگر ذرهای عدم خلوص در ما باشد امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط میكنيم. فردا نباشد پسفردا سقوط میكنيم چون انقلاب هر زمان يك موج میزند يک مشت زباله را بيرون میريزد.
فتنه پیش رو انقلاب اسلامی شاه ماهی های نفوذ را بیرون خواهد ریخت چون ترامپ آنهارا در منگنه مرگ و زندگی قرار داده است.
👌بهترین راه این است با جهاد تبیین جلوی افتادن افراد ناآگاه در دام فتنه نفوذی ها را بگیریم
✍ استاد امیری-تئوریسین و تحلیلگر سیاسی
🇮🇷 قرارگاه رفع شبهات و ابهامات مجازی و شناخت فتنه ها
@rafeshobahatemajazi
#کارگاه_تفکر۵۲
• امکان انحراف و سقوط حتی با داراییهایی مانند عقل کامل، خرد برتر، عزت پایدار، قلب پاک، عمل فراوان و ادب برتر وجود دارد اگر؛ لحظهای از فقر مطلق بودن خود در برابر غنای مطلق بودن خداوند غافل شویم!
کارگاه تفکر ۵۲.mp3
13.56M
#کارگاه_تفکر ۵۲
آنچه در پادکست پنجاه و دوم میشنوید:
-شناخت خود چگونه به شناخت خدا منتهی خواهد شد؟
-معنا و مراتب احسان کدامند؟
-امکان انحراف و سقوط چه زمانی به طور کامل از میان خواهد رفت؟
-چگونه ممکن است انسان به حیّ قَیوم لایموت تبدیل شود
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۵ *** طره موهامو به بازی گرفتم .. با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد _خوب ..خوشگل خان
🌷👈#پست_۸۶
***
آخرین فنجون چای رو تو سینی گذاشتم.
_وای فتاته چقدر این پروانه خانم زن خوبیه ..
چه لباس های قشنگی میپوشه ...چقدر خوب حرف میزنه ..
لبخند نیم بندی زدم .
بعد زن همسایه بینیش چین داد و آروم گفت؛
_مادر شوهر من یک زن پیر روستایی زودتر از خودش بوی پشگلش میاد ...
وای روم نمیشه تو خیابون باهاش راه برم ..
هنوز اورسی پاش میکنه ...چارقد میبنده ..
صدبار خودم براش کفش و روسری خریدم ..ولی چه فایده ..
سینی چای رو برداشت
وارد پذیرایی شدیم که چند تا خانم همسایه نشسته بودن پروانه خانم داشت صحبت میکرد تا من دید گفت؛
_مرسی دختر قشنگم چرا تو چای آوردی خودم میریختم .
زیر لب تشکری کردم ...
تو این یک ماه حتی یکدفعه لیوان چای شو نشسته بود ...
از این متظاهر بودنش حس بدی داشتم .
یکی از همسایه ها گفت؛
_قراره هاجر خانم فردا بره واسه پسرش خو استگاری .
مبارکی گفتم
پروانه خانم با ژست شیکی فنجون چایشو دستش گرفت
_وای هاجر جون چرا میخوای اینقدر زود پسرتو بفرستی تو مشکلات و سختی ..
هاجر خانم لبخندی زد
_خودش راضیه به ازدواج ..
پروانه خانم یک قورت چای از فنجون خورد
_وای تو رو خدا یک دختر کم سن و سال بیسواد براش نگیری ها حیف پسرته ...
از این دخترا که از زیر بته در اومدن ..ننه باباشون معلوم نیست ...
بُهت زده به پروانه خانم نگاه کردم .
هاجر خانم لنگه ابروش بالا انداخت
_نه دختر داداشمه
یکی از خانم های همسایه گفت؛
_.داداش هاجر خانم فرماندار شهر با اصل نصبه ...
دخترش پنجه آفتاب ...
تمام تاجرا و طلافروش ها خواستگارش بودن ...
پروانه خانم نمایشی نفس کشید
_اوه خیالم راحت شد ..
به خدا حیف هاجر جون من همیشه غیبتت کردم اینقدر که خانمی ماشالا .....
والا تو این دوره زمونه دخترا از بی خواستگاری و بی شوهری گرگ شدن ..
میچسبن به پسرای مردم ..
قلبم سوخت ...
شاید منظورش من بودم یکی توذهنم میگفت زود قضاوت نکن
ولی من خواستگار داشتم اونم پسر حاج آقا ...پسر شهردار سابق شهرمون . ...
حاج خانم سر اندر پامو طلا میگرفت اگه عروسش میشدم ..
خدا کنه فریده عروسشون بشه خوشبخت بشه ..آخ چقدر دلم براشون تنگ شده ..
_راستی رفتی دکتر ..
از فکر و خیال در اومدم به زن همسایه خیره شدم لبخندی زدم .
_نه نشد
.این هفته میرم ..
یادم اومد هر دفعه خواستم برم دکتر پروانه خانم یک بامبلی در آورد ..
یکدفعه گفت محمد رضا ببرتش بیرون دلش گرفته ..
یکدفعه گفت قلبم درد میکنه ..
دفعه آخرم هوس خرید کرده بود .
آهی کشیدم ..تو دلم گفتم خدا نگهدار بچه هام باشه .
_فتانه جان میخوای بری لباس بخری واسه بچه هات
الان چهار راه استانداری یک پاساژه لباس بچه گونه شیکی داره ..
از تصورش سر ذوق اومدم .
_آره بتونم حتما میرم ..
پروانه خانم با ذوق بیشتر گفت:
_وای لباس زنونه هم داره ..
اون همسایه هم داشت تعریف میکرد
دیدم هاجر خانم و پروانه خانم پچ پچ میکنن ..
اون عصرانه با شیرین زبونی های پروانه خانم تموم شد ..
زن با سیاستی که قلق هر کسی رو بلد بود
میدونست از چه چیز کسی تعریف کنه ..
گاهی از خیاطی یکی گاهی از رنگ مو یکی دیگه جوری رفتار میکرد که همه رو شیفته خودش کنه ..
ظرف هارو شستم ومایع کتلت آماده کردم .
منتظر بودم محمد رضا بیاد تا بریم همون پاساژی که تعریف شو شنیدم ...
تلفنی باهم هماهنگ کرده بودیم .
کلی لیست نوشته بودم ...
از تصور لباس نرمه های خوشرنگ دلم ضعف میرفت..
نزدیک اومدن سریع لباس های محمد رضا رو آماده کردم ..
خودمم لباس پوشیدم ..پروانه خانم از بعد رفتن همسایه ها تواتاق بود ..
محمد رضا اومد ..
وقتی منو حاضر دید با لبخند گفت:
_مامان کوچولو چه خوشگل کرده ..
_لباس هاتو عوض کن بریم .
همون موقع پروانه خانم از اتاقش بیرون اومد ..
اونم آماده بود ..تا من دید گفت؛
_الهی بمیرم مامان جون ..تو نیای با این وضعت .
از صبح همش بشین پاشو داشتی ..
عصر هم کلی مهمون ...من میرم با محمد رضا ..
محمد رضا نگران به طرفم برگشت
_حالت خوبه فتان....
سریع گفتم
_نه خوبم میتونم بیام خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم ..
پروانه خانم مهربون گفت:
_مامان جان من واردم هر چی لازم بود میخرم برات .
تو الان بیای باس راه بری اتفاقی برات نیفته ...
دلت گرفته این شوهرت دندش نرم چشش کور میبرمون امشب پارک ..
بعد چشمکی زد .
چادرم از روی سرم سر خورد .
محمد رضا گفت:
_آره یک وقت حالت بد نشه ..
یک چیز گنده مثل سیب تو گلوم گیر کرد ..
پروانه خانم گفت:
_نمیخواد دست به چیزی بزنی میام خودم وسایل آماده میکنم میریم پارک ..
تو استراحت کن .
و محمد رضا خیره به من بود ..
نمی تونستم حرف بزنم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست۸۷
پروانه خانم راهی شد به محمد رضا گفت:
بیا مامان ..
و رفتن ...
اشک هام ریخت ..اون لیست خرید تو دستم مچاله شد .
چادرم از سرم در آوردم ..
از حرص رفتم تو آشپزخونه .
مایع کتلت در آوردم و با گریه شروع کردم به شام درست کردن ..
صدای زنگ اومد فکر کردم پشیمون شدن برگشتن ..
به طرف در رفتم که دیدم هاجر خانمه
وقتی منو با مانتو دید گفت؛
_میخوای جایی بری ..
با دقت نگام کرد
_خوبی فتانه جان ..
اشکم چکید
سعی کردم خوددار باشم ولی لعنت به این هورمون های بارداری ..
_خوبم مرسی ..
هاجر خانم گفت؛
_آقای مهندس با پروانه خانم دیدم رفتن ..
سر پایین انداختم
_آره قرار بود بریم لباس بچه بخریم ..پروانه خانم گفت خودمون میریم ..
لب هاشو با حرص جمع کرد
_راستش من اومدم اینجا ...ازعصر والا از دست این زنک شیرین عقل سر دردم ..
با کنجکاوی نگاهش کردم کمتر کسی پیدا میشود پروانه خانم شیرین عقل خطاب کنه همه اونو زن عاقل و فهمیده دنیا دیده میدونستن .
هاجر خانم مردد بود ولی گفت:
_راستش نمیخواستم بهت بگم ..
ولی دیدم تو هم مثل دختر خودم بهتره بدونی حواستو به شوهرت بدی ..
بوی کتلت ها بلند شد ..سریع با یک ببخشید به طرف آشپز خونه رفتم ..
زیرش کم کردم .
هاجر خانم دنبالم اومد .
_یک ماه و ده روز اینجاست ..تو ازش راضی؟
لب گزیدم و سر پایین انداختم .
_راستش تو مثل دخترمی ...به خدا دلم سوخت ..
کنارش رو صندلی آشپزخونه نشستم
_پروانه خانم زن خوبیه محمد رضا میگه مریضه باید مواظبش باشیم ..
دستمو گرفت
_فتانه جان حواست به شوهرت باشه ...سعی کن بهش برسی ..
با چشای گرد گفتم
_به خدا من حواسم هست ..
سر تکون داد
_دیروز یکی از همسایه ها میگفت پروانه خانم بهش گفته پسرم از شلختگی و بی عاری زنش به ستوه اومده ...
یکی دیگه هم میگفت پروانه خانم گفته ..
زن پسرم یک دختر بد دهنه ..
پره چادرش از رو شونش رو سرش کشید
_والا منم حرف هاشون باور نکردم..
آخه خیلی قربون صدقه تو میشد ...به ظاهر زن خوبی میومد ..
تا اینکه امروز اگه با گوشای خودم نمیشنیدم باور نمیکردم .
بعد ادامه داد
_وقتی صحبت از خواستگاری از دختر داداشم شد ..
وقتی فهمید داداشم چکارست ...
با آب تاب شروع به تعریف کردن از خودش خانواده اش کرد ..
آخرش گفت داداشتون دختر دیگه نداره ..
والا منم چه میدونستم ..
گفتم چرا داره ...فکر کردم واسه یکی از فامیلهاشون میخواد ..
یکم مکث کرد بعد گفت:
_فتانه جان ...نمیخوام حرمت مادر شوهری بزاری زیر پا ولی حواست و جمع کن ...
پروانه خانم واسه آقا محمد رضا میخواست دختر کوچیکه داداشمو ..
سرم سوت کشید ..
تند تند نفس میکشیدم
_پروانه خانم گفت تو رو عروس اش نمیدونه فقط واسه این گرفتن که دوره محمد رضا تموم بشه برن تهران ..
گفت بچه هاش احتمالا ناقص اند ...
گفت تو به هوای دل شوهرت نیستی ...
به زور مجبور شده که گرفته تو رو ...
گفت حتی شب ها پیش هم نمیخوابین ...
چی بگم مادر ...اگه اینا رو میگم یک لحظه دلم سوخت ..
سرم گیج میشد ..
اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کی هاجر خانم رفت ..
تو شوک حرف های که شنیده بودم دست و پا میزدم ..
مغزم خالی بود ..
در باز شد صدای پر نشاط پروانه خانم اومد با کلی پاکت خرید ..
محمد رضا هم پشت سرش ...معلوم بود خسته است .
پروانه خانم وارد آشپزخونه شد
_عه وسایل آماده نکردی که بریم پارک ..
فقط بهش زل زده بودم ..
بعد محمد رضا وقتی رنگ پریده من دید..کنارم نشست .
_فتان ..عزیزم خوبی ..رنگت چرا پریده ..
پروانه خانم تند تند گفت:
_الهی بمیرم چی شدی ..برو محمد رضا جاشو پهن کن بخوابه ..
محمد رضا خواست بره دستش گرفتم ..
صدام از ته چاه میومد
_حالم خوبه نرو ..
محمد رضا دست دور شونه ام انداخت..
آروم گفت؛
_چی شده خانمم..
پروانه خانم تو یک لیوان آب یک مشت قند ریخت
_بیا مامان جون فشارت افتاده ...
خدارو شکر به عقلم رسید نیایی بازار ...
لیوان به طرف لبم گرفت
محمد رضا گفت:
_راستش مامان گفت هیچ کدوم لباس ها واسه بچه ها خوب نیستن ..
هیچی نخریدم ..من که سر در نمیارم ..گفتم باشه یک روز همه باهم بریم ..
یکدفعه پروانه وسط حرفش پرید
_خودم مامان جان سفارش میدم از تهران بیارن ..
داشتم به آدمی نگاه میکردم که به ظاهر یک آدم مهربون بود ولی یک مار خوش خط و خال بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۸
***
روزهای که حس میکردم خیلی سخت و تلخ بود و می گذشت..
چیزی که برام جالب بود سیاست پروانه خانم بود که دقیقا نقطه ضعف محمد رضا رو بلد بود ..
میدونست محمد رضا روی سلامتی من و بچه ها حساسه ..
و دقیقا با روایت ها و نقل قول های پزشکی من درآوردی خودش و منو آزار میداد ..
آزاری که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم ..
حس میکردم تو یک جنگ نابرابر مقابل یک آدم خیلی باهوش قدرت طلب گیر افتادم .
ولی صورت قضیه جایی خیلی فجیح شد
که رفت و آمدش به خونه همسایه ها زیاد شده بود ..
یا باهاشون پارک و بیرون میرفت ...
برخورد چند نفرشون با من خیلی عوض شده بود و من واقعا نمیدونستم چکار کنم ..
کاش حداقل یک نفر داشتم که باهاش صحبت میکردم ...
پیاز محکم به بدنه رنده کشیدم ...
هوای شهریور ماه بود و الان خیلی از دوستام حتما دارن خودشون واسه سال آخر مدرسه ها آماده میکنن ...
دلم خیلی واسه خونمون تنگ شده ولی حتی فکر کردن به اینکه دوباره خانواده ام ببینم غیر ممکن بود .
_فتانه جون واسه عصر به نظرت چی بپوشم میخوایم بریم خونه معصومه خانم ..؟
سرمو بالا بردم وقتی نگاهم بین روسری های رنگی دستش افتاد گفت:
_قراره عصر بریم خونه شون با محمد رضا میخوام از اینجا زمین بخرم ...
شوهر خواهر معصومه خانم املاک داره اونا هم میان ..
خریدن ملک یعنی قرار بمونه ..
یا خدا ...حتی فکرش..فکر موندنش ..
ظهر نهار خوردیم ..پچ پچ های پروانه خانم با محمد رضا تمومی نداشت .
عصر پروانه خانم یک مانتو روشن خیلی شیک با شلوار سفید پوشید .
خیلی خوشحال بود ..
محمد رضا آماده شده گفت؛
_تو هم بیا فتان حوصله ات سر میره ..
پروانه خانم سریع گفت؛
_نه مامان چکارش داری ...
طفلی با این شرایط اونجا باس دوساعت بشینه تا ما حرف بزنیم ...
خطرناکه براش ..
محمد رضا لبخندی بهم زد .
وقتی مامانش جلو تر رفت کفش بپوشه ..
سریع یک بوسه روی لبهام زد و آروم گفت؛
_عاشقتم ..
ته دلم گرم شد
_مواظب خودت باش مامان کوچولوی من ...
لبخندی زدم و اون رفت
خودمو سر گرم کارهای خونه کردم .
سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم ...
فقط هنوز شیرینی اون بوسه آخر تو ذهنم تداعی میکردم
خونه رو تمیز کردم ..شام پختم ..
که اومدن ...
ولی چقدر محمد رضا عصبانی بود ..
پروانه خانم هی باهاش حرف میزد ..
محمد رضا برای عوض کردن لباس تو اتاق رفت ..
پروانه خانم هم دنبالش ..
شونه ای بالا انداختم کارهای این زنک دیگه واقعا برام مهم نبود ..
یکدفعه صدای داد محمد رضا اومد
_نه ..
با ترس وارد اتاق شدم ..
صورت محمد رضا از سرخی به کبودی میزد .
رگ گردنش باد کرده بود
با ترس گفتم
_چی شده؟
محمد رضا فقط دندون رو هم میسابوند
پروانه خانم سریع گفت؛
_هیچی مامان جان برو سفره رو پهن کن اومدیم
این مردها گرسنشون میشه منطق حالیشون نیست .
بعد به محمد رضا گفت:
_دختر مردم ترسوندی ...
دستشو به طرف من گرفت
_برو مامان جون ..
خیلی محترمانه از اتاق بیرونم کرد .
منم میز چیدم و گوجه و خیارشور خورد کردم و املت و تو دیس ریختم ..
محمد رضا عاشق املت با پیاز بود ..
به ذهنم رسید تو یک تیکه کاغذ بنویسم
که شب که پروانه خانم خوابید باهم بریم تو حیاط..
بدم به محمد رضا ..از این فکر لبخندی رو لبم اومد .
پیاز برش دادم ..
صدای زنگ اومد ..زنگ های پی در پی ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۹
***
چادر سر کردم به طرف دررفتم .
محمد رضا زودتر از من خودش به در حیاط رسوند ..
صدای هاجر خانم بود ..
خودش بود تو نور زرد رنگ چراغ حیاط خودش بود با همون قد بلند و جسه لاغرش ...
_خجالت نمیکشی ..
محمد رضا صداش آروم بود
_به خدا خودم خبر نداشتم ..تو رو خدا آروم تر ..فتان خبر نداره ..
_آبرو رو خوردی حیا رو قی کردی ..
نزدیک رسیدم ترسیده گفتم
_چی شده؟
هاجر عصبانی به من خیره شد
_بیان تو هاجر خانم ..بگین چی شده ..
همون موقع پروانه خانم هم اومد
__چی شده هاجر جون ...
هاجر خانم به من یک نگاهی انداخت
_خبر هاش رسیده !
پروانه خانم پوزخندی زد
_چیه عزیزم ...سوختی که نیومدم واسه دختر داداشت ..
حتی تحفه ای هم نبود .بهتر شو پیدا کردم ..
محمد رضا با غیض گفت؛
_مامان بس کن ...
با بُهت به محمد رضا خیره شده بودم ..
صدای هاجر خانم شنیدم
_زنک ناحسابی خدارو خوش نمیاد ..
عروست حامله است واسه پسرت دوره افتادی دنبال زن میگردی ..
چرا با این دختر بی کس اینجوری میکنی
کاری کردی که هیچ کس چش دیدن این بدبخت نداره ..
همه پشت سرش حرف میزنن ..
حالا هم رفتی برای پسرت دختر خواهر اون معصومه پول پرست عقد کنی ....
من هنوز خیره به محمد رضا بودم ..
محمد رضا نزدیک اومد
_فتان عزیزم ..من روح ام خبر نداشت ..روی زمین افتادم ..
محمد رضا به طرفم اومد ..
جیغ کشیدم ..
_نیاااا
هاجر خانم خودش به من رسوند .
_خوبی ...
خوب نبودم ..
هاجر خانم بلند گفت؛
_برو مرد ..ماشین روشن کن ...زن تو به کشتن دادی .
محمد رضا دست پاچه به طرف ماشین رفت ..
و من دیگه هیچی نفهمیدم
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۹۰
**
به قطره های سُرم خیره شده بودم...
_فتانه خوبی ؟
خوب نبودم یک حال بد داشتم
وقتی دکتر معاینه ام کرده بود گفته بود یک از بچه هاش مرده اون یکی هم خیلی ضعیفه ..
محمد رضا بهم خیره شد
_تو هفته پیش مگه نگفتی رفتی دکتر با مامان ...گفتی همه چی خوبه ..
سر تکون دادم
_پروانه خانم قلبش رو گرفت بردیمش دکتر بعد گفت بخاطر اینکه تو نگران نشی
بگم تو رفتی دکتر و حال بچه ها خوبه ...
چنگی به موهاش زد
با بغض گفتم
_من بخاطر عشقمون از همه چی گذشتم ..
از خانواده ام ..از آبروی پدرم ...از گریه مادرم ..از خوشبختی خواهرم ..
دستمو گرفت..بریده بریده گفتم
_خیلی.... خیلی.... این دوماه وحشتناک گذشت
به اندازه اون روزهای که نبودی وسط اون مصیبت ها ازت دور بودم ..
از حرص فکش منقبض شد
_اگه یک روز یک دختر داشتم بهش یاد میدم که هیچ وقت خودشو ارزون نفروشه ..
محمد رضا اخم کرد
_چی میگی فتان مگه من تو رو خریدم ..
رو ازش برگردوندم
_تو من آسون بدست آوردی ...
برای همون خیالت راحت بود فتانه تا تهش می مونه ..
اشتباه از من بود بخاطر دوست داشتن تو خودمو به دستت سپردم ...
نفس گرفتم
_حقم بود ..چش سفیدی کردم ... از یک محرمیت ساده سو استفاده کردم
تا تورو از دست ندم ...کمر پدرم خم شد ..مادرم داشت دیونه میشد ..
هق زدم
_اگه میومدی خاستگاری هرچقدر مامانم جواب نه میداد اگه دوستم داشتی اگه از در بیرونت میکردن از پنجره میومدی ..
ولی ..
صداشو شنیدم
_فتانه به خدا داری اشتباه میکنی ..!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_پروانه خانم حق داره فکر کنه من بی کس و کارم ..
همه زندگیمو و کس و کارمو با تو عوض کردم ...
به طرفش برگشتم
_تو ..تو... چقدر من تنها گذاشتی که پروانه خانم بهم انگ بی کسی بزنه ....
محمد رضا لب گزید
_من اشتباه کردم حق با تو ...
مترسیدم از اینکه حتی جلوی مامان بهت دست بزنم ..
ولی به خدا فکر شم نمیکردم دقیقا از چیزی که میترسیدم به سرم میاد ..
میخواستم مامان رو حساسش نکنم روی تو ..
فکر نکنه پسرش مال یکی دیگه شده تا خیالش راحت باشه برگرده تهران ...
نمیخواستم اینجوری بشه ..
همون موقع هاجر خانم اومد
_آقای مهندس بهتره برید خونه مثل اینکه مادرتون حالش خوب نیست الان تلفن کردم خونه دخترم گفت؛
اومده تو کوچه داد و هوار میزنه همسایه ها بردن خونشون ..
لب گزیدم .
محمد رضا با ترس از جا بلند شد ..
تا خواست بره دوباره برگشت به طرف من
_مواظب خودت باش ...میام پیشت عزیزم ..
پیشونیمو بوسید و رفت ..
هاجر خانم رو صندلی نشست
_دلم بحال این پسر سوخت ...بیچاره ..
دستی روی سرم کشید
به در که محمد رضا ازش رفته بود خیره شدم .
_من باید چکار کنم ...؟
هاجر خانم لبخندی زد
_دخترکم باس زندگی کنی ..
این زندگی پستی و بلندی زیاد داره ...
فردا ان شالله بچت به دنیا بیاد بزرگ بشه
میفهمی این غصه ها چیزی نبوده ...
اوه هنوز مونده ..ولی این وسط خوبی هم هست خوشحالی هاش بیشتر ...
از حس نوازش های دست هاجر خانم خواب رفتم ..
یک خواب پر از آرامش ..
صدای یکی رو شنیدم ..
تو خواب بیداری ..
_هنوز خوابه ؟
چرا اومدین اقای مهندس من بودم پیشش
_نه دلم طاقت نمی آورد..
مامانم قرص هاش خورده بود خوابیده بود...
دایی ام داره میاد مامان ببره .
اقای مهندس میخوای من چند روز فتانه رو ببرم خونه خودمون ..!
_چرا؟ ...فتانه از دستم دلخوره؟
__چی بگم ...
_ممنونم ...ولی میخوام پیشش باشم..بیشتراز فتانه من بهش نیاز دارم ..
آروم چشامو باز کردم .
محمد رضا لبخندی زد
_سلام مامان کوچولوی خواب آلو..
حس میکردم چقدر پیر شده ...
حتما بخاطر آبرو ریزی که مادرش راه انداخته بود خیلی اذیت شده .
هاجر خانم به من نگاه کرد
کنارم اومد آروم گفت؛
_در خونه من همیشه به روت بازه اگه دوست داری بریم خونه ما تو هم مثل دخترمی..
به محمد رضا نگاه کردم .
میتونستم یک مدت برم خونه هاجر خانم و ناز بیارم
تا محمد رضا بفهمه چی کشیدم و نازمو بخره ..
ولی .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور