eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 *** _بخور چای تو دخترم ... دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم . _میاد الان شوهرت .. نا امید به افسره نگاه کردم . یک ساعت پیش زنگ زده بودم کلانتری تا دوست محمد رضا بیاد دنبالم .. بغض کردم . _چقدرسخت بود بخوام به غریبه ها پناه ببرم ولی ..اشکم چکید .. مامانم با من چکار کرد ...بخاطر فریده ..حتی عمه صفی از پشت به من خنجر زد .. صدای ماشین اومد .. _سلام ..خوبین ...خانمِ من اینجاست تماس گرفتن . از خوشحالی شنیدن صدای محمد رضا با شدت بلند شدم .. استکان چای رو روی میز گذاشتم نصف چایی ریخت . دویدم به طرف در ..تا قامت محمد رضا رو دیدم زدم زیر گریه ... محمد رضا با اخم های در هم مقابلم ایستاده بود . همکارش جلوتر رفت تو اتاق .. _چرا رفتی بیرون از خونه با بغض گفتم . _میخواستم اون برگه صیغه نامه رو پیدا کنم .. دستمو گرفت آخ چه آروم شدم با بغض گفتم _عمه صفی من رو به مامان لو داد تو اوج عصبانیت خندید _قربونت بشم ... بعد زیر لب گفت: _لو داد.. چجوری میگه انگار باند قاچاق لو رفته ... دماغمو بالا کشیدم __راستی تو چجوری آزاد شدی .. خندید _حالا بریم میگم .. همکارش اومد از اتاق بیرون نزدیک ما شد .. _خوبین فتانه خانم .. خجالت زده سر پایین انداختم _شرمنده ام ...ان شاءالله شالا جبران کنم .. همکارش سر تکون داد _دشمنتون  شرمنده .. محمد رضا دست رو شونه من گذاشت آروم به جلو  هولم داد. _چی چی رو جبران کنی ..وظیفه اش .. با خنده سوار ماشین شدیم .. همکارش گفت: _حالا تو بیا جبران کن ..یک نهار مارومهمون  کن .. و محمد رضا داشت باهاش بحث میکرد و میخندید .. ماشین دور گرفت و دنده عقب رفت .. یکدفعه از پیچ جاده ماشین پسر حاجی رو دیدم قلبم وایستاد . از پشت آستین محمد رضا رو کشیدم _جان .. وقتی رد نگاهم دید اخم کرد خدای من ماشین دقیقا مقابل ماشین همکار محمد رضا ایستاد .. مامان زل زده بود به ما .. با لکنت گفتم _م..ما..مامانم ... محمد رضا در ماشین باز کرد .. همکارش سریع گفت: _شر درست نکنی محمد رضا ... و من قلبم مثل طبل میکوبید 🌷
🌷👈 اون شب من تا صبح نخوابیدم . محمد رضا گفته بود ... احتمال اینکه کارش و از دست بده و حتی حبس هم براش هست . حتی وقتی گفتم بزار من بیام دادگاه تا قاضی من مفقود شده ندونه .. گفته بود نه ..میترسید یک بلایی سرم بیارن ... هر دقیقه بلند میشدم و به صورت محمد رضا که مهتاب روی صورتش افتاده بود و خواب بودنگاه میکردم. خدایا ...دلم گرفته بود ..این ظلم بود نه خلاف شرع کرده بودیم نه کار غیر قانونی .. دم دم های صبح خوابم برد و نفهمیدم کی محمد رضا رفت .. میدونستم دادگاهشون ساعت یک ... زنگ زدم به خونه داداش کوچولوم گوشی رو برداشت . گفت هیچ کس خونه نیست منم همون جا تاکسی گرفتم راهی خونه شدم .. با ترس زنگ خونه رو زدم ..یک روز اینجا خونه من بود ولی حالا .. داداشم کوچولوم در باز کرد . وارد حیاط شدم .. مامان نبود ...حتما رفتن دادگاه ..خدارو شکر فریده هم نبود . بابای بیچاره چشاش راه گرفته بود به حیاط تو اتاقش بود . خودمو بهش رسوندم .. _بابا ...بابای...تو رو خدا ...الان بهت نیاز دارم بابا .. نگاهش به طرف من کرد _بابا ..تو راضی بودی به ازدواج من و محمد رضا ..مگه نه ...ولی الان دارن بدبختمون میکنن بابا ... اشکم چکید _کاش مثل بچگی هام که وقتی مامان دعوام میکرد و پشت تو قایم میشدم ..هنوزم بتونم پشتت قایم بشم .. داد زدم _بابایی توشاهد بودی خانجون صیغه محرمیت برامون خوند ... از شنیدن اسم خانجون اشک به چشاش اومد _بابایی ...یادته رفتیم با خانجون مبل خریدیم ...یادته گفتیم میخوان بعد اومدن مامان محمد رضا وخانواده اش بیان.. پلک زد . اشکم چکید _بابا ...الان وقتش نیست حرف نزنی ...الان من به بابا احتیاج دارم ..اگه خانجون بود شاید این بلاها سرم نمیومد .. دستشو رو شکمم گذاشتم _بابا من دارم بچه دار میشم ... نوه های شماست ... آرزومه تو بغلشون بگیری باهاشون بازی کنی ....مامان دوسشون نداره ..ولی تو دلت میخوادشون ... لبخندی زدم _دوتا پسر ...شما خیلی پسر دوست داری بابا ...بچه های منم دوست داری مگه نه .. مردمک چشاش گشاد شد _نزار پدر بچه هام بدبخت کنن ....به خدا محمد رضا مرد خوبیه کلی واسه خاطر شما دیشب غصه خورد . سریع به طرف کمد رفتم ..شناسنامه مو برداشتم .. _بابا میدونم حرف هامو میفهمی .. از محمد رضا شکایت کردن ...اون هیچ شاهدی نداره ..امروز روز دادگاهشه ... همون لحظه صدای در اومد .. با هول از پنجره به حیاط نگاه کردم .. فریده بود .. سریع بابا رو بوسیدم _بابا من باید برم ...امیدم به تو بابا ناامیدم نکن .. سریع به طرف در رفتم فرید تا من دید اول شوکه نگام کرد بعد یکدفعه به طرفم حمله کرد _تو اینجا چه غلطی میکنی .. موهامو کشید .. محکم هولش داد _ولم کن ... دوباره به طرفم اومد .. منم به طرف در دویدم .. از پشت منو گرفت _من به مامان گفتم این بکشیمش چالش کنیم تو باغچه ...ولی مامان دلش نیومد ..خودم الان میکشمت ..که اینقدر آبرو ریزی نکنی .. منو محکم به دیوار کوبید . خودم از زیر دستش در آوردم _ولم کن ...همتون میدونید من شوهر شرعی دارم به رضایت خود بابا .. فریده پوزخندی زد _کدوم بابا ...نگاش کن ...تازگی ها حتی دستشویی هم نمیتونه بره زیرش خیس میکنه . با غم به اتاق خیره شدم . _خاک بر سرت فتانه اینقدر که اون پسره تو رو میخواد که همینجوری هم میخواد عقدت کنه تو  رو ببره تو کاخ حاجی .. _تو دلت به حال من سوخته ...تو جوش خودتو میزنی ... که نرسی به کاخ حاجی ...مامانم نگران اینکه زیر خرج زندگیش بمونه .. چادر مو از روی زمین برداشتم و سر کشیدم _همتون به فکر خودتونید ..وگرنه اون محمد رضای بدبخت که ا مد جلو پاپیش گذاشت .. شما به فکر خوشبختی من بدبخت بودید این بلوا و شکایت هارو نمیکردید به طرف در رفتم . _الانم فرض کنید منو چال کردید تو باغچه خونه . اشک هام میریخت..دوباره تاکسی گرفتم و راهی دادسرا شدم . 🌷
🌷👈 پیرمردی پشت میز بود .. همه به من خیره بودن .. محمد رضا عصبانی گفت؛ _واسه چی اومدی ؟ بابای محمد رضا بلند شد _حاج آقا ما نه دختر اینارو دزدیدم ...نه پسرم بهش تجاوز کرده ..ما شرعی و قانونی رفتیم خواستگاری عقد کردیم با رضایت پدرش ... مامان با جیغ گفت: _دروغ میگن ...اونا دخترمو اغفال کردن ... همین پسر اینقدر رفت و ا مد که دختر چشم گوش بسته منو که نامزد داشت از راه به در کرد . با نفرت به مامان نگاه کردم . اون مرد دیگه که پیش محمد رضا بود گفت ؛ _آقای قاضی جناب محمد رضا کامیابی خودش مرد قانونه ... چرا باید همچین کاری بکنه ... ایشون یکی از بهترین های کلانتری هستن .. قاضی سر تکون داد _ولی هیچ شواهد و مدارک نیست ..کسی هم شهادت نداده .. اشکم چکید جلوتر رفتم _به خدا آقای قاضی اون شب عید بابام راضی بود ... شوهر عمه ام مادربزرگم راضی بودن ..حتی ما تعیین مهریه کردیم ..انگشتر نشون دستم کردن ... قاضی اخم کرد _کسی شهادت نداده که دختر جان ...یعنی این ازدواج بدون اذن پدر بوده.... تازه  نامزدتون هم شکایت کردن .. با نفرت به پسر حاجی نگاه کردم . محمد رضا غرید _اون غلط کرده گفته نامزدشه ...حتی خواستگاری هم نیومده بود. پسر حاجی خونسرد لبخند به لب نگاهش میکرد .. قاضی با بد اخلاقی گفت؛ _توهین نکن آقا .. خدایا این درست نبود ..حتما قاضی هم یکی از آدم های حاجی بود .. هق زدم _ حاج آقا ...عمه ام خودش اونجا بود شاهد بود  .. بلند داد زدم _چرا چیزی نمیگی عمه .. مامان بلندتر جیغ کشید _الهی بمیری فتانه که مارو بی آبرو کردی .. بلند شد دستش به چادر سرش بود _آقای قاضی بابای این دختر علیله ...از وقتی فهمیده چی شده زبونش بند شده گوشه خونه افتاده .. با حرص زدم رو زانوم _مامان چرا دروغ میگی بابا از مرگ خانجون اینجوری شد . قاضی بی حوصله گفت؛ _ختم داداگاه ..جناب آقای محمد رضا کامیابی متهم به اغفال و عقد بدون حضور پدر ميباشند ..و .. گوشام دیگه نمیشنید ... در باز شد سربازه بلند گفت؛ _داره جلسه تموم میشه چکار داری.. صداب ضعیفی میومد .. بعد سربازه بلند گفت: _میگه شاهده ...بگم بیاد تو حاج آقا .. قاضی کلافه دستشو به معنای آره بالا برد . 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۰ پیرمردی پشت میز بود .. همه به من خیره بودن .. محمد رضا عصبانی گفت؛ _واسه چی اومدی ؟ ب
🌷👈 وقتی قامت خمیده بابا رو دیدم ..بلند شدم .. مامان با حیرت از روی صندلی بلند شد با گریه به بابا اشاره کرد _ببیند ببینید ..چه به روز شوهرم اومده .. بابا لنگان لنگان جلو رفت .. مامان سریع رفت زیر بغلش گرفت _حاج آقا ببین این مرد چه بلایی سر زندگیمون آورده .. اشک هام میچکید .. چرا مامان اینجوری میکرد ..‌ محمد رضا اینقدر غیرت داشت نذاره آب تو دل خانواده من تکون بخوره .. یعنی پول حاجی اینقدر چشاشو کور کرده بود . بابای محمد رضا بلند شد _آقا روح الله مگه اون شب عید من با رضایت شما دخترتون عقد نکردم . بابا نگاه بی فروغش رو به من کرد . مامان با جیغ گفت؛ __اینقدر نمک رو زخم شوهرم نپاش آقا..دخترش بدبخت کردین بستون نبود ... با نگاهم التماسش میکردم . بابا نگاه ازم نمیکند .. با صدای تحلیل رفته ای به قاضی گفت؛ _من بدون اجازه زنم و اینکه اون خبر دار بشه...رضایت عقد دخترم دادم .. رو به محمد رضا کرد _مادرم این دوتا جون عقد کرد ...شب عید بود ..دیشب خواب مادرم دیدم .. بهم میگفت پاشو ،ازم عصبانی بود ...گفت: حلالتون نمیکنم ... مامان ماتش برده بود .. عمه زیر گریه زد . قاضی نگاهی به پسر کوچیک حاجی کرد _دخترتون مگه نامزد نداشت .. بابا لبخند نیم بندی زد _نه آقا ..زنم دوست داشت جفت دخترامون عروس حاجی بشن ... قسمت نبود ...اونا بعد مراسم چهل مادرم تازه اومدن خواستگاری ... بعد رو کرد به مامان و گفت؛ _لیلا خدا بزرگه جوش و غصه خرجی مون نخور .. خدا خودش روزی رسونه .. بزار این دوتا برن زندگیشون بکنن ... من هیچ شکایتی از دامادم ندارم ... محمد رضا از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک بابا .. خم شد دو زانو دست بابا رو بوسید .. بابا بغلش کرد . همون لحظه چیزی انگار توی دلم تکون خورد .. قلبم ریخت ...حس میکردم بچه هام دارن تکون میخورن .. 🌷
🌷👈 **** به دور تا دور خونه نگاه کردم .. یک خونه کوچیک با یک حیاط بزرگ که یک باغچه داشت و یک درخت گیلاس .. سرخی گیلاس ها از لابه لای شاخ و برگ ها مشخص بود .. با لذت نگاهشون میکردم .. محمد رضا نزدیکم شد _نظرت چیه تو باغچه سبزی خوردن بکاریم .. به باغچه خیره شدم ..اینجا خونه من بود ..یک خونه واسه خودم ..واسه من و محمد رضا یک جای امن .... _خیلی خوبه . بعد دستمو گرفت .. _خونه رو دیدی رنگش کردم ...آشپزخونه رو هم کابینت زدم .. خونه یک راهرو داشت که دوتا اتاق اینطرف و اونطرفش بود با یک اشپزخونه کوچیک ته راهرو .. محمد رضا نگاهی به دور بر خونه انداخت . _دوست داشتم یک خونه بهتر برات میگرفتم ولی این خونه سازمانی حداقل ماموریت باشم خیالم راحت جات امنِ .. لبخندی زدم _این خونه برای من بهشته ...چون با تو قراره زندگی کنم .. دستشو دور کمرم انداخت _کم دلبری کن نازدار خانم .. همون جا بوق ماشین اومد . هول دستپاچه ازم جدا شد _ماشین اومد .. در بزرگ  حیاط باز کرد . چندتا کارگر وسایل هارو داخل آودن .. از دیدن وسایل ها ذوق کردم .. هدیه دایی و بابای محمد رضا بود همشون با چه شور و شوفی تو دو روز  با محمد  رضا  میخریدیم ... کارگرا وسایل رو داخل حیاط خالی کردن .. نگاهی به وسایل انداختم .. کی باید اینا رو میچیدیم ... یک حس تنهایی داشتم ..اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم‌. وقتی رفتن صدای در اومد . محمد رضا در باز کرد . یک خانم با سینی شربت اومد داخل . _سلام همسایه ... بعد محمد رضا معرفیش کرد که خانم همکارشه برخلاف شبنم خانم خیلی صمیمی و خون گرم بود .. وقتی فهمید حامله ام ... گفت الان بعد نماز ظهر خانم های همسایه رو میگم تا بیان و کمکت کنن .. باورم نمیشد .. دقیقا بعد نماز خودش با یک قابلمه زرشک پلو و مرغ اومد و پشت سر اون سه چهارتا خانم دیگه .. اینقدر مهربون و خونگرم بودن که باورم نمیشد که سریع خونه رو  تند و فرض چیدن ...حتی نذاشتن من دست بزنم .. * _حالا کلید آب بزن همون که قطره آب داره روش ... صدایی اومد _خوبه حالا کلید موتور بزن .. با زدن کلید موتور هوای خنکی تو صورتم خورد .. صدای محمد رضا اومد _خوبه ..خوبه .. سه روز بود این خونه برای من بهشت شده بود ... خونه تمیز مرتب ..یک فرش تو راهرو .. تو یک اتاق یک دست مبل ساده مخملی ... تو یک اتاق دیگه یک تخت ... عاشق آشپزخونه کوچیکم بودم ..میوه های مصنوعی که با آهن ربا به در یخچال وصل بود ... بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود . زعفرون رو کنار پلو ریختم ظرف سالاد روی میز گذاشتم . محمد رضا از نردبون پایین اومد . همون لحظه زنگ در رو زدن .. وقتی رفت دم در  با یک بغل پرده دوخته شده وارد خونه شد _این هارو هاجر خانم داد .. با ذوق دستی رو پرده ها کشیدم _دستش درد نکنه چه زود تموم کرد ... _نصبشون میکنی . لب برچید _گشنمه ها .. وقتی نگاه ملتمس مو دید . پوفی کشید _گربه خانم ...بگو کدوم پرده ی کجاست .. یک پرده با گلدوزی های طلایی مال پذیرایی بود .. یک پرده تور بنفش مال اتاق خواب که شبیه رو تختی بود .. و پرده آشپزخونه دو لنگه بود با آویزان های گلدوزی گلابی شکل ... محمد رضا پرده هارو نصب کرد .. رقص پره پرده های  با باد کولر خیلی قشنگ بود .. زنگ خونه رو زدن .. محمد رضا نوچی کرد _باز کدوم همسایه است ...اگه گذاشتن ما این قرمه سبزی شما رو بخوریم .. به طرف حیاط رفت ... منم پشت در شیشه ای داخل حیاط نگاه کردم . دیدم یک زن با مانتو قهوه ای یک چمدون اومد داخل .. تو بغل محمد رضا رفت .. 🌷
🌷👈 *** با استرس به زن نسبتا جون مقابلم خیره شدم که نیشش باز بود هر چیز این خونه براش هیجان انگیز بود . _وای محمد رضا چقدر گلدون های خوشگلی دارین .. محمد رضا لبخندی زد _مرسی مامان .. نمیدونستم حتی چی صداش کنم .. فقط با هول سریع داشتم بشقاب های نهار آماده میکردم .. _چه آشپزخونه نقلی .. از ترس صدای ذوق زده اش یکه خوردم . لبخندی زدم .. به طرف پنجره رفت _وای محمد رضا خونت میدونی شبیه خونه عمو ستارمه یادته بچه بودی میرفتیم .. پشبند خودش بلند خندید .. لب های رژ خودش و موهای فاکُلی و اون مانتو قهوه ایش اصلا شبیه مامان ها نبود حداقل من تصورم خیلی فرق میکرد . محمد رضا تعارف کرد _لباس هاتو عوض کن مامان ..نهار سرد میشه .. با لبخند نگاهمون کرد _از گرسنگی هلاکم ..نه تو هواپیما تونستم چیزی بخورم نه تو اتوبوس .. _خیلی خوش اومدین .. بعد به طرف چمدونش رفت ... لباس هاشو با یک‌شلوار جین و یک بلوز راه راه قرمز عوض کرد .. موهای روشنش بالای سرش بست .. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم‌.. یک پیراهن بلند گشاد تنم بود . روی صندلی نشست . براش خورشت کشیدم .. _خیلی خوش آب و رنگه ..خیلی خوشمزه است .. از هرچیزی اغراق امیز تعریف میکرد .. نمیدونستم واقعا چی بگم فقط اروم میگفتم _نه خواهش میکنم ..لطف دارید .. بعد چشمکی زد فقط لیموش کمه ...محمد رضا عاشق خورشت پر لیمو .. لبخندی زدم _ممنون گفتین یادم میمونه .. محمد رضا تو فکر فرو رفت .. بعد از نهار به طرف اتاق رفت .. _وای محمد رضا چقدر این اتاقتون دنج .. محمد رضا ظرف هارو تو سینک گذاشت و آروم گفت؛ _اگه چیزی گفت به دل نگیر .. با تعجب گفتم _نه بابا بنده خدا چیزی نگفته ..خیلی خانم مهربونیه .. محمد رضا بغلم کرد و پیشانیمو بوسید _دردونه من .. پر از حس خوب شدم . بعد به طرف اتاق رفت . صدای خنده اشون میومد .. خدارو شکر کردم ...چقدر استرس دیدن خانواده اش داشتم .. هندونه های شیرین رو توی ظرف میوه برش دادم .. سعی کردم تمام هنر خودمو نشون بدم ... با یک ظرف پر از گیلاس و زرد آلو وهلو وارد اتاق شدم . تا مادر محمد رضا من دید ساکت شد و با یک لبخند گله گشادی گفت؛ _وای دست درد نکنه ..این هندونه رو میذاشتی ... آفتاب بخوره دم غروبی بریم تو حیاط بخوریم . دیس هندونه تو دستم موند .. _عیبی نداره..نوش جانتون بردارید عصر میریم تو حیاط هم میوه میخوریم.. موهاشو پشت گوشش داد _مرسی عزیزم من میل ندارم .. محمد رضا بلند شد _بده من..میبرم میذارم تو یخچال .. دیس هندونه رو از دستم گرفت .. مامانش با لبخند نگام میکرد .. از تنها موندن باهاش استرس گرفتم و منم به بهانه بشقاب رفتم تو آشپزخونه .. محمد رضا یکدونه گیلاس تو دهنش کرد در یخچال بست . _من به مامانت چی بگم . با بُهت نگام کرد  یعنی چی .. لب گزیدم _اسمشون چی صدا بزنم . آهانی گفت: _میتونی بگی پروانه جون ..یا مامان جون ..اصلا هرچی دوست داری بگو . دوباره صدای پروانه خانم اومد _رضا جون عزیزم ...بیا این ملافه رو پهن کن رو تخت میخوام بخوابم . روی صندلی نشستم . یک حس عجیب داشتم ..دلم نمیخواست زود قضاوت کنم .. ولی حس میکردم با یک آدم فضایی و غریبه روبه رو شدم 🌷
🌷👈 ** ساعت از چهار صبح هم گذشته بود... روی تشک غلطی زدم .. صدای تیک تیک ساعت میومد ... خوابم نمیبرد همش فکر میکردم چقدر این چندوقت حس های بدی رو تجربه کردم ... حس میکردم چقدر از محمد رضا دورم ... پروانه خانم رو تخت تو اتاق ما خوابیده بود محمد رضا مجبور بود پایین تخت تشک پهن کنه تا پروانه خانم نترسه .. منم توپذیرایی میخوابیدم ... محمد بیشتر وقتش اداره بود.. وقتی میومد بیشتر با مامان بود تنهایی باهم قدم میزدن ... گاهی حتی در طول روز هم نمیتونستم با محمد رضا حرف بزنم ... انگار قرار نبود این دوری ها برای من تموم بشه .. صدای قیچ در دستشویی اومد .. تو دلم دعا کردم محمد رضا باشه.. سریع به طرف دستششوی رفتم . برق روشن بود من تو دلم هی دعا میکردم محمد رضا باشه .. در باز شد قیافه خواب آلود محمد رضا رو دیدم .. خودمو تو بغلش انداختم و دستمو دور کمرش حلقه کردم .. جا خورد .. _فتانه خوبی .. با بغض گفتم _نه ...دلم برات تنگ شده .. روی موهامو بوسید . _قربونت بشم.. دستمو گرفت _بریم تو پذیرایی باهم حرف بزنیم . سر تکون دادم روی تشک من دراز کشید .. منم کنارش نشستم . _چیشده ناخودآگاه اشکم چکید ..سرمو پایین انداختم _دلم برات تنگ شده .. دستش زیر سرش گذاشت ..با لبخند نگام کرد .. 🌷
🌷👈 *** طره موهامو به بازی گرفتم .. با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد _خوب ..خوشگل خانم .. مظلوم نگاهش کردم . _میدونی چند وقت باهم حرف نزدیم .. با همون ژست اخم کرد . _میدونم برات سخته .. ولی باور کن شرایط مامان خیلی حاده ... اگه به من وابسته است بخاطر اینکه سرنوشت سختی داشته .. مامان عاشق دوست دایی پرویز بود ولی پدر بزرگم مجبورش میکنه زن بابای ما بشه یک ازدواج اجباری احمقانه هیچکدوم هم دوست نداشتن ... حتی بابا تو دوران نامزدی با دوست دخترش فرار میکنه وقتی پیداشون میکنن مجبورش میکنن همون جا مامان عقد کنه . بعد از  به دنیا اومدن ملیکا دعواهاشون وحشتناک میشه .. همون سال بابابزرگ فوت میکنه ... مامان و بابا از هم جدا میشن .. ولی تنفر مامان زمانی زیاد میشه که میبینه بابا دوباره با عشق سابقش ازدواج کرده .. و اون تو سن سی و سه سالگی یک زن افسرده و عصبی میشه .. و اینقدر خودخوری ها و ناراحتی هاش زیاد بود که حتی دو  سال  بستریش کردیم تیمارستان .. هینی کشیدم ..دستمو جلوی دهنم گرفتم محمد رضا سر تکون داد .. سه سال حالش  خوب شد که اونم فهمیدیم  تازگی ها   سرطان داره .. با خجالت گفتم _من مامانت درک میکنم ولی رفتارش یک جوریه ... با استرس حرف آخر زدم _اون جوری رفتار میکنه انگار من وجود ندارم .. تا حالا درباره بچه ها یک کلمه حرف نزده ..دقت کردی؟ محمد رضا سر روی متکا گذاشت _بیخیال .. دستمو کشید _بیا بغلم خوشگل خانم ...که فتانه خونم افتاده ... خودمو تو آغوشش جا کردم .. چه حس خوبی بود ..نوازش های دست محمد رضا .. آروم لباسم از تنم در آورد ... منم حس اینکه به لمس تنش نیاز داشتم خجالت کنار گذاشته بودم و خودم همراهیش میکردم .. اینقدر تو خلسه عشق بازی غرق بودیم که یکدفعه صدای پروانه خانم هر دمون وحشت زده کرد صدای بلندی که محمد رضا میگفت . بیچاره محمد رضا با هول تیشرت اشو تن کرد ... بیرون رفت _جانم مامان اومدم .. صدای آروم صحبت کردنشون میومد .. ملافه خنک و روی تن تبدارم کشیدم... یک حس وحشتناک حقارت تو تنم مثل پیچک می‌پیچد ... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۵ *** طره موهامو به بازی گرفتم .. با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد _خوب ..خوشگل خان
🌷👈 *** آخرین فنجون چای رو تو سینی گذاشتم. _وای فتاته چقدر این پروانه خانم زن خوبیه .. چه لباس های قشنگی میپوشه ...چقدر خوب حرف میزنه .. لبخند نیم بندی زدم . بعد زن همسایه بینیش چین داد و آروم گفت؛ _مادر شوهر من یک زن پیر روستایی زودتر از خودش بوی پشگلش میاد ... وای روم نمیشه تو خیابون باهاش راه برم .. هنوز اورسی پاش میکنه ...چارقد میبنده .. صدبار خودم براش کفش و روسری خریدم ..ولی چه فایده .. سینی چای رو برداشت وارد پذیرایی شدیم که چند تا خانم همسایه نشسته بودن پروانه خانم داشت صحبت میکرد تا من دید گفت؛ _مرسی دختر قشنگم چرا تو  چای آوردی خودم میریختم  . زیر لب تشکری کردم  ... تو این یک ماه حتی یکدفعه لیوان چای شو نشسته بود ... از این متظاهر بودنش حس بدی داشتم . یکی از همسایه ها گفت؛ _قراره هاجر خانم فردا بره واسه پسرش خو استگاری . مبارکی گفتم پروانه خانم با ژست شیکی فنجون چایشو دستش گرفت _وای هاجر جون چرا میخوای اینقدر زود پسرتو بفرستی تو مشکلات و سختی .. هاجر خانم لبخندی زد _خودش راضیه به ازدواج .. پروانه خانم یک قورت چای از فنجون خورد _وای تو رو خدا یک دختر کم سن و سال بیسواد براش نگیری ها حیف پسرته ... از این دخترا که از زیر بته در اومدن ..ننه باباشون معلوم نیست ... بُهت زده به پروانه خانم نگاه کردم . هاجر خانم لنگه ابروش بالا انداخت _نه دختر داداشمه یکی از خانم های همسایه گفت؛ _.داداش هاجر خانم فرماندار شهر با اصل نصبه ... دخترش پنجه آفتاب ... تمام تاجرا و طلافروش ها خواستگارش بودن ... پروانه خانم نمایشی نفس کشید _اوه خیالم راحت شد .. به خدا حیف هاجر جون من همیشه غیبتت کردم اینقدر که خانمی ماشالا ..... والا تو این دوره زمونه دخترا از بی خواستگاری و بی شوهری گرگ شدن .. میچسبن به پسرای مردم .. قلبم سوخت ... شاید منظورش من بودم یکی توذهنم میگفت زود قضاوت نکن ولی من خواستگار داشتم اونم پسر حاج آقا ...پسر شهردار سابق شهرمون . ... حاج خانم سر اندر پامو طلا میگرفت اگه عروسش میشدم .. خدا کنه فریده عروسشون بشه خوشبخت بشه ..آخ چقدر دلم براشون تنگ شده .. _راستی رفتی دکتر .. از فکر و خیال در اومدم به زن همسایه خیره شدم لبخندی زدم . _نه نشد .این هفته میرم .. یادم اومد هر دفعه خواستم برم دکتر پروانه خانم یک بامبلی در آورد .. یکدفعه گفت محمد رضا ببرتش بیرون دلش گرفته .. یکدفعه گفت قلبم درد میکنه .. دفعه آخرم هوس خرید کرده بود . آهی کشیدم ..تو دلم گفتم خدا نگهدار بچه هام باشه . _فتانه جان میخوای بری لباس بخری واسه بچه هات الان چهار راه استانداری یک پاساژه لباس بچه گونه شیکی داره .. از تصورش سر ذوق اومدم . _آره بتونم حتما میرم .. پروانه خانم با ذوق بیشتر گفت: _وای لباس زنونه هم داره .. اون همسایه هم داشت تعریف میکرد دیدم هاجر خانم و پروانه خانم پچ پچ میکنن .. اون عصرانه با شیرین زبونی های پروانه خانم تموم شد .. زن با سیاستی که قلق هر کسی رو بلد بود میدونست از چه چیز کسی تعریف کنه .. گاهی از خیاطی یکی گاهی از رنگ مو یکی دیگه جوری رفتار میکرد که همه رو شیفته خودش کنه .. ظرف هارو شستم ومایع کتلت آماده کردم . منتظر بودم محمد رضا بیاد تا بریم همون پاساژی که تعریف شو شنیدم ... تلفنی باهم هماهنگ کرده بودیم . کلی لیست نوشته بودم ... از تصور لباس نرمه های خوشرنگ دلم ضعف میرفت.. نزدیک اومدن سریع لباس های محمد رضا رو آماده کردم .. خودمم لباس پوشیدم ..پروانه خانم از بعد رفتن همسایه ها تواتاق بود .. محمد رضا اومد .. وقتی منو حاضر دید با لبخند گفت: _مامان کوچولو چه خوشگل کرده .. _لباس هاتو عوض کن بریم . همون موقع پروانه خانم از اتاقش بیرون اومد .. اونم آماده بود ..تا من دید گفت؛ _الهی بمیرم مامان جون ..تو نیای با این وضعت . از صبح همش بشین پاشو داشتی .. عصر هم کلی مهمون ...من میرم با محمد رضا .. محمد رضا نگران به طرفم برگشت _حالت خوبه فتان.... سریع گفتم _نه خوبم میتونم بیام خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم .. پروانه خانم مهربون گفت: _مامان جان من واردم هر چی لازم بود میخرم برات . تو الان بیای باس راه بری اتفاقی برات نیفته ... دلت گرفته این شوهرت دندش نرم چشش کور میبرمون امشب پارک .. بعد چشمکی زد . چادرم از روی سرم سر خورد . محمد رضا گفت: _آره یک وقت حالت بد نشه .. یک چیز گنده مثل سیب تو گلوم گیر کرد .. پروانه خانم گفت: _نمیخواد دست به چیزی بزنی میام خودم وسایل آماده میکنم میریم پارک .. تو استراحت کن . و محمد رضا خیره به من بود .. نمی تونستم حرف بزنم .. 🌷
🌷👈 *** روزهای که حس میکردم خیلی سخت و تلخ بود و می گذشت.. چیزی که برام جالب بود سیاست پروانه خانم بود که دقیقا نقطه ضعف محمد رضا رو بلد بود .. میدونست محمد رضا روی سلامتی من و بچه ها حساسه .. و دقیقا با روایت ها و نقل قول های پزشکی من درآوردی خودش و منو آزار میداد .. آزاری که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم .. حس میکردم تو یک جنگ نابرابر مقابل یک آدم خیلی باهوش قدرت طلب گیر افتادم . ولی صورت قضیه جایی خیلی فجیح شد که رفت و آمدش به خونه همسایه ها زیاد شده بود .. یا باهاشون پارک و بیرون میرفت ... برخورد چند نفرشون با من خیلی عوض شده بود و من واقعا نمیدونستم چکار کنم .. کاش حداقل یک نفر داشتم که باهاش صحبت میکردم ... پیاز محکم به بدنه رنده کشیدم ... هوای شهریور ماه بود و الان خیلی از دوستام حتما دارن خودشون واسه سال آخر مدرسه ها آماده میکنن ... دلم خیلی واسه خونمون تنگ شده ولی حتی فکر کردن به اینکه دوباره خانواده ام ببینم غیر ممکن بود . _فتانه جون واسه عصر به نظرت چی بپوشم میخوایم بریم خونه معصومه خانم ..؟ سرمو بالا بردم وقتی نگاهم بین روسری های رنگی دستش افتاد  گفت: _قراره عصر بریم خونه شون با محمد رضا میخوام از اینجا زمین بخرم ... شوهر خواهر معصومه خانم املاک داره اونا هم میان .. خریدن ملک یعنی قرار بمونه .. یا خدا ...حتی فکرش..فکر موندنش .. ظهر نهار خوردیم ..پچ پچ های پروانه خانم با محمد رضا تمومی نداشت . عصر پروانه خانم یک مانتو روشن خیلی شیک با شلوار سفید پوشید . خیلی خوشحال بود .. محمد رضا آماده شده گفت؛ _تو هم بیا فتان حوصله ات سر میره .. پروانه خانم سریع گفت؛ _نه مامان چکارش داری ... طفلی با این شرایط اونجا باس دوساعت بشینه تا ما حرف بزنیم ... خطرناکه براش .. محمد رضا لبخندی بهم  زد . وقتی مامانش جلو تر رفت کفش بپوشه .. سریع یک بوسه روی لبهام زد و آروم گفت؛ _عاشقتم .. ته دلم گرم شد _مواظب خودت باش مامان کوچولوی من ... لبخندی زدم و اون رفت خودمو سر گرم کارهای خونه کردم . سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم ... فقط  هنوز شیرینی اون بوسه آخر تو ذهنم تداعی میکردم خونه رو تمیز کردم ..شام پختم .. که اومدن ... ولی چقدر محمد رضا عصبانی بود .. پروانه خانم هی باهاش حرف میزد .. محمد رضا برای عوض کردن لباس تو اتاق رفت .. پروانه خانم هم دنبالش .. شونه ای بالا انداختم کارهای این زنک دیگه واقعا برام مهم نبود .. یکدفعه صدای داد محمد رضا اومد _نه .. با ترس وارد اتاق شدم .. صورت محمد رضا از سرخی به کبودی میزد . رگ گردنش باد کرده بود با ترس گفتم _چی شده؟ محمد رضا  فقط دندون رو هم میسابوند پروانه خانم سریع گفت؛ _هیچی مامان جان برو سفره رو پهن کن اومدیم این مردها گرسنشون میشه منطق حالیشون نیست .‌ بعد به محمد رضا گفت: _دختر مردم ترسوندی ... دستشو به طرف من گرفت _برو مامان جون .. خیلی محترمانه از اتاق بیرونم کرد . منم میز چیدم و گوجه و خیارشور خورد کردم و املت و تو دیس ریختم .. محمد رضا عاشق املت با پیاز بود .. به ذهنم رسید تو یک تیکه کاغذ بنویسم که شب که پروانه خانم خوابید باهم بریم تو حیاط.. بدم به محمد رضا ..از این فکر لبخندی رو لبم اومد . پیاز برش دادم .. صدای زنگ اومد ..زنگ های پی در پی ... 🌷
🌷👈 *** چادر سر کردم به طرف دررفتم .‌ محمد رضا زودتر از من خودش به در حیاط رسوند .. صدای هاجر خانم بود .. خودش بود تو نور زرد رنگ چراغ حیاط خودش بود با همون قد بلند و جسه لاغرش ... _خجالت نمیکشی ..‌ محمد رضا صداش آروم بود _به خدا خودم خبر نداشتم ..تو رو خدا آروم تر ..فتان خبر نداره .. _آبرو رو خوردی حیا رو قی کردی .. نزدیک رسیدم ترسیده گفتم _چی شده؟ هاجر عصبانی به من خیره شد _بیان تو هاجر خانم ..بگین چی شده .. همون موقع پروانه خانم هم اومد __چی شده هاجر جون ... هاجر خانم به من یک نگاهی انداخت _خبر هاش رسیده ! پروانه خانم پوزخندی زد _چیه عزیزم ...سوختی که نیومدم واسه دختر داداشت .. حتی تحفه ای هم نبود .‌بهتر شو پیدا کردم .. محمد رضا با غیض گفت؛ _مامان بس کن ... با بُهت به محمد رضا خیره شده بودم .. صدای هاجر خانم شنیدم _زنک ناحسابی خدارو خوش نمیاد .. عروست حامله است واسه پسرت دوره افتادی دنبال زن میگردی .‌. چرا با این دختر بی کس اینجوری میکنی کاری کردی که هیچ کس چش دیدن این بدبخت نداره .. همه پشت سرش حرف میزنن .. حالا هم رفتی برای پسرت دختر خواهر اون معصومه پول پرست عقد کنی .... من هنوز خیره به محمد رضا بودم .. محمد رضا نزدیک اومد _فتان عزیزم ..من روح ام خبر نداشت ..روی زمین افتادم .. محمد رضا به طرفم اومد .. جیغ کشیدم .. _نیاااا هاجر خانم خودش به من رسوند . _خوبی ... خوب نبودم .. هاجر خانم بلند گفت؛ _برو مرد ..ماشین روشن کن ...زن تو به کشتن دادی . محمد رضا دست پاچه به طرف ماشین رفت .. و من دیگه هیچی نفهمیدم 🌷
🌷👈 ** به قطره های سُرم خیره شده بودم‌... _فتانه خوبی ؟ خوب نبودم یک حال بد داشتم وقتی دکتر معاینه ام کرده بود گفته بود یک از بچه هاش مرده اون یکی هم خیلی ضعیفه .. محمد رضا بهم خیره شد _تو هفته پیش مگه نگفتی رفتی دکتر با مامان ...گفتی همه چی خوبه .. سر تکون دادم _پروانه خانم قلبش رو گرفت بردیمش دکتر بعد گفت بخاطر اینکه تو نگران نشی بگم تو رفتی دکتر و حال بچه ها خوبه ... چنگی به موهاش زد با بغض گفتم _من بخاطر عشقمون از همه چی گذشتم .. از خانواده ام ..از آبروی پدرم ...از گریه مادرم ..از خوشبختی خواهرم .. دستمو گرفت..بریده بریده گفتم _خیلی.... خیلی.... این دوماه وحشتناک گذشت به اندازه اون روزهای که نبودی وسط اون مصیبت ها ازت دور بودم .. از حرص فکش منقبض شد _اگه یک روز یک دختر داشتم بهش یاد میدم که هیچ وقت خودشو ارزون نفروشه .. محمد رضا اخم کرد _چی میگی فتان مگه من تو رو خریدم .. رو ازش برگردوندم _تو من آسون بدست آوردی ... برای همون خیالت راحت بود فتانه تا تهش می مونه .. اشتباه از من بود بخاطر دوست داشتن تو خودمو به دستت سپردم ... نفس گرفتم _حقم بود ..چش سفیدی کردم ... از یک محرمیت ساده سو استفاده کردم  تا تورو از دست ندم ...کمر پدرم خم شد ..مادرم داشت دیونه میشد .. هق زدم _اگه میومدی خاستگاری هرچقدر مامانم جواب نه میداد اگه دوستم داشتی اگه از در بیرونت میکردن از پنجره میومدی .. ولی .. صداشو شنیدم _فتانه به خدا داری اشتباه میکنی ..! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _پروانه خانم حق داره فکر کنه من بی کس و کارم .. همه زندگیمو و کس و کارمو با تو عوض کردم ... به طرفش برگشتم _تو ..تو... چقدر من تنها گذاشتی که پروانه خانم بهم انگ بی کسی بزنه .... محمد رضا لب گزید _من اشتباه کردم حق با تو ... مترسیدم از اینکه حتی جلوی مامان بهت دست بزنم .. ولی به خدا فکر شم نمیکردم دقیقا از چیزی که میترسیدم به سرم میاد .. میخواستم مامان رو حساسش نکنم روی تو .. فکر نکنه پسرش مال یکی دیگه شده تا خیالش راحت باشه برگرده تهران ... نمیخواستم اینجوری بشه .. همون موقع هاجر خانم اومد _آقای مهندس بهتره برید خونه مثل اینکه مادرتون حالش خوب نیست الان تلفن کردم خونه دخترم گفت؛ اومده تو کوچه داد و هوار میزنه همسایه ها بردن خونشون .. لب گزیدم . محمد رضا با ترس از جا بلند شد .. تا خواست بره دوباره برگشت به طرف من _مواظب خودت باش ...میام پیشت عزیزم .. پیشونیمو بوسید و رفت .. هاجر خانم رو صندلی نشست _دلم بحال این پسر سوخت ...بیچاره .. دستی روی سرم کشید به در که محمد رضا ازش رفته بود خیره شدم . _من باید چکار کنم ...؟ هاجر خانم لبخندی زد _دخترکم باس زندگی کنی .. این زندگی پستی و بلندی زیاد داره ... فردا ان شالله بچت به دنیا بیاد بزرگ بشه میفهمی این غصه ها چیزی نبوده ... اوه هنوز مونده ..ولی این وسط خوبی هم هست خوشحالی هاش بیشتر ... از حس نوازش های دست هاجر خانم خواب رفتم .. یک خواب پر از آرامش .. صدای یکی رو شنیدم .. تو خواب بیداری .. _هنوز خوابه ؟ چرا اومدین اقای مهندس من بودم پیشش _نه دلم طاقت نمی آورد.. مامانم قرص هاش خورده بود خوابیده بود... دایی ام داره میاد مامان ببره . اقای مهندس میخوای من چند روز فتانه رو ببرم خونه خودمون ..! _چرا؟ ...فتانه از دستم دلخوره؟ __چی  بگم ... _ممنونم ...ولی میخوام پیشش باشم..بیشتراز فتانه من بهش نیاز دارم .. آروم چشامو باز کردم . محمد رضا لبخندی زد _سلام مامان کوچولوی خواب آلو.. حس میکردم چقدر پیر شده ... حتما بخاطر آبرو ریزی که مادرش راه انداخته بود خیلی اذیت شده . هاجر خانم به من نگاه کرد کنارم اومد آروم گفت؛ _در خونه من همیشه به روت بازه اگه دوست داری بریم خونه ما تو هم مثل دخترمی.. به محمد رضا نگاه کردم . میتونستم یک مدت برم خونه هاجر خانم و ناز بیارم تا محمد رضا بفهمه چی کشیدم و نازمو بخره .. ولی ‌.‌ 🌷