سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { 🚩صابرین🚩 #شهید_محمد_غفاری🌹 زندگینامه ☄️بخش اول☄️ به گزارش گروه جها
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✨✨✨
من رفتم. شروع کرد به #نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس #خودم است.🍃
#ادامه-دارد.....
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
هدایت شده از دال فاء
۰۰۰:
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش 1️⃣
📝به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،
در میان بچه های #صابرین برخی با یکدیگر آنقدر #نزدیک بودند که #عقداخوت می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
در این میان اما #دوشهید، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای #چندلحظه تحمل کنند.
این دو آنقدر با هم #اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیدهها، می تواند بسیار #جالب باشد:
آنطور که گفته شده در #آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، #گلوله ای به #پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. #امادوست و در حقیقت #برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای #نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در #همان_لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله #خمپاره_ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا #روح آسمانی #محمدومصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.🕊🕊😭
#ادامه_دارد••
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#خانه_دوست_کجاست0⃣1⃣
در میان بچه های #صابرین برخی با یکدیگر آنقدر #نزدیک بودند که #عقداخوت می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
در این میان اما #دوشهید، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای #چندلحظه تحمل کنند.
این دو آنقدر با هم #اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیدهها، می تواند بسیار #جالب باشد:
آنطور که گفته شده در #آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، #گلوله ای به #پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. #امادوست و در حقیقت #برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای #نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در #همان_لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله #خمپاره_ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا #روح آسمانی #محمدومصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.🕊🕊😭
#شهید_محمد_محرابی_پناه
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#خانه_دوست_کجاست1⃣1⃣ زندگینامه ☄️بخش اول☄️ ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شن
#خانه_دوست_کجاست
زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✨✨✨
من رفتم. شروع کرد به #نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس #خودم است.🍃
#ادامه-دارد.....
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝