#خاطرات_شهدا
"آخرین وداع"
🔰 در یکی از روزها 🗓که عملیات بود به خانه خاله اش تماسمی گیرد📞 و می گوید:گوشی را به #مادرم بدهید . قبل از اینکه با مادر صحبت کند با شوهرخاله اش صحبت می کند. 🗣شوهر خاله اش می گوید ؟ در حال حاضر در عملیات💣 بسر می بری ویا اینکه از منطقه بازرسی می کنی؟⁉️
🔰محمد حسن می گوید : می خواهیم برویم و بصره وبغداد را بگیریم💪 شوهر خاله اش می گوید :این عملیات خیلی سخت است و شاید غیر ممکنباشد😰 . ولی محمد حسن می گوید :عملیات خیلی سختی در پیش داریم فقط برایمان #دعا کنید.😇مادر خود را نزدیک گوشی میکند و می گوید : می خواهم با پسرم صحبت کنم . شوهر خاله محمد حسن بلافاصله گوشی را به مادر می دهد مادر با یک دنیا دلخوشی با پسرش سلام و احوال پرسی می کند ☺️ومادر می گوید؟ پس چه موقعی پیش ما می آیی!❗️ محمد حسن می گوید؟ مادر جان دعا کن یک #تیر غیب بیاید و به من اصابت کند.😔
🔰مادر می گوید..خدا نکند 😡این چه حرفی است که می زنی . پسر می گوید:ما جلو رفته بودیم و می خواستیم بغداد و بصره رابگیریم ولی در همان زمان به ما گفتند :‼️ بر گردید. دیگر نمی خواهد جلو بروید و حمله کنید.😳 مادر گفت: انشاءالله در عملیات بعدی #پیروز خواهید شد و با مادر خدا حافظی میکند👋
#شــهید_محمد_حسن_غفاری🌷
📎سالـــــروز شھـــــادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#خاطرات_شـهدا
🌷او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ، حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته .
🌷کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛
🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
🌷صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
#شهید_محسن_وزوائی🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1