سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
ما ترس از شهادت نداریم و این تنهـا آرزوی مـاست ... 📎بنیانگذار لشگر ۱۰ سیدالشهدا #شهید_محسن_وزو
#خاطرات_شـهدا
🌷او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ، حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته .
🌷کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛
🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
🌷صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
#شهید_محسن_وزوائی🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🌹 #مانند_شهید_چیت_سازیان 🌹 #مسئول_گزینش_شهیددرسپاه 💠 وقتی محمد برای گزینش آمد پیش من،خیلی سعی کردم
🌹 #حرکت_به_سمت_هدف
🌹 #همرزم_شهید:👇
💠 سال ۸۳ بعد از گذراندن مراحل گزینش محمد وارد سپاه شد.باید به دوره افسری سپاه اعزام می شد.خوشحال بود که به هدف خواسته اش نزدیک شده است.دوره های #چتربازی #زندگی در #جنگل #راپل و
#زندگی در شرایط #سخت رابه خوبی پشت سر گذاشت.
💠 اهل کم گذاشتن در آموزش نبود.با علاقه درس ها را پیگیری می کرد.محمد راهش را پیدا کرده بود وبا سرعت به سمت آن حرکت می کرد.آخر هفته ها که برنامه آموزشی نداشتیم باهم می رفتیم بهشت زهرا(س) در تهران یا آخر شب خودمان را می رساندیم خرم شاه عبدالعظیم درشهر ری تا از مراسم دعای کمیل استفاده کنیم.
محمد از لحظه لحظه ی این موقعیت ها برای خودسازی بیشتر استفاده می کرد.
📚کتاب #راه_ستاره_ها
📌خاطرات وزندگینامه #شهیدمحمدغفاری
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝