eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سوم》 مادرم هم عاشق🕊... 🇮🇷مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه‌ها با این پرندگان خیلی خوش می‌گذشت وقتی از صبح تا شب وسط سراغی هم از آن‌ها می‌گرفتیم و باهاشان بازی می‌کردیم. 🐔🦆🐓 البته نه مثل آن بار که سبحان با چوب دنبالشان کرد و زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و شکست.🤕🥺 🇮🇷زمان جنگ بود. پدر به رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند .🏥 باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آن‌ها که خانه‌شان چند کوچه آن‌طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان و ناله و آه، پیشانی‌ام بخیه خورد.🪡😔🥺 چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد . آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین.🏠 🇮🇷اما من نیامدم، ماندم خانهٔ که صدایش می‌کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قدی متوسط و کمی تُپل که من و سجاد، اولش بودیم و عزیز دُردانه.☺️💚 مادربزرگ آن‌قدر داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده‌ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. 🦋 🇮🇷خانه‌اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از . شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می‌کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم بگوید:قصهٔ چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.📚💜 تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای بیدار می‌شد. از لانهٔ مرغ‌ها تخم‌مرغ برمی‌داشت، آب‌پز می‌کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، می‌کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسه‌ای می‌بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهی‌ام می‌کرد.🥚🫔 ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به پدربزرگ می‌برد. 👨‍🦳 🇮🇷داخل قهوه‌خانه میز و صندلی‌های چوبی سبز رنگ بود و چهار موج قدیمی که همیشۀ خدا روشن بود 📻 و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می‌فروخت. ☕️🍢 بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. را همان جا گذاشتم، مخصوصاً ، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن بازی کنم.🪆🧸 🇮🇷سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه‌ام در خیابان دامپزشکی بود. ما بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم و آن باران‌های ریزریز را داشت. 🌧🌧 صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم . چهار سال آنجا ماندیم.🏠 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹