❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سوم》
مادرم هم عاشق🕊...
🇮🇷مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچهها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت وقتی از صبح تا شب وسط #بازیها سراغی هم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی میکردیم. 🐔🦆🐓
البته نه مثل آن بار که سبحان با چوب دنبالشان کرد و #حیوانهای زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و #پیشانیام شکست.🤕🥺
🇮🇷زمان جنگ بود. پدر به #جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند #درمانگاه.🏥 باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانهشان چند کوچه آنطرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان #اشک و ناله و آه، پیشانیام بخیه خورد.🪡😔🥺
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد #تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین.🏠
🇮🇷اما من نیامدم، ماندم خانهٔ #مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قدی متوسط و کمی تُپل که من و سجاد، #نوههای اولش بودیم و عزیز دُردانه.☺️💚
مادربزرگ آنقدر #دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانوادهام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. 🦋
🇮🇷خانهاش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از #صفا_و_صمیمیت. شبها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم. دستهایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم #قصه بگوید:قصهٔ چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.📚💜
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای #نماز بیدار میشد. از لانهٔ مرغها تخممرغ برمیداشت، آبپز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود، #لقمه_پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسهای میبست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهیام میکرد.🥚🫔
ظهر که زنگ میخورد میآمد دنبالم، از سرایدار تحویلم میگرفت و به #قهوه_خانهٔ پدربزرگ میبرد. 👨🦳
🇮🇷داخل قهوهخانه میز و صندلیهای چوبی سبز رنگ بود و #رادیوی چهار موج قدیمی که همیشۀ خدا روشن بود 📻 و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت. ☕️🍢
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. #اسباب_بازیهایم را همان جا گذاشتم، مخصوصاً #عروسکم، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن بازی کنم.🪆🧸
🇮🇷سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسهام در خیابان دامپزشکی بود. ما #مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم #هوای_شمال و آن بارانهای ریزریز را داشت. 🌧🌧
صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهیهایی را داشتم که وقتی به گوش میچسباندی، صدای #دریا را میشنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم #خیابان_هاشمی. چهار سال آنجا ماندیم.🏠
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم.....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹