❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سیزدهم 》
نشستم روی زمین و🕊 ....
🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ #کامپیوترش نگاه میکرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا #پروانه. 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش #ازدواج کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل #مشورت باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸
سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم #معلم. چار جوابی یا تشریحی. گفتم که میشم #کبوتر نامه بر!"🕊
مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ #خواستگارا قرعه به نام این جوون میافته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪
🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" میتونیم برا #پنجشنبه ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ "
دیدم که بعد از جواب، #استخاره کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دستهایش را برد بالا و گفت:" خدایا #شکرت."🤲📿
اما من استخاره نکردم. با خودم میگفتم استخاره به دل است و دل من #رضایت داده بود.❤️
🇮🇷مامان خیلی #شاد_و_شنگول بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود #عروسی کند. میگفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم #خونوادهش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺
ظاهراً به دل #مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که #سکوتش داد میزد راضی است. فقط میماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز #عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه. "💚💚
🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته #گلی_زیبا. آمدم و نشستم، با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به #پدرم افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼
با انگشت اشاره روی #گلهای قالی میکشید. صحبتهای مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کمکم رفتند سر #اصل_مطلب. حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد #طولانی بشه."💞💕
🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و #عروسی را برای تابستان. صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س."
پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من اینقدر ندارم، فقط یکی دو تا #سکه دارم."😳
پدرت دستت را کشید:" #زشته مصطفی! "
_ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم، بقیه میافته گردن خودتون!🌺
پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊
نظر من چهارده سکه بود به نیت ....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹