eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
147 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•~❄️~• 📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️ ❣در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ : بدون خوابیدم .😴 : خنده بلند در جمع 😆 : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔 : شب را سریع خواندم .📿 : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ : تکمیل نکردن ۱۰۰۰ و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1⃣ … تو روشم ميگم🗣 2⃣ … همه ميگن🔕 3⃣ … مصلحتي📛 4⃣رشوه... شيريني🍭 5⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9⃣ حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام...💃 يه شب که هزار شب نميشه❌ 1⃣1⃣بخل... اگه ميخواست بهش ميداد 💰 🌷شهدا واقعا شرمنده ایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمنده ایم 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« تا کی فقط حرص بخوریم؟ باید نشون بدیم بیشماریم، باید دغدغه‌هامونو فریاد بزنیم» 👌دعوت متفاوت فعالین انقلابی فضای مجازی از آقایون و خانمها برای حضور در تجمع ساعت ۱۶ در سالن دوازده هزار نفری آزادی 💪
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سیزدهم 》 نشستم روی زمین و🕊 .... 🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ نگاه می‌کرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا . 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸 سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم . چار جوابی یا تشریحی. گفتم که می‌شم نامه بر!"🕊 مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ قرعه به نام این جوون می‌افته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪 🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" می‌تونیم برا ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ " دیدم که بعد از جواب، کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دست‌هایش را برد بالا و گفت:" خدایا ."🤲📿 اما من استخاره نکردم. با خودم می‌گفتم استخاره به دل است و دل من داده بود.❤️ 🇮🇷مامان خیلی بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود کند. می‌گفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺 ظاهراً به دل نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم می‌شه. "💚💚 🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته . آمدم و نشستم،‌ با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼 با انگشت اشاره روی قالی می‌کشید. صحبت‌های مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کم‌کم رفتند سر . حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد بشه."💞💕 🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و را برای تابستان.‌ صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س." پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من این‌قدر ندارم، فقط یکی دو تا دارم."😳 پدرت دستت را کشید:" مصطفی! " _ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می‌تونم بدم، بقیه می‌افته گردن خودتون!🌺 پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊 نظر من چهارده سکه بود به نیت .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت شانزدهم 》 برای مجلس عقد🕊... 🇮🇷 مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها، دایی ها، مادر بزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فایل نزدیک، همسايهٔ دستِ راست و دستِ چپ و رو به رو! محضر تا خانهٔ ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی. کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.❤️💚 بعدها برایم گفتی: "همون شب که می خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد را دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام ؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!" خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه و گفتی: "راستش، هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز." آدم و لخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. 💚🌺 🇮🇷از این آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش ، مادرت پارچه ساتن سفید و طلای را به خانه مان آورد: "سمیه جان، خودت هویه کاریش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام." همان شب با شابلون استیل دور تا دورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچهٔ ساتن سفید و  طلایی جلوهٔ خاصی داشتند.💐 ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد: "گفتن فردا آب قطع می شه، برقم!"  مامان که شنید زد توی : "وای خاک بر سرم، حالا چی کار کنیم سجاد؟" سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی با هم آمدید با یک تانکر. تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش. تا دیر وقت،  صدای قهقه تان شنیده می شد. _ کف تانک پر از خزه س. دوماد آستینا را بزن بالا، خودت زحمتش رو بکش! تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:😁❤️ 🇮🇷"بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، گیر آوردین!"  مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان. عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود. صدای جیغ و داد و گریه و خندهٔ بچه ها بلندبود. تا نیمه شب همه بیدار بودند. دور تا دور پارچهٔ قند سازی را با هویه گل زدم. _ بابا این تانک سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.☺️💚 آن شب شاید...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹