•~🌿🌸~•
دشمَنهرروزازیهرنگیمیتَرسه،
یهروزازلباسسبزِسپاه..
یهروزازلباسخاکیِ #بسیج ...
یهروزازسُرخیخونِشهید..
یهروزازجوهرآبیِرایدادن..
ولیهرروزازسیاهی #چادر تومیتَرسه خواهرم،اسلحتوزمیننذار!🙂♡
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~•
°خواهرم🌙
°اگر به اینـ باور بِرِسـے ڪ🍃
°این #چادر 🌸
° همان چادریست ڪ→
° پشت دَر سوخت🔥
°؛ولـے از سَرِ
° #حضرت_زهرا نَیُفتاد...َ😌
← هرگز از سرتْ شُلْ نمـے شود 🌸
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
#تلنگرانه
دختر خانم های #چادری حتما بخونن👇👇
📛ان شاءالله که ازاین ادمانباشیم:👇
اگر #چادری باشی وصدای #قهقه_هات رو #نامحرم هابشنون😱
اگر #چادری باشی و
بوی #عطرت تاچندتا خیابون اونطرف تربیاد😱
اگر #چادرسرکنی و
همزمان با #چادرپوشیدن با #آرایش عجیب برا اینکه نشون بدی
به اصطلاح #مذهبی هاهم شیک وباکلاس وتمیزن شالهای رنگارنگ #قرمزو...سر کنی😰
اگر #چادرسرکنی و
با #نامحرم های فامیل راحت باشی ... به بهانه اینکه نظرخواهر وبرادری به هم دارین..😏
باهاش بگو و بخند کنی..وداداشی صداش کنی وخودمونی باشی...😏
اگه #چادرسرکنی و
تو فضای #مجازی با عکسهای پروفایلت باژست های خاص وهزار ناز وعشوه #دلبری بکنی ازنامحرم؟😱
اگر #چادر سرکردی و
با ادا و اطوار جلوی جمع #نامحرم راه رفتی🚶🏻♀
اگر #چادر سر کردی و
معیارت برای #ازدواج پول وثروت وموقعیت شغلی خواستگارت بود😒
واگه #چادری بودی و
تودانشگاه زل زدی تو #چشم نامحرم وباهاش حرف زدی
وبه اسم #همکلاسی و #برادر دانشگاهی باهاش هم کلام شدی😰
و اگر و اگر...
#چادر پوشیدنت بوی حیا نداد😱
این #چادر پوشیدنت #زهرایی نیست😰
یکم فکر کن...🤔
#چادر حرمت دارد...❤️
برای #جلوه_گری نیست😒
یادمان باشدبانام #دیدنداری و #مذهبی بودن
به #دین و #مذهب لطمه نزنیم...😧
و شمادوستان❗️
نقص ادم ها را به پای #اسلام و #تشیع نگذارید
#اسلام و #دین کامل است❤️🌺
#چادر_حرمت_دارد❤️
#نقص_آدم_ها_را_به_پای_اسلام_نگذارید❗️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•°🕊
🔘وقتے بیرون میرے #چادر و #حجاب و سربه زیری😄🌸
توے دنیاے مجازے ولے...
توی گروه مذهبے با نامحرم چت میڪنے😕
اونم با لقب "برادر"🙁
بقیہ نمیبینن..درست✅
ولے خدا ڪہ میبینہ!😓
اسم خودتو گذاشتے مذهبے؟!😕💔
اینو یادتوڹ باشھ همیشھ:
مذهبے بودن مهم نیست!!
"مذهبے موندن مهمھ!!!
با یه برادر یا خواهر گفتن هم
نه کسی به ادم محرم میشه و نه گناه ادم توجیه🔥....
#تلنگرانه‼️
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
راه های ارتباطی👇🤍
ایتا👇
https://eitaa.com/sabkeshohadaa
اینستاگرام👇
https://instagram.com/sabke_shohsda_99
خبتومورداولگفتهبودم
باهرپوششواعتقادے
ڪہباشےمیتونیرفیق
شهـیدداشتهباشےولیباید
یهچیزهایےرورعایتکنے🙃✨
شهدابراےچیشهیدشدن؟
درستهبراے #حجاب
و #چادر حالاشمادخترخانومی
ڪہبهاینشهید
ارادتدارےبایدبهوصیتشون
همعملڪنےدیگـہ
میگینه؟!باشهاگرواقعاًبهاینشهیدارادتداشتهباشی
درطولزماناینشهیدتوروتغییرمیده😉
اماخودتهمبایدتلاشکنی👌🏻
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت اول》
🇮🇷 یک #گل آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن #خنده_های صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸
آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر #شوخ و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚
🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید #آقا_مصطفی! ❤️🌷
اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر #چادر، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و #دل مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷
🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای #پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین #مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺
دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های #خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم #سمیه!"❤️
🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر #مزارت، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️
به مامان که گفتم #فاطمه و #محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔
_ چرا فکر می کنی تنها؟
_ پس با کی؟
_ آقا مصطفی!
🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از #اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺
لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با #آژانس برو، خیالم راحت تره!"
اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل #عکست. ⛈
🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی #کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی #شرعی به گردنت هست و غیب می شدی.💞
حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها #فرق دارد.🥺
🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد #خبری باز نیامد"💚
هوا نمور است،اما.....
#ادامهدارد...‼️
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دهم 》
دوید از اتاق رفت بیرون🕊...
#سجاد می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨
گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود #خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم #پایگاه، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید: آقای #صدر_زاده می شه این #در را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚
■□■□■□■□■
#چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺
#مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم #حوزه می رین!"🌱
_ بله!
_ سطح علمی اونجا چطوره؟
_ بد نیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙
_ آخ ببخشید. #پدرم اومدن!
دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای #شام بیرون نیامدم.🌸
بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب #مادرش را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰
۲۹فروردین بود که با #پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️
نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد #تصمیم بگیر!"☺️
آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐
از داخل کوچه صدا می آمد. #پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته #حوری/ همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁
صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای #معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦
در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از #چای کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️
سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، #پسر_خوبیه!"💚
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید."
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با #پیراهن سفید پوشیده بودی. 🌸
نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و #کنج دیوار نشستم.❤️
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی #نگاهت را به صورتم بدوزی.😔
آن روز نمی دانستم که تو هم .....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت یازدهم 》
آن روز نمی دانستم که تو هم🕊 .....
🇮🇷 اهل نگاه به صورت #نامحرم نیستی، تو گوشه ای نشسته بودی و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم.💚
طوری #چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی می کردم. صدایت را شنیدم: "گفته بودین #حوزه درس می خونین؟"🌸
🇮🇷 _ بله!
_ چطوره، راضی هستین؟
_ حوزهٔ جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا #ادبیات نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.🌺
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! 🤔
در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، #شرم_آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعاً راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم: "من باید برم"😔
_ کجا؟
🇮🇷 از جا بلند شدی: " اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال #همسر نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر #هم_سنگر می خوام."❤️💚
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش، مادرم. تو هم رفتی و نشستی پیش #پدرت. از پس چادر به مامان گفتم: " بگو من یک ماه بزرگترم. "😔
🇮🇷 مادرت شنید: " اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم #تفاهمه."
مامان گفت: "سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه."🇮🇷
_ خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم: " درسمم که تموم بشه، می خوام برم #سر_کار!"
_چه کاری؟🤔
این تو بودی که این را پرسیدی.🌷
بی آنکه نگاهت کنم گفتم: "آموزش و پرورش یا #سپاه. "
_ از نظر من اشکالی نداره!
🇮🇷چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دو تا #انار سرخ.
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن #معطل کردم. 🤔
در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم می گفت: " بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره. "☘
🇮🇷 سجادمان خدای #توکل بود. همیشه می گفت: "هر جا در مونده شدی بسپار به خودش." 🤲
دلم می خواست من هم مثل او باشم، اما #ایمان من مثل سجاد قوی نبود.🦋
هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض #بچگی فرو می رفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام #گریه می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم #نظری صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.🏠
🇮🇷 یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و #دیگ مسی.
_ سمیه، چرا جواب آقا مصطفی #صدرزاده را نمیدی؟ 🤨
_ هر دو بار که اومدن خونمون ، #بچه_هاش اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن!
_ خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا را نمی دی؟ #جواب خودش رو.☘
دست گذاشتم روی گونه ام، می سوخت. خوشحال بودم که #انباری نیمه تاریک است.
_ نه شغلش .....🕊....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
#تلنگرانه🌱
چجوری #امام_حسین (ع)
رو دوست داری..!
ولی حجاب رو...نه؟!
امام حسینی که
آخرین لحظات عمرش
نگرانیش، #چادر دختراشون بود!💔
#حجاب
•🌿•
وقتے بیرون میری #چادر و #حجاب و سربه زیری
توی دنیای مجازی ولی...
توی گروه مذهبی با نامحرم چت میکنی
اونم با لقب 'برادر'
بقیہ نمیبینن..درست
ولے خدا که میبینہ!
اسم خودتو گذاشتی مذهبی؟!
اینو یادتون باشه همیشه:
مذهبی بودن مهم نیست!!
'مذهبی موندن مهمه!!!
با یه برادر یا خواهر گفتن هم
نه کسی به ادم محرم میشه و نه گناه ادم توجیه
#تلنگرانه😐
#نشرصدقهجاریه
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪِشُھَכآ
•🌿•
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟
پـرسیدم:چـرا؟
گـفت:چـادرسـرتکـردی!
لبخنـدمحـویزدم:
تـوچـی؟! تـوخجـالتنمیکـشی؟
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!
آرومدمگـوششگـفتم: خجـالتنمیکـشیکـہانـقد
راحت اشـکامـامزمـانترو در مـیاری
و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی
#چادر | #یادگارمادرمونه
#تلنگرانه🖐
-نشرصدقه جاریه-
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪِشُھَכآ