#پارت۴۰۸
چیه ! باز رگ غیرتت باده کرده و احساس مردی می کنی.....!
ازاین جمله مثل آتشفشان منفجر شد ؛دستش بی
اختیار بالا رفت و روی صورت ظریف افرا پایین آمد ،برق از
چشمانش پرید . کنترلش را از دست داد ومثل یک
توپ بادی با شدت روی صندلی میز غذا خوری پرت شد، پایه
فلزی صندلی به پهلویش اصابت کرد وبی اراده
جیغی از درد کشید ،مسیح بی توجه به زخمی شدنش با عصبانیتی
غیرقابل کنترل دستش را گرفت و با یک حرکت
سریع و خشونت آمیز بلندش کرد و وحشیانه موهای پریشانش را
به چنگ گرفت و غرید
-رگ غیرت من !.....،رگ غیرت من ؟........ دختره خیره سر؟
چهره اش از خشم برافروخته بود و از عصبانیت
می لرزید دوباره با صدایی دلهره آمیز فریاد کشید
-بگو تا این وقت شب با این تن لش چه خراب
شده ای بودی؟
#پارت۴۰۹
از رفتار بی رحمانه مسیح هم عصبانی بود و هم
متعجب ،نیمی از صورتش می سوخت و طعم شور خون را روی
لبش حس می کرد .با لحنی نفرت انگیز گفت :
-بهت نمی گم تاکه تو خماری بمیری ،مگه خودت
نگفتی هر کاری دلم خواست می تونم انجام
بدم ،.....هان .....پس
دیگه چرا ناراحتی!
در حالیکه به موهای در دستش فشار بیشتری
وارد می کرد گفت:
-یعنی تو اینقدر بی جنبه و کم ظرفیتی که به
خاطریه حرف ،تا این وقت شب با این الدنگ
عوضی بیرون موندی
در حالیکه تقلا می کرد خودش را از دستش رها
کند فریاد کشید
-اون الدنگ عوضی از تو خیلی مردتره، لااقل یه
جو غیرت توی وجودش هست که دست روی یه زن بلند نکنه
این حرف افرا به همه وجودش آتش کشید با
حالتی آشفته ودیوانه وار او را به روی مبل پرت کرد ،او که تعادلش
را از دست داده بود به روی گل میز پرت شد و
گلدان روی میز در یک لحظه زیر بازویش خورد
وخاکشیر شد بی
اختیار از درد فریادی از عمق وجود کشید ، مسیح
بی رحمانه یقه مانتو اش را گرفت و از جا
بلندش کرد و در حالی
که به دیوار می چسباندش دستهای قدرتمندش را
زیر گلو یش گذاشت و با خشم غرید
- جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی
عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و
قفسه سینه اش نا منظم بالا و پایین می
رفت .چشمان سیاه و
درشتش به خون نشسته بود وجرقه های خشم
ونفرت از آن متصاعد میشد . افرا تا بحال هرگز
او را اینچنین
وحشی ندیده بود.
با خشم سرش را به صورت افرا نزدیک کرد و در
حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد
#پارت۴۱۰
-بگو تا نکشتمت
از ترس بی اختیار به خود میلرزید فشار دستهای
مسیح برروی گلویش هر لحظه بیشتر می
شد ،احساس خفگی
و مرگ می کرد مستاصل و ناامید به اطرافش
نظر انداخت هیچ چیزی نبود که بتواند به
کمکش از دست مسیح
رهائی یابد؛ مسیح با لبخند وقیحانه ای آرام گفت:
-تو برخلاف چهره معصومت اینقدر هم پاك
نیستی که ادعا میکنی
و همزمان فشار بیشتری بر گلویش وارد کرد ،حس
کرد دیگر قادر به نفس کشیدن نیست ،هرقدر تقلا میکرد
مسیح رهایش کند او عصبانی تر میشد وحلقه
دستش را بر گلویش محکتر میکرد . چشمانش را بر هم نهاد و با
همه وجود دست به دامن خدا شد
-خدایا !فقط خودت میدونی که من چقد بیگناهم
پس به فریادم برس
با اعتماد به نفس چشمانش را گشود و با همه
قدرت و یک حرکت سریع با نوك پا ،محکم به
ساق پای مسیح
کوبید این ضربه را چنان محکم و ماهرانه زد که
دستهای مسیح بی اختیار از روی گلویش کنار
رفت و او را آزاد
کرد
#پارت۴۱۱
حواس مسیح لحظه ای به روی ساق پایش پرت
شد ،از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را
کرد وبا ضعف
او را به عقب هل داد و با سرعت از پله ها بالا
رفت .مسیح درد ساق پایش را فراموش کرد و به دنبالش دوید اما
قبل از اینکه به او برسد وارد اتاقش شد و در را قفل کرد
مسیح خشمگین وعصبی با مشت به در اتاق
کوبید و فریاد زد
-افرا !درو باز کن ....
با ترس و هیجان به در تکیه زد و لرزان گفت :
-نه ،باز نمی کنم تو امشب دیونه شدی
فریاد زد
-نه ،دیونه نشدم بلکه تو دیونه ام کردی
-خودت از اولم دیونه بودی پس الکی نندازش رو من
-میگم این در لعنتی و باز کن ،به مقدسات سوگند
اگه بازش نکنی خودم خوردش میکنم
بی توجه به تهدیدات مسیح همچنان پشت
درایستاده بود و می لرزید
با صدای زنگ در و ساکت شدن مسیح وسپس
صدای قدمهایش که از پله ها پایین می رفت
نفس راحتی کشید
وروی لبه تخت نشست درد بازو و پهلویش امانش
را بریده بود. به بازوی زخمی اش نگاهی انداخت یک بند انگشت
شکاف برداشته بود وآستین مانتو اش هم پاره و
خونی بود آنرا از تن بیرون آورد و بادستمالی
جای زخم بازویش را
#پارت۴۱۲
پاك کرد . با تاپ آستین حلقه ای که پوشیده بود
احساس سرما میکرد. ازکمد لباسیش سوئی شرتی برداشت
اما باصدای نعره مسیح در یک لحظه رعشه بر
اندامش افتاد و همانجا وسط اتاق وحشت زده میخکوب شد
در با صدای مهیبی با شدت به دیوار اصابت کرد
و مسیح خشمگین روبرویش ایستاد .
نفس در سینه اش حبس شد و سوئی شرت در
دستش بی اختیار به روی زمین افتاد . قبل از اینکه او کوچکترین
حرکتی کند مسیح دستش را بالا برد و سیلی
دیگری بود که پرده گوشش رانوازش کرد سرش به دوران افتاد
وصدای عجیبی در گوشش پیچید وباشدت به
روی تخت پرت شد
یک طرف صورتش شعله میکشید و دوباره طعم
شور خون زیر زبانش مزه کرد . احساس ضعف و
بیچارگی می کرد
اما نمی خواست در مقابل مسیح ببازد؛ با همه
قدرتش سعی میکرد بازنده این میدان جنون آمیز و غیر منطقی
نباشد با خودش اندیشید مسیح چطور به خودش
اجازه میدهد با او مثل یک حیوان رفتار کند .
#پارت۴۱۳
سرش را بلند کرد ودر عمق چشمان پرخشم
وگستاخش خیره شد و با همه نفرت و انزجار فریاد کشید
-ازت متنفرم !.... حالم ازت بهم می خوره ،می
دونی مثل چی شدی !...... مثل یه گرگ وحشی که داره زورشو به
رخ یه خرگوش میکشه ، زورتو دیدم پس حالا گمشو از اتاقم بیرون
با خنده ای وحشیانه گفت:
-اتاق تو ؟،........نه خرگوش کوچولوخوشگل
من ،اشتباه نکن ،اینجا اتاق ماست!..... یعنی من وتو ،و من میخوام
امشب بهت ثابت کنم که تنها یه مترسک
توزندگیت نیستم که فقط بیاستم وببینم و می
تونم مثل همه لیاقت
عشق تو روداشته باشم
با خوداندیشید ،چطور می تواند اینهمه وقیح
باشد .نفسش را با خشم بیرون داد و با لحنی لجوجانه گفت:
-هرچقدرم که بخوای می تونی با وقاحت
ونامردی تحقیرم کنی اما مطمئن باش که بهت نمی گم کجا بودم
مسیح به طرفش خیز برداشت وبا یک دست
بازویش را گرفت ومثل پر کاهی اورا از روی تخت بلند کرد وبه آغوش
کشید ودر حالی که بازوهایش را به دور کمرش
حلقه می کرد آرام گفت :
-می دونم این حرفا رو فقط داری می زنی که منو دیونه و عصبی کنی
سعی کرد خودش را از آغوشش رها کند پس در
حالیکه با مشت روی سینه ستبرش میکوبید به تندی گفت:
-ولم کن عوضی ،تو داری بهم توهین میکنی
مسیح او را تنگتر به خود فشرد چنانکه حتی
نمیتوانست تکان بخورد ، در آغوش مسیح از ترس وهیجان مثل یک
گنجشک در قفس بی اختیار می لرزید .
با سرانگشت موههای پریشان روی پیشانی اش را
با آرامش کنار زد و در گوشش نجوا کرد:
#پارت۴۱۴
افرا در آغوشش از این تغییر رفتار به خود می
لرزید در نظر او این رفتار از مردی با شخصیت سرد و سخت مسیح بعید بود
سر مسیح روی صورتش خم شد هرم نفسهای گرمش را حس می کرد و ضربان قلبش همچنان تند تند می زد
مستاصل و نا امید زمزمه کرد
-داری اذیتم میکنی مسیح!
خسته و محزون با لحنی درد آلود نالید:
-تو....تو منو اذیت نمیکنی ؟....... من خیلی وقته که دارم زیر این نگات اذیت میشم افرا !
لحن کلامش پر از درد بود و نگاهش پراز
عذاب ،عذاب از دردی که دلش می خواهد رهایش کند اما نمی تواند .
دل افرا سوخت هم برای خودش ،هم برای او، او
مسیح را دوست داشت ،آنقدر عاشقش بود و می پرستید ش که
تحمل یک لحظه رنج کشیدنش را نداشت ،دلش
می خواست سرش را روی سینه اش بگذارد و ساعتها گریه کند
،آغوش گرم مسیح داشت بی قرارش می کرد . او
بی قرار عشقی بود که سرانجامی نداشت و اینک درآغوش گرم
مردی که آرزوی همه زندگیش بود داشت می
لرزید ،با خود اندیشید ، خدایا !... ما داریم تاوان
چه چیزی را پس
می دهیم ما به خاطر چه چیزی اینهمه عذاب می
کشیم ،لعنت به این زندگی ،لعنت به هرچه زندگی اجباریست
،دلش می خواست خودش را تسلیم مسیح کند او
عشقش بود..... ؛اما نمی توانست ،او عاشق مسیح بود ولی هرگز
#پارت۴۱۵
نمی خواست به او تحمیل شود؛او عشق مرد
زندگیش ر ا می خواست نه تنفر و عذابش را ،خودش رابه خاطر آزار
دادن مسیح سرزنش و ملامت کرد پس غمگین و
درمانده گفت:
-مسیح.......من......من تا این ساعت شب بیمارستان بودم
لحظه ای با چشمانی متحیر وحیران به او
نگریست و سپس با صدای خفه ای پرسید
-چرا ؟
آهی کشید و با بغض گفت:
-بابام........ بابام بازم حالش به هم خورده
دستهای مسیح از دور کمرش شل شد ند و با لحن
ضعیفی نجوا کرد :
-پس چرا حالا اینو می گی
سریع خودش را از آغوشش بیرون کشید وقدمی
به عقب برداشت و گفت:
چون خسته و عصبی بودم و تو به جای اینکه به
حال روزم توجه کنی فقط بهم توهین کردی -
وقتی این ساعت شب ،به همراه این پسره آسمون
جل بر می گردی خونه توقع داری چه فکری کنم-
: روی لبه تخت نشست و گفت
-توقع داشتم به جای هر برخورد توهین آمیزی
فقط میپرسیدی تا این وقت شب کجا بودم
- پرسیدم اما چه جوابی شنیدم؟...... فقط سردی و بی اعتنایی
- وقتی به جای سلام با نگاه تحقیر آمیز فریاد می
زنی چه گورستونی بودی بایدم توقع داشته
باشی که خیلی با
آرامش جوابتو بدم
-رفتار تو منو عصبی کرد ،خصوصا" که با این پسره بودی
-پس مشکل تو من نیستم !....فقط افکار بیمار گونته
-من نمی تونم مثل مردهای بی غیرت و بی
خاصیت باشم
حرص الود گفت :
-دیگه از این جمله تکراریت حالم بهم می خوره
#پارت۴۱۶
با نهایت خودخواهی گفت:
قبلا هم گفته بودم نمی خوام تا زمانی که اینجا
در خانه منی با هیچ مردی رفت و آمد داشته
باشی -
دیگر کشش بحث را نداشت بازویش از درد زق
زق می کرد . خسته و بی حوصله گفت:
خواهش می کنم راحتم بذار چون دیگه اعصاب
بحث کردن و ندارم-
بر خلاف خواسته اش کنارش روی لبه تخت
نشست و با ملایمت گفت:
چرا بهم خبر ندادی پدرت بستری شده؟ -
با لحن غمگینی گفت:
-اینقدربهم ریخته و عصبی بودم که همه چیز
یادم رفت توی اون لحظات فقط یک چیز برام
مهم بود ،اونم به
هوش اومدن بابام بود
-حالا حالش چطوره ؟
با لبخند تلخی گفت:
خدا رو شکر خطر رفع شده ،وظعیتش ثابته و
فشار و تنفسش نرمال-
مسیح نفس راحتی کشید و گفت:
#پارت۴۱۸
حتی لحظه ای هم تصور نمی کرد مسیح نگرانش
شده باشد پس با ناباوری گفت:
-بله حق باتوهه ! من اینقدر نگران و ناراحت بودم
که نتونستم عصبانیت تورو درك کنم
مسیح با دست صورتش را به طرف خودش
برگرداند و در حالی که سمتی را که کبودشده بود لمس می کرد با
ناراحتی گفت:
-برای لحظه ای کنترلم و از دست دادم
با لحن نیش داری گفت:
-من هرگز از تو توقع عذرخواهی ندارم
بی تفاوت به کنایه اش سرش رابه عقب چرخاند
و در حالی که گوشش را وارسی می کرد با لحن
مهربانی پرسید :
-گوشت صدمه ندیده ؟
تحمل محبت هایش را نداشت پس از جا
برخاست و سوئی شرتش را از روی زمین
برداشت و در حالیکه می
پوشید گفت:
-حال من خوبه ،خواهش می کنم از اتاقم برو
بیرون بذار استراحت کنم
#پارت۴۱۹
بی توجه به خواهشش بلند شد و به طرفش رفت و گفت:
-صبر کن ببینم،بازوت زخمی شده باید ضد
عفونیش کنم
دستش را گرفت و در حالیکه او را به دنبال خود
می کشید با گامهایی بلند از اتاق خارج شد و از پله ها پایین
رفت و وارد آشپز خانه شد ؛او را روی صندلی
نشاند و در حالیکه جعبه کمکهای اولیه را روی
میز قرار میداد
خودش روی صندلی کنارش نشست و با دقت و
حوصله با گاز استریل لب خونی اش را پاك
کرد،ماده ضد عفونی
باعث سوزش زخمش شد که بی اختیار از درد
جیغی کشید مسیح با ناراحتی گفت:
-یک پارگی کوچیکه که اگه بخوای بخیه اش بزنی
ممکنه جای بخیه روی لبت بمونه ،پس نیازی به بخیه نیست
سرش را به نشانه تصدیق بالا آورد مسیح دوباره
بازوی زخمیش را در دست گرفت و با نگاهی
موشکافانه گفت :
-چند سانت شکافته ،بهتره بریم بیمارستان بخیه اش بزنیم
خسته و بی حوصله گفت :
-من اینقدر نازك نارنجی نیستم که بایه زخم چند
سانتی عزا بگیرم
دوستای خوبم زمان کامل و واقعی افرا خیلی طولانی عزیزانی ک درخواست کامل رمان رو دارن ب آیدی زیر پیام بدن👇👇👇👇👇
@madar699👈👈👈👈
#پارت۴۲۰
با تماس گاز استریل روی زخم بازویش از درد
فریادی از ته گلو کشید وبی اختیار بازوی مسیح را به چنگ گرفت
وفشرد ،مسیح که متوجه دردش شده بود آرام
سرش را در آغوش گرفت و در حالیکه
موههایش را نوازش میکرد
با لحنی آرامش بخش گفت :
-میدونم درد دره ،ولی اگه یکم تحمل کنی سریع
کارمو انجام میدم
دستش را از روی بازوی مسیح برداشت و گفت :
- کارتو انجام بده ونگران منم نباش ،من خیلی
قوی ومحکمم
با لبخند شیرینی زمزمه کرد
-میدونم
همین یک لبخند برایش کافی بود تا که
دردناکترین دردها را تحمل کند ،نمی دانست در
این لبخند چه رازی
نهفته است که اینچنین او را اسیر ودربند خودش
میکند
مسیح ماده ضد عفونی را سر جایش گذاشت و با
برداشتن یک بسته باند گفت :
#پارت۴۲۱
-اگه باند پیچی بشه چند روزه زخمش خوب می شه
با حساسیت خاصی شروع به بستن زخمش کرد
حرکاتش آرام و یکنواخت بود ،هرم نفس های
گرمش به صورت
افرا می پاشید و افرا باز هم از دوگانگی
شخصیتش کلافه و عصبی بود ،بازهم قلبش
داشت ازقفسه سینه اش
بیرون می زد واو قادر به کنترلش نبود بی اختیار
نگاهش را به سمت سالن به هم ریخته انداخت
رفتار چند لحظه
پیش استاد مغرور و دیر جوشش اصلا برایش
قابل درك نبود .باورش نمیشد این رفتار
وحشیانه و چندش آور از
شخصیتی سر زده باشد که اینهمه قابل احترام
برای همه است خودش هم نمی دانست که در نگاه و رفتار مسیح
چه سری نهفته است که بعد از اینهمه توهین
وتحقیر به این راحتی او را بخشیده ودر کنارش
با این آرامش نشسته
تا که زخمهایی که خود مسببش بوده را ببندد
مسیح دست زیر چانه اش برد و سرش را به
طرف خودش چرخاند و گفت:
-قول بده دیگه هرگز پاروی غیرتم نمی ذاری
تحت تاثیر نگاه گیرای مسیح با لکنت گفت:
-من .....من ......هرگز چنین قصدی نداشتم
نفس عمیقی کشید و آهسته زمزمه کرد
-هر قدر هم مقصر باشی دست آخر این تویی که
برنده ای و منم همیشه بازنده
#پارت۴۲۲
در چشمان درشت و سیاه مسیح خیره شد بازهم
نگاه آتشین مسیح او را مفتون خودش کرده بود
و او زیر این نگاه
بی قرار داشت بیچاره می شد تحمل این نگاه
ملتهب را اصلا نداشت ،شرمگین نگاهش را به
زیر انداخت و آرام
گفت:
-برنده واقعی تویی ، اینو نمی دونستی ؟!
نجوا کرد:
من باخته ام افرا !،خیلی وقته که زیر نگاه عسلیت باختم -
با بهت به او خیره شد بازهم مسیح او را گیج
کرده بود ،نمی خواست حرفش را باور کند ، نمی خواست دوباره به
خودش امید واهی دهد مگر نه همین شب قبل
بود گفته بود سرنوشت آنها از هم جداست ،پس
نمی تواند
منظورش این باشد که او را دوست دارد !..می
ترسید، از همه چیز این زندگی می ترسید ،دلش
می خواست با
حرف مسیح هزاران کاخ رویا برای خودش
بسازد ،اما نمی توانست ،اعتراف مسیح برایش
مثل یک حباب روی آب
بود که ارزش ماندگاری نداشت
#پارت۴۲۳
پس از جا برخاست و دستپاچه گفت:
-باید سالن ومرتب کنم
مسیح دستش را محکم گرفت و مهربان گفت:
-تو خسته ای! برو استراحت کن ،خودم اینجا رو
مرتب میکنم
از پیشنهاد مسیح لبخند تلخی زد و گفت:
-پس شب بخیر
آهنگ رفتن کرده بود ولی هنوز دستش در دست
مسیح بود به طرفش برگشت و به او خیره شد
به وضوح مشخص
بود که چقدر مشوش و به هم ریخته است مسیح
که متوجه نگاه متعجب او شده بود سریع
دستش را رها کرد و با
لحن آشفته ای گفت:
-چند لحظه پیش عمه ارشام سراغت و
میگرفت ،بهش گفتم خونه نیستی
مات نگاهش کرد وآهسته گفت :
-ایراد نداره ،فردا بهش زنگ میزنم ومیگم
بیمارستان بودم
-فردا زود بیدار شو با هم میریم بیمارستان
- باشه
#پارت۴۲۴
در حالیکه مبهوت رفتار مسیح شده بود به اتاقش
رفت اما تا ساعتها نتوانست از فکرو خیال مسیح چشم برهم
بگذارد نهایتا عروسک شاسخینیش را در آغوش
کشید و سعی کرد همه اتفاقات امروز را فراموش
کند و بخوابد
بین خواب و بیداری بود که مسیح وارد اتاقش
شد ، کنارش روی لبه تخت نشست و موههای
ریخته شده در
پیشانی اش را کنار زد و آرام موهایش را نوازش
کرد ،سپس دستان لغزانش روی صورتش پایین
آمد وقسمت گر
گرفته صورتش را لمس کرد و آهسته نجوا کرد
-بابت همه چیز امشب معذرت می خوام
خم شد و بوسه ای نرم روی پیشانی اش نهاد ودر
حالیکه آرام شاسخین را از آغوشش بیرون می کشید آن را
کنارش گذاشت وخیلی نرم و آرام اتاق را ترك کرد
حس میکرد در رویا ست و چه رویای شیرین و
باورنکردنی ،اما جای بوسه گرم و شیرین مسیح بر روی پیشانی اش
واقعی بودن این رویا را به او می فهماند
#پارت۴۲۵
یک طرف صورتش سیاه و کبود بود ،می دانست
که مادرش در نگاه اول متوجه کبودی صورتش خواهد شد اصلا
حوصله گیرهای مادرش را نداشت اما نمی
توانست به این دلیل هم به بیمارستان و نزد
پدرش نرود پس ناگزیر بود
خودش را برای سوالات احتمالی مادرش آماده
کند
با کرم پودر سعی کرد تا حدودی کبودی صورتش
را پنهان کند و برای ناپدید شدن لب شکاف
خورده اش به رژلب
متوسل شد .
با برداشتن کیفش اتاق را ترك کرد و پشت در اتاق
مسیح ایستاد و آرام صدایش زد
***
در کنار هم وارد بخش مراقبتهای ویژه شدند، با
نگاهی کاوشگر اطرافش را دید زد ولی از مادرش
خبری نبود با
ترس و دلهره نگاه نگرانش را به مسیح
دوخت ،مسیح که از نگاه مضطربش حال درونیش را درك می کرد از
پرستار بخش سراغ آقای ستوده را گرفت پرستار
نگاهی به او انداخت و پرسید
-شما چکاره آقای ستوده هستید
: هیجان زده قبل از مسیح گفت
-من دخترشون هستم
پرستار با لبخندی گفت:
-نگران نباش حال پدرتون خوبه ،ایشون به بخش منتقل شدن
مضطرب پرسید
#پارت۴۲۶
-چه بخشی ؟
-بیماران سرطانی ،طبقه سوم
به همراه مسیح به طبقه سوم رفت،اما نگهبان
بخش که مردی بدعنق و عصبی بود به آنها اجازه ورود به بخش را
نمی داد هر چه افرا اصرار و خواهش می کرد
اصلا در دل سنگ این بشر اثر نمیکرد و تنها
حرفش یک کلام بود
مسیح که تحمل چهره نگران افرا را نداشت با
احترام از نگهبان خواهش کرد اجازه دهد تنها
یک لحظه کوتاه
افرا وارد بخش شود و از حال پدرش باخبرشود
ولی نگهبان بی توجه به خواهشهای او گفت:
-بیماران این بخش بیشتر از هر بیماری نیاز به
آرامش و استراحت دارند پس خواهش می کنم
برای رعایت حال
بیماران مقررات بخش و رعایت کنید
افرا کلافه و عصبی نگاهی به تابلو اعلام زمان
ملاقات انداخت و با ناراحتی همانجا نشست و گفت:
-پس من تاساعت ملاقات همینجا می شینم
مسیح که اصرار را بی فایده دید با لحنی محکم و
آمرانه ای روبه نگهبان گفت: