#پارت۴۰۲
نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن -
-تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی
-تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم
،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه
نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید
-پس ساغر کو؟
-اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما
خواستم همراه خودش اونو ببره
-مامان اون توی اون خونه درندشت
تنهاست ،بهتر نیست شما برید تا که تنها نباشه
-نازنین امشب کنارش می مونه
-می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن
-نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت
تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه
-پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید :
-چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند
-بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم
مادر صورتش را بوسید و گفت:
برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش
از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو
سکوت کرده و در افکار خودشان غوطه ور بودند .
درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش
طاقت نیاورد و گفت:
-امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه
بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده
لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
#پارت۴۰۳
-نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم
-من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید
-می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی
نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت :
-افرت می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده!
-چه چیزی ؟
-اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته
از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا
میزنند پس با دلخوری گفت:
نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه -
چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد :
-یک شوهر تحمیلی و قلابی
بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت :
-همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت
نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش
اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر
کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این
سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این
آرزوهای محاله
نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی
نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت:
-افرا تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای!
بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت:
-دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر
دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی
رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم
نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
#پارت۴۰۴
-افرا منظورت چیه ؟!
ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید
کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار افرا نشست یکی
از آبمیوه ها را برداشت ودر حالیکه نی را درونش فشار میداد به دست افرا داد و گفت:
-بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشارت افتاده باشه
افرا آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالیکه نگاهی به ساعتش می
انداخت گفت:
-نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه
برسون ،اینقدر نگران بابا بودم که یادم رفت به مسیح خبر بدم
،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه
نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت وگفت:
-بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی
-نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه
با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .
#پارت۴۰۵
لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت افرا قبل از پیاده شدن به
طرفش برگشت وگفت:
برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی -
لبخندی زد وگفت:
-هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن
پیاده میشد زمزمه کرد درحالیکه
-تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی
نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت:
-اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم
نه خوبم! -
- فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟
-نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم
نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
#پارت۴۰۶
افرا در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟
به طرفش برگشت و گفت:
-نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر
وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم
-افرا من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی
ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش
حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه
همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی
خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به
طرف برج گام برداشت
هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که در روی
پاشنه چرخید وقامت بلند وکشیده مسیح روبه رویش ظاهر شد با
چهره ای درهم و عصبی از مقابل در کنار رفت تا
او وارد شود در را پشت سرش بست وبا لحنی عتاب آمیزی
پرسید:
-تا حالا کجا بودی ؟
#پارت۴۰۷
با آرامش وسایل در دستش را روی اوپن
آشپزخانه قرار داد و وارد آشپز خانه شد .آنقدر خسته و کلافه بود که
حتی نای حرف زدن نداشت در حالیکه لیوانی پر
از آب می کرد آرام نجوا کرد
-این طریقه جدید سلام کردنه!
پر ازخشم گفت :
-تازگیها معلم ادب شدی!
بدون اینکه جوابش را بدهد جرعه ای از آب
نوشید رفتار سرد و آرامش مسیح را به سرحد جنون رسانده بود
دهان باز کرد چیزی بگوید که با فریاد مسیح
ساکت شد
-گفتم تا این وقت شب چه گورستونی بودی ؟
لحن زننده کلامش آنقدر توهین آمیز بود که
ترجیح داد به جای هر حرفی فقط سکوت کند
پس لیوان را روی میز
گذاشت و بی هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد
مسیح که از خونسردی او به حالت انفجار رسیده
بود به دنبالش از آشپزخانه خارج شد وروی اولین پله با خشونت
دستش را محکم گرفت و پایین کشید و فریاد زد
-زبون منو نمی فهمی یا مشکل شنوائی پیدا
کردی !پرسیدم.......
به طرفش برگشت و داد زد
#پارت۴۰۸
چیه ! باز رگ غیرتت باده کرده و احساس مردی می کنی.....!
ازاین جمله مثل آتشفشان منفجر شد ؛دستش بی
اختیار بالا رفت و روی صورت ظریف افرا پایین آمد ،برق از
چشمانش پرید . کنترلش را از دست داد ومثل یک
توپ بادی با شدت روی صندلی میز غذا خوری پرت شد، پایه
فلزی صندلی به پهلویش اصابت کرد وبی اراده
جیغی از درد کشید ،مسیح بی توجه به زخمی شدنش با عصبانیتی
غیرقابل کنترل دستش را گرفت و با یک حرکت
سریع و خشونت آمیز بلندش کرد و وحشیانه موهای پریشانش را
به چنگ گرفت و غرید
-رگ غیرت من !.....،رگ غیرت من ؟........ دختره خیره سر؟
چهره اش از خشم برافروخته بود و از عصبانیت
می لرزید دوباره با صدایی دلهره آمیز فریاد کشید
-بگو تا این وقت شب با این تن لش چه خراب
شده ای بودی؟
#پارت۴۰۹
از رفتار بی رحمانه مسیح هم عصبانی بود و هم
متعجب ،نیمی از صورتش می سوخت و طعم شور خون را روی
لبش حس می کرد .با لحنی نفرت انگیز گفت :
-بهت نمی گم تاکه تو خماری بمیری ،مگه خودت
نگفتی هر کاری دلم خواست می تونم انجام
بدم ،.....هان .....پس
دیگه چرا ناراحتی!
در حالیکه به موهای در دستش فشار بیشتری
وارد می کرد گفت:
-یعنی تو اینقدر بی جنبه و کم ظرفیتی که به
خاطریه حرف ،تا این وقت شب با این الدنگ
عوضی بیرون موندی
در حالیکه تقلا می کرد خودش را از دستش رها
کند فریاد کشید
-اون الدنگ عوضی از تو خیلی مردتره، لااقل یه
جو غیرت توی وجودش هست که دست روی یه زن بلند نکنه
این حرف افرا به همه وجودش آتش کشید با
حالتی آشفته ودیوانه وار او را به روی مبل پرت کرد ،او که تعادلش
را از دست داده بود به روی گل میز پرت شد و
گلدان روی میز در یک لحظه زیر بازویش خورد
وخاکشیر شد بی
اختیار از درد فریادی از عمق وجود کشید ، مسیح
بی رحمانه یقه مانتو اش را گرفت و از جا
بلندش کرد و در حالی
که به دیوار می چسباندش دستهای قدرتمندش را
زیر گلو یش گذاشت و با خشم غرید
- جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی
عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و
قفسه سینه اش نا منظم بالا و پایین می
رفت .چشمان سیاه و
درشتش به خون نشسته بود وجرقه های خشم
ونفرت از آن متصاعد میشد . افرا تا بحال هرگز
او را اینچنین
وحشی ندیده بود.
با خشم سرش را به صورت افرا نزدیک کرد و در
حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد
#پارت۴۱۰
-بگو تا نکشتمت
از ترس بی اختیار به خود میلرزید فشار دستهای
مسیح برروی گلویش هر لحظه بیشتر می
شد ،احساس خفگی
و مرگ می کرد مستاصل و ناامید به اطرافش
نظر انداخت هیچ چیزی نبود که بتواند به
کمکش از دست مسیح
رهائی یابد؛ مسیح با لبخند وقیحانه ای آرام گفت:
-تو برخلاف چهره معصومت اینقدر هم پاك
نیستی که ادعا میکنی
و همزمان فشار بیشتری بر گلویش وارد کرد ،حس
کرد دیگر قادر به نفس کشیدن نیست ،هرقدر تقلا میکرد
مسیح رهایش کند او عصبانی تر میشد وحلقه
دستش را بر گلویش محکتر میکرد . چشمانش را بر هم نهاد و با
همه وجود دست به دامن خدا شد
-خدایا !فقط خودت میدونی که من چقد بیگناهم
پس به فریادم برس
با اعتماد به نفس چشمانش را گشود و با همه
قدرت و یک حرکت سریع با نوك پا ،محکم به
ساق پای مسیح
کوبید این ضربه را چنان محکم و ماهرانه زد که
دستهای مسیح بی اختیار از روی گلویش کنار
رفت و او را آزاد
کرد
#پارت۴۱۱
حواس مسیح لحظه ای به روی ساق پایش پرت
شد ،از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را
کرد وبا ضعف
او را به عقب هل داد و با سرعت از پله ها بالا
رفت .مسیح درد ساق پایش را فراموش کرد و به دنبالش دوید اما
قبل از اینکه به او برسد وارد اتاقش شد و در را قفل کرد
مسیح خشمگین وعصبی با مشت به در اتاق
کوبید و فریاد زد
-افرا !درو باز کن ....
با ترس و هیجان به در تکیه زد و لرزان گفت :
-نه ،باز نمی کنم تو امشب دیونه شدی
فریاد زد
-نه ،دیونه نشدم بلکه تو دیونه ام کردی
-خودت از اولم دیونه بودی پس الکی نندازش رو من
-میگم این در لعنتی و باز کن ،به مقدسات سوگند
اگه بازش نکنی خودم خوردش میکنم
بی توجه به تهدیدات مسیح همچنان پشت
درایستاده بود و می لرزید
با صدای زنگ در و ساکت شدن مسیح وسپس
صدای قدمهایش که از پله ها پایین می رفت
نفس راحتی کشید
وروی لبه تخت نشست درد بازو و پهلویش امانش
را بریده بود. به بازوی زخمی اش نگاهی انداخت یک بند انگشت
شکاف برداشته بود وآستین مانتو اش هم پاره و
خونی بود آنرا از تن بیرون آورد و بادستمالی
جای زخم بازویش را
#پارت۴۱۲
پاك کرد . با تاپ آستین حلقه ای که پوشیده بود
احساس سرما میکرد. ازکمد لباسیش سوئی شرتی برداشت
اما باصدای نعره مسیح در یک لحظه رعشه بر
اندامش افتاد و همانجا وسط اتاق وحشت زده میخکوب شد
در با صدای مهیبی با شدت به دیوار اصابت کرد
و مسیح خشمگین روبرویش ایستاد .
نفس در سینه اش حبس شد و سوئی شرت در
دستش بی اختیار به روی زمین افتاد . قبل از اینکه او کوچکترین
حرکتی کند مسیح دستش را بالا برد و سیلی
دیگری بود که پرده گوشش رانوازش کرد سرش به دوران افتاد
وصدای عجیبی در گوشش پیچید وباشدت به
روی تخت پرت شد
یک طرف صورتش شعله میکشید و دوباره طعم
شور خون زیر زبانش مزه کرد . احساس ضعف و
بیچارگی می کرد
اما نمی خواست در مقابل مسیح ببازد؛ با همه
قدرتش سعی میکرد بازنده این میدان جنون آمیز و غیر منطقی
نباشد با خودش اندیشید مسیح چطور به خودش
اجازه میدهد با او مثل یک حیوان رفتار کند .
#پارت۴۱۳
سرش را بلند کرد ودر عمق چشمان پرخشم
وگستاخش خیره شد و با همه نفرت و انزجار فریاد کشید
-ازت متنفرم !.... حالم ازت بهم می خوره ،می
دونی مثل چی شدی !...... مثل یه گرگ وحشی که داره زورشو به
رخ یه خرگوش میکشه ، زورتو دیدم پس حالا گمشو از اتاقم بیرون
با خنده ای وحشیانه گفت:
-اتاق تو ؟،........نه خرگوش کوچولوخوشگل
من ،اشتباه نکن ،اینجا اتاق ماست!..... یعنی من وتو ،و من میخوام
امشب بهت ثابت کنم که تنها یه مترسک
توزندگیت نیستم که فقط بیاستم وببینم و می
تونم مثل همه لیاقت
عشق تو روداشته باشم
با خوداندیشید ،چطور می تواند اینهمه وقیح
باشد .نفسش را با خشم بیرون داد و با لحنی لجوجانه گفت:
-هرچقدرم که بخوای می تونی با وقاحت
ونامردی تحقیرم کنی اما مطمئن باش که بهت نمی گم کجا بودم
مسیح به طرفش خیز برداشت وبا یک دست
بازویش را گرفت ومثل پر کاهی اورا از روی تخت بلند کرد وبه آغوش
کشید ودر حالی که بازوهایش را به دور کمرش
حلقه می کرد آرام گفت :
-می دونم این حرفا رو فقط داری می زنی که منو دیونه و عصبی کنی
سعی کرد خودش را از آغوشش رها کند پس در
حالیکه با مشت روی سینه ستبرش میکوبید به تندی گفت:
-ولم کن عوضی ،تو داری بهم توهین میکنی
مسیح او را تنگتر به خود فشرد چنانکه حتی
نمیتوانست تکان بخورد ، در آغوش مسیح از ترس وهیجان مثل یک
گنجشک در قفس بی اختیار می لرزید .
با سرانگشت موههای پریشان روی پیشانی اش را
با آرامش کنار زد و در گوشش نجوا کرد:
#پارت۴۱۴
افرا در آغوشش از این تغییر رفتار به خود می
لرزید در نظر او این رفتار از مردی با شخصیت سرد و سخت مسیح بعید بود
سر مسیح روی صورتش خم شد هرم نفسهای گرمش را حس می کرد و ضربان قلبش همچنان تند تند می زد
مستاصل و نا امید زمزمه کرد
-داری اذیتم میکنی مسیح!
خسته و محزون با لحنی درد آلود نالید:
-تو....تو منو اذیت نمیکنی ؟....... من خیلی وقته که دارم زیر این نگات اذیت میشم افرا !
لحن کلامش پر از درد بود و نگاهش پراز
عذاب ،عذاب از دردی که دلش می خواهد رهایش کند اما نمی تواند .
دل افرا سوخت هم برای خودش ،هم برای او، او
مسیح را دوست داشت ،آنقدر عاشقش بود و می پرستید ش که
تحمل یک لحظه رنج کشیدنش را نداشت ،دلش
می خواست سرش را روی سینه اش بگذارد و ساعتها گریه کند
،آغوش گرم مسیح داشت بی قرارش می کرد . او
بی قرار عشقی بود که سرانجامی نداشت و اینک درآغوش گرم
مردی که آرزوی همه زندگیش بود داشت می
لرزید ،با خود اندیشید ، خدایا !... ما داریم تاوان
چه چیزی را پس
می دهیم ما به خاطر چه چیزی اینهمه عذاب می
کشیم ،لعنت به این زندگی ،لعنت به هرچه زندگی اجباریست
،دلش می خواست خودش را تسلیم مسیح کند او
عشقش بود..... ؛اما نمی توانست ،او عاشق مسیح بود ولی هرگز
#پارت۴۱۵
نمی خواست به او تحمیل شود؛او عشق مرد
زندگیش ر ا می خواست نه تنفر و عذابش را ،خودش رابه خاطر آزار
دادن مسیح سرزنش و ملامت کرد پس غمگین و
درمانده گفت:
-مسیح.......من......من تا این ساعت شب بیمارستان بودم
لحظه ای با چشمانی متحیر وحیران به او
نگریست و سپس با صدای خفه ای پرسید
-چرا ؟
آهی کشید و با بغض گفت:
-بابام........ بابام بازم حالش به هم خورده
دستهای مسیح از دور کمرش شل شد ند و با لحن
ضعیفی نجوا کرد :
-پس چرا حالا اینو می گی
سریع خودش را از آغوشش بیرون کشید وقدمی
به عقب برداشت و گفت:
چون خسته و عصبی بودم و تو به جای اینکه به
حال روزم توجه کنی فقط بهم توهین کردی -
وقتی این ساعت شب ،به همراه این پسره آسمون
جل بر می گردی خونه توقع داری چه فکری کنم-
: روی لبه تخت نشست و گفت
-توقع داشتم به جای هر برخورد توهین آمیزی
فقط میپرسیدی تا این وقت شب کجا بودم
- پرسیدم اما چه جوابی شنیدم؟...... فقط سردی و بی اعتنایی
- وقتی به جای سلام با نگاه تحقیر آمیز فریاد می
زنی چه گورستونی بودی بایدم توقع داشته
باشی که خیلی با
آرامش جوابتو بدم
-رفتار تو منو عصبی کرد ،خصوصا" که با این پسره بودی
-پس مشکل تو من نیستم !....فقط افکار بیمار گونته
-من نمی تونم مثل مردهای بی غیرت و بی
خاصیت باشم
حرص الود گفت :
-دیگه از این جمله تکراریت حالم بهم می خوره
#پارت۴۱۶
با نهایت خودخواهی گفت:
قبلا هم گفته بودم نمی خوام تا زمانی که اینجا
در خانه منی با هیچ مردی رفت و آمد داشته
باشی -
دیگر کشش بحث را نداشت بازویش از درد زق
زق می کرد . خسته و بی حوصله گفت:
خواهش می کنم راحتم بذار چون دیگه اعصاب
بحث کردن و ندارم-
بر خلاف خواسته اش کنارش روی لبه تخت
نشست و با ملایمت گفت:
چرا بهم خبر ندادی پدرت بستری شده؟ -
با لحن غمگینی گفت:
-اینقدربهم ریخته و عصبی بودم که همه چیز
یادم رفت توی اون لحظات فقط یک چیز برام
مهم بود ،اونم به
هوش اومدن بابام بود
-حالا حالش چطوره ؟
با لبخند تلخی گفت:
خدا رو شکر خطر رفع شده ،وظعیتش ثابته و
فشار و تنفسش نرمال-
مسیح نفس راحتی کشید و گفت:
#پارت۴۱۸
حتی لحظه ای هم تصور نمی کرد مسیح نگرانش
شده باشد پس با ناباوری گفت:
-بله حق باتوهه ! من اینقدر نگران و ناراحت بودم
که نتونستم عصبانیت تورو درك کنم
مسیح با دست صورتش را به طرف خودش
برگرداند و در حالی که سمتی را که کبودشده بود لمس می کرد با
ناراحتی گفت:
-برای لحظه ای کنترلم و از دست دادم
با لحن نیش داری گفت:
-من هرگز از تو توقع عذرخواهی ندارم
بی تفاوت به کنایه اش سرش رابه عقب چرخاند
و در حالی که گوشش را وارسی می کرد با لحن
مهربانی پرسید :
-گوشت صدمه ندیده ؟
تحمل محبت هایش را نداشت پس از جا
برخاست و سوئی شرتش را از روی زمین
برداشت و در حالیکه می
پوشید گفت:
-حال من خوبه ،خواهش می کنم از اتاقم برو
بیرون بذار استراحت کنم
#پارت۴۱۹
بی توجه به خواهشش بلند شد و به طرفش رفت و گفت:
-صبر کن ببینم،بازوت زخمی شده باید ضد
عفونیش کنم
دستش را گرفت و در حالیکه او را به دنبال خود
می کشید با گامهایی بلند از اتاق خارج شد و از پله ها پایین
رفت و وارد آشپز خانه شد ؛او را روی صندلی
نشاند و در حالیکه جعبه کمکهای اولیه را روی
میز قرار میداد
خودش روی صندلی کنارش نشست و با دقت و
حوصله با گاز استریل لب خونی اش را پاك
کرد،ماده ضد عفونی
باعث سوزش زخمش شد که بی اختیار از درد
جیغی کشید مسیح با ناراحتی گفت:
-یک پارگی کوچیکه که اگه بخوای بخیه اش بزنی
ممکنه جای بخیه روی لبت بمونه ،پس نیازی به بخیه نیست
سرش را به نشانه تصدیق بالا آورد مسیح دوباره
بازوی زخمیش را در دست گرفت و با نگاهی
موشکافانه گفت :
-چند سانت شکافته ،بهتره بریم بیمارستان بخیه اش بزنیم
خسته و بی حوصله گفت :
-من اینقدر نازك نارنجی نیستم که بایه زخم چند
سانتی عزا بگیرم
دوستای خوبم زمان کامل و واقعی افرا خیلی طولانی عزیزانی ک درخواست کامل رمان رو دارن ب آیدی زیر پیام بدن👇👇👇👇👇
@madar699👈👈👈👈
#پارت۴۲۰
با تماس گاز استریل روی زخم بازویش از درد
فریادی از ته گلو کشید وبی اختیار بازوی مسیح را به چنگ گرفت
وفشرد ،مسیح که متوجه دردش شده بود آرام
سرش را در آغوش گرفت و در حالیکه
موههایش را نوازش میکرد
با لحنی آرامش بخش گفت :
-میدونم درد دره ،ولی اگه یکم تحمل کنی سریع
کارمو انجام میدم
دستش را از روی بازوی مسیح برداشت و گفت :
- کارتو انجام بده ونگران منم نباش ،من خیلی
قوی ومحکمم
با لبخند شیرینی زمزمه کرد
-میدونم
همین یک لبخند برایش کافی بود تا که
دردناکترین دردها را تحمل کند ،نمی دانست در
این لبخند چه رازی
نهفته است که اینچنین او را اسیر ودربند خودش
میکند
مسیح ماده ضد عفونی را سر جایش گذاشت و با
برداشتن یک بسته باند گفت :