eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
-من به کمک تو احتیاجی ندارم پس از سر راهم برو کنار اما همین که از تخت پایین آمد سرش گیج رفت ونزدیک بود روی زمین پرت شود ؛ مسیح سریع بغلش کرد و دوباره به روی تخت برگرداندش ودر حالی که سعی می کرد بر خشمش فائق آید با لحن تندی گفت : -همین جا باش تا یه ویلچر بیارم با ویلچر تا کنار اتومبیل مسیح رفت و اینبار اجازه داد مسیح بغلش کند وروی صندلی بگذارد مسیح به رویش خم شد تا کمربندش را ببندد .قلبش درسینه پرپرمیزد ودرجه حرارت بدنش بالا وبالاتر میرفت کاش میتونست این قلب سرکش را درسینه اش خفه کند لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد حال مسیح هم دستکمی از حال او نداشت با دلخوری سریع نگاهش را از او گرفت وسرش را به عقب برگرداند لحن تند مسیح باعث شده بود لجبازی را کنار بگذارد و در مقابلش مطیع وسر به راه باشد ولی دلش هنوز انباشته از کینه ونفرت بود نازنین که سوار شد مسیح هم حرکت کرد فضای اتومبیل در سکوت فرو رفته بود .هر سه در افکار خود سیرمیکردند و هیچ کدام رغبتی برای شکستن سکوت از خود نشان نمی داد حتی نازنین هم که لحظه ای آرام وقرار نداشت هیچ نمی گفت ،این سکوت خفقان آور داشت خفه اش می کرد سرش گیج می رفت واحساس ضعف وسستی داشت اثرات داروها کم کم بر او مستولی شد ورخوت چشمانش را برهم نهاد ولحظه ای بعد به خواب رفت با توقف اتومبیل چشمانش را گشود و با تعجب نگاهش را به اطرافش چرخاند ومحوطه سرسبز بیمارستانی که همیشه پدرش در آن بستری میشد را شناخت وبا ناباوری به مسیح خیره شد ووحشت زده گفت : -اینجا کجاست ؟من....من....حالم خوبه ،نمی بینی!........ مسیح مستاصل گفت : -می دونم.......... با خشم میان حرفش پرید وگفت : -پس چرا منو اوردی اینجا ؟........ که دوباره بستریم کنی ! کالفه وپریشان گفت : -نه !ولی پدرت...... به تندی گفت :
۷۱۶ -پدرم چی ؟ چرا حرفتو می خوری مسیح در برابرش سکوت کرد و او دوباره گفت : -پدرم چی ؟..........نکنه دوباره حالش بهم خورده ؟ -آره !ولی............... دستگیره را گرفت ودر حالی که درب را می گشود گفت : -باید ببینمش ،حتما اونم نگران منه! -خواهش می کنم افرا ! یه لحظه صبر کن بی توجه به حرف مسیح با پاهای سست ولرزان پیاده شد وسراسیمه به طرف درب شیشه ای ورودی دوید درآن لحظه بیماری و ضعف خود را فراموش کرده بود وتنها به پدرش می اندیشید نازنین و مسیح هراسان پیاده شدندو به دنبالش دویدند ناهید وساغر در سالن انتظار گریان وپریشان ایستاده بودند به طرفشان دوید و هیجان زده پرسید -مامان .... حال بابا چطوره ؟ ناهید اورا به آغوش کشید و با گریه گفت : -تموم شد دخترم !.......برا همیشه از اونهمه درد راحت شد مادرش چه می گفت ،چه چیزی تمام شده بود ،حتما داشت شوخی میکرد وچه شوخی بی مزه ای -مامان...!مامان تو رو خدا با من شوخی نکن،تو که می دونی من چقد بی جنبه ام وحوصله شوخی و ندارم ناهید او را به خودش فشرد و با هق هق گریه گفت : -شوخی نمی کنم عزیزم ،بابات برا همیشه ما رو ترك کرده ،اون ما رو تنها گذاشت و رفت با خشم خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به طرف ساغر رفت وگفت : -ساغر مامان چی میگه ؟ ساغر به جای اینکه جوابش را بدهد خودش را در آغوش عمه اش انداخت و با همه وجود گریست با تردید نگاهش را به اطرافش چرخاند ،مهری و محتشم حتی نیما و مهدی ،همه عمه ها با شوهر وبچه هایشان همه با چشمان خیس اشک ونگاهی ترحم آمیز به او خیره شده بودند قلبش فرو ریخت.امکان نداشت پدرش ،......نه دروغ بود ......فریاد کشید
- چرا هیچ کس جواب منو نمی ده؟.... چرا همه لالمونی گرفتین ؟ تنها صدای زجه مادر وعمه هایش را شنید -پدرم !......پدر سرحال ومهربونم نمی تونه منو تنها رها کنه وبره ، اون می دونه من بهش احتیاج دارم ،اون می دونه من چقدر دلشکسته وتنهام ........نه بابام اینقدر نامهربون نیست سرش به دوران افتاده بود با نگاه بی رمقش به دنبال مسیح می گشت او باید جواب این بی رحمیش را می داد چطور اجازه داده بود پدرش بدون خداحافظی از او برود ،تنها مسیح مقصر بود ،او بود که پدرش را از او گرفته بود با خشم به طرف مسیح برگشت و فریاد کشید -چرا ؟......چرا بهم نگفتی اون داره می میره ،......چرا نگفتی اون داره ترکم میکنه،... مشتهای محکمی بود که برسینه مسیح فرود می آمد و او همچون کوهی محکم و استوار ایستاده بود تا که با صبر واستقامت سپر خشم فرو خورده عزیزش باشد افرا باشدت گریه می کرد وهمه درد درونش را با مشت برسینه او خالی می کرد دیگر نای ایستادن نداشت حتی مشتهایش هم درد گرفته بودند مسیح آرام او را بغل گرفت دقایقی در حصار آغوش مسیح با همه وجود گریست.قلب مسیح از صدای هق هق گریه اش تیر می کشید برای آرام کردنش در گوشش آرام نجواکرد -متاسفم عزیزم! ........متاسفم سرش را محکم به سینه اش فشرد واو را تنگ تر در آغوش گرفت وهر دو با هم لحظه ای گریستند کمی آرام که شد از آغوش مسیح بیرون آمد و به طرف مادرش قدم برداشت اما در میانه راه سرش گیج رفت ودنیا در نظرش تیره وتارشد با ضعف به دیوار چنگ انداخت .مسیح هراسان به طرفش دوید ولی قبل از اینکه به او برسد نقش زمین شد و........... &&&&&&& نگاهش روی قطرات سرم که قطره قطره می چکید ثابت مانده ،به مغزش فشار آورد که بفهمد کجاست افکاری گنگ ومبهم به ذهنش هجوم آوردند اما هنوز نمی دانست چرا انجاست -خوبی عزیزم ! به سختی سرش را به جانب منبع صدا برگرداند پرستاری سفید پوش با لبخندی ملیح پذیرای حضورش بود با دیدنش همه چیز را به خاطر آورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۱۸ مسیح ......بهار در کنارش .........لبخند هایی که چنگ به دلش می زد ........دسته گل بهار و بوسه زهر آگینش .........مشتهایی که بر سینه مسیح فرود می آمد ......مادرش ........ساغر ...همه گریه می کردند فریادش ...........پدرش مرده بود ..........واقعیت داشت پدرش دیگر نبود همه در یک لحظه در ذهنش زنده شدند پدرش او را ترك کرده بود برای همیشه .......چقدر دلتنگش بود ........او دیگر هرگز پدرش را نمی دید ........ با حالتی عصبی و متشنج روی تخت نیم خیز شد وفریاد کشید -من باید برم ............ پرستار سعی کرد او را بخواباند ولی دست پرستار را پس زد ودر حالی که سوزن انژوکت را از دستش بیرون می کشید داد زد -می خوام پدرمو ببینم ،باید برم پیش اون خون سیاه وغیظی از دستش سرازیر شد . پرستار هراسان دستش را محکم گرفت وسعی کرد مانع پایین آمدنش از تخت شود اما او همچنان بی تابی می کرد وفریاد می زد -ولم کن باید برم پیش پدرم .......اون تنهاس ... اون منتظر منه !! پرستار که به تنهایی قادر به کنترلش نبود برای کمک دکمه پیجر را فشرد و سعی کرد او را در جایش بخواباند اما او با همه قدرتش پرستار را کنار می زد ومی خواست از جا برخیزد طولی نکشید که دو پرستار سراسیمه وارد اتاقش شدند ویکی از آنها به کمک همکارش شتافت و او را محکم سر جایش نگه داشت ودیگری با سرعت ومهارت آرام بخشی به او تزریق کرد پس از لحظه ای کوتاه آرام بخش اثر کرد وپلکهایش خسته به روی هم افتادند و به خواب رفت مسیح پشت پنجره شیشه ای همه حرکات وبی تابی هایش را می دید . از صدای فریادهایش قلبش تکه تکه میشداما قادر به آرام کردنش نبود به خوبی می فهمید دیدارش حال افرا را بدتراز این می کند .او همیشه از این روزها وحشت داشت وآنر از قبل پیش بینی کرده بود . به خوبی می فهمید افرا قادر به تحمل درد آورمرگ پدرش نیست با روحیه حساس وظریف افرا و علاقه بیش از حدی که به پدرش داشت این حالتش را اصلا دور از ذهن نمی دید یک هفته از مرگ پدرش می گذشت وپرستاران تنها با آرام بخش قادر به کنترلش بودند این حالت افرا یک هفته بود که آرامش را از مسیح سلب کرده بود واو را به مرز جنون رسانده بود وعذابش میداد ،هر بار با صدای فریادهایش بی قرار می شد و پا به پایش اشک می ریخت وبی تابی می کرد یه هفته زندگیش
شده بود خون دل خوردن برای عزیزی که مقابل دیدگانش داشت ذره ذره نابود می شد و هیچ کاری از دستش برنمی آمد .یک هفته بود که چهره غرقه به خون بهراد دوباره هم کابوسش شده بود وتنهایش نمیگذاشت افرا یک هفته تمام در بی خبری از اطرافش بسر می برد هر بار که بهوش می آمد اولین چیزی که به خاطرش می افتاد چهره گریان مادر وخبر مرگ جانسوز پدرش بود و پس از آن چنان داد و فریادی به راه می انداخت که همه بیمارستان را بهم می ریخت وپرستاران را مجبور میکرد برای آرام کردنش به آرام بخش متوسل شوند پس از یکهفته که از مرگ پدرش می گذشت با آهنگ صدایی مهربان وآشنا چشمان بی رمقش را گشود نازنین با چشمانی متورم وقرمز به او خیره شده بود و آرام اشک می ریخت واو را صدا میزد باضعف زمزمه کرد : -نازنین !......... لبخند تلخی در چهره پف کرده اش نشست و با لحنی بغض آلود گفت : -جانم با بغض نجوا کرد : -نازنین بابام........ بغضش ترکید و آرام شروع به گریستن کرد نازنین با محبت دستش را نوازش کرد وگفت : -عزیز دلم ! افرا نازم ! آروم باش -نازنین چه جوری می تونم آروم باشم وقتی دیگه بابام نیست -افرا جان ! پدرت راحت شد. تو که می دونی اون به خاطر بیماریش چقدر زجر می کشید -می خوام اونو ببینم،حتی اگه دیگه نتونه باهام حرف بزنه ،بایدحتما اونو ببینم -افرا تو یه هفته است که اینجا بستری هستی -یعنی دیگه هرگز نمی تونم .......... گریه اش شدت گرفت ونتوانست جمله اش را کامل کند -افرا نمی شد ......عمه هات نذاشتند، می گفتن روح پدرت سر گردونه در میان هق هق گریه گفت : -فقط مسیح مقصره ........اون باعث شد من نتونم برا آخرین بار بابام وببینم،... هرگز نمی بخشمش!
۷۲۰ -افرا به خدا مسیح خیلی اصرار کرد چند روز مراسم و عقب بندازن تا حال تو خوب بشه ولی عمه هات قبول نکردن -چرا آخه پدرم حتی نخواست برا آخرین بار منو ببینه -اون می دونست تو چقدر دوستش داری ،نمی خواست با دیدن جسم سرد وبی جونش یه عمر زجر بکشی -نازنین مامانم کجاست ؟میخوام ببینمش -مامانت هنوز درگیر مراسمه ، نیم ساعت پیش اینجا بود ،دلم براش میسوزه !بیچاره کارش شده فقط گریه -وقتی فکر می کنم دیگه بابام نیست دلم نمی خواد زنده باشم -اینجور نگو،به خدا دلم میگیره افرا! اگه منو خانوادتو دوس نداری الاقل به فکر مسیح باش اون عشق زندگیته ، اگه دوستش داری نذار بیشتر از این درد بکشه با نفرت وانزجار گفت : -دیگه دلم نمی خواد هیچ وقت ببینمش اگه بهم می گفت بابام بستری شده حتما برا آخرین بار می دیدمش و حالا حسرت دیدارشو نداشتم -تو که اونو می شناسی و می فهمی که هیچ کاریش وبی دلیل انجام نمی ده حتما برا این کارش هم یه دلیل موجه داره -دلیل اون فقط غرورشه،چون خودشیفته است وفکر می کنه فقط خودش تصمیم درست و منطقی ومی گیره -افرا توخیلی لجبازی اون واقعا تورو دوست داره ،میبینم هربار با بی تابی های توچه حالی میشه بیچاره برا اینکه من اشکشو نبینم سریع از اتاق می زنه بیرون ولی چشمای همیشه قرمزش اونو لو می ده با گریه گفت : -اون داره زجر عذاب وجدانشو می کشه ،نه درد نارحتی منو و از یادآوری بهار در کنار مسیح گریه اش شدت گرفت وبه تندی گفت: -اون دیگه برام مرده و اصلا وجود نداره نازنین آشفته و دستپاچه گفت : -باشه !....باشه ! هرچه تو بگی ،حالا خواهش می کنم ،آروم باش به سختی گریه اش را کنترل کرد و بغض آلود با ضعف گفت :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا