eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
-همه حرفهات !.............همه حرفهات دروغ بود مسیح !یه دروغ بزرگ وکثیف!....چرا که اگه دروغ نبود امروز دوست دختر نازنینتو نمی اوردی من ببینم چشمان درشتش از حیرت گشاده شدند وبا نگاهی مبهم ومات زمزمه کرد : -دوست دخترم ؟! -آره بهار !درست همونیه که همیشه می گفتی ،ظریف وشکننده گیج وسردرگم در عمق چشمان غمگینش زل زد وگفت : -تو از چی حرف می زنی ! بغضش ترکید و با هق هق گریه گفت : -خیلی بی ملاحظه ای مسیح !.. خیلی.....!.لااقل می ذاشتی یه مدت بگذره بعد اونو بهم معرفی می کردی کلافه چنگی به موهایش زد وگفت : -تو داری اشتباه می کنی افرا ،اون........... غضبناك میان حرفش پرید و گفت : -من اشتباه نمی کنم مسیح ،خودتم اینو می فهمی! دیگر گریه نمیکرد شاید قصد داشت به مسیح بفهماند قویتراز آن چیزیست که نشان میدهد مسیح نفس عمیقی کشید وبا آرامشی ساختگی آرام پرسید -چرا فکر می کنی بهار دوست دختر منه ؟ با قاطعیت وسماجت گفت : - فکر نمی کنم بلکه مطمئنم ! -می تونی بهم بگی چه چیزی باعث اینهمه اطمینان شده؟ -تو خودت همیشه ازش حرف می زدی فراموش کردی از روز اول آشنایمون هرگز وجود اونو تو زندگیت انکار نکردی آشفته و کلافه بازهم نفسش را سریع وعمیق فوت کرد وبا لحنی مهربان درمانده گفت : -افرا عزیزم ! باور کن من همه اون حرفها رو می زدم که تو بهم عادت نکنی ،..... باور کن هیچ زنی به غیر از تو توی زندگی من نبوده ونیست
از زور خشم وغضب لبش را به دندان گزید وگفت : -توچهارماه تمام با من زندگی می کردی در حالی که اون توی ذهنت بود چطور می تونی اینو منکر بشی - من همه اون چهار ماه رو اشتباه کردم چون از لحظه های خشم وغضب تو لذت می بردم بازهم این بغض لعنتی به گلویش چنگ انداخت با صدایی گرفته از بغض نالید -بازم داری دروغ می گی ،درست مثل همه حرفهای دیشبت ،اما مطمئن باش دیگه نمی تونی با حرفهای قشنگت گولم بزنی -افرا !باور کن تو دوچار سوء تفاهم شدی !....بهار خواهر بهراده،همون دوست صمیمیم که گفتم فوت شده ،یادت که میاد نوه دکتر صادقیان رو می گم ،اون تازه از آمریکا برگشته بغضش شکست وباران اشک آرام شروع به باریدن گرفت -پس سابقه دوستیتون از خیلی وقته ،چقدر من احمق بودم که باهات زندگی کردم واینو نفهمیدم مسیح جدی وبی احساس گفت : -آره بهار برامن یه دوست قدیمیه ،ولی نه اون دوستی که توی تصور تونقش بسته با گریه گفت : -پس داری اقرار می کنی که اون دوستته -آره چون خیلی وقته که میشناسمش ،درست از وقتی که هشت سالش بوده ،حتی بهراد هم موقع مرگش ازم خواست همیشه مواظبش باشم چون خیلی تنهاست -پس چرا وقتی دختری مثل اون توی زندگیت بود اومدی سراغ من با محبت آرام گفت : -چون سرنوشت من از اول تو بودی نه اون ! در میان هق هق گریه فریاد کشید : -ازت متنفرم مسیح ، متنفر ! صورتش از خشم قرمزوگلگون شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت : -اما دیشب چیز دیگه ای بهم گفتی ،اگر می فهمیدم اینهمه ازم متنفری هرگز بهت نزدیک نمی شدم -تو هم حرفهای زیادی زدی که هیچ کدومشون واقعیت نداشت
۷۰۲ نفس عمیقی کشید وگفت : -باشه هر چه تو بگی ،چون تو لجباز تر ازاینی که من بتونم چیز و خلاف عقیده وباورت ثابت کنم آب دهانش را قورت داد وبینی اش را بالا کشید وبا نیشخندی گفت : -تو همه چیزوبهم ثابت کردی مسیح ،تو ثابت کردی که حتی ارزش یک دوست داشتن ساده رو هم ندارم خسته کلافه دستی میان موهای پر پشتش کشید وگفت : -حال تو اصلا خوب نیست ومن نمی خوام با بحث بیهوده حالتو از اینی که هست بدتر کنم ،بهتره استراحت کنی بعدا سر فرصت در این مورد با هم حرف میزنیم از جا برخاست اتاق را ترك کند که افرا با بغض گفت : -دیگه نمی خوام ببینمت؛ از زندگیم برو بیرون ودیگه هیچ وقت برنگرد ،چون تو بزرگترین عذابی که تاحالا تو زندگیم کشیدم جمله آخر افرا مثل پتک بر سرش فرود آمدوهمه وجودش را لرزاند هرگز نمی توانست اینهمه تنفر افرا را درك کند با شدت شروع به گریستن کرد به طرفش برگشت دلش می خواست او را بغل بگیرد وبرای آرام کردنش لحظه ای نوازشش کند اما به خوبی می دانست چقدر لجباز و یکدنده است و امکان ندارد در این شرایط اجازه دهدبه او نزدیک شود به همین دلیل با درماندگی و پاهای سست شده ولرزان اتاق را ترك کرد نازنین با گلدان گل پشت در به انتظار ایستاده بود نگاه غمگینش روی گلهای در دست نازنین افتاد ،گلها را ازمیان گلدان بیرون کشید و گفت : -با حالی که اون داره این گلها حالشو بدتر میکنه ! نازنین آرام نجواکرد : -حتما همینطوره ! آشفته وپریشان با لحنی اندوهگین گفت : -خواهش می کنم ! افرا رو آروم کنید اون خیلی بهم ریخته است بغضی که در کلامش نهفته بود نازنین را تحت تاثیر خود قرار داد وبی اختیار با لحنی غمبار گفت :
-چشم !همه تلاشم رو می کنم که اونو از این حالت بیرون بیارم و قبل از اینکه او چیزی بگوید وارد اتاق افرا شد ودر را پشت سرش بست با حالتی عصبی و متشنج دسته گل را در سطل آشغال کنار اتاق افرا انداخت و با بی حالی خودش را روی صندلی پرت کرد هنوز جمله آخر افرا در گوشش زنگ می خورد)تو بزرگترین عذابی که در زندگیم کشیدم (حق را به افرا می داد، او دختری بود که در آرامش و خوشبختی، در کنار خانواده ای شاد ومهربان رشد کرده بود ،پدر ومادری که همه چیزشان خلاصه میشدفقط درتربیت و راحتی دخترانشان ، به خوبی می فهمید که اگر حاج علی از زندگی توافقی آنها بویی میبرد حتی ثانیه ای هم اجازه نمی داد افرا در کنارش بماند. اما او افرا را دوست داشت، این دختر مغرور ولجباز همه زندگیش شده بود ،همه هستی اش ....... ولی دیگر نمی خواست افرا را با اجباردر کنار خودش نگه دارد ،او عشق افرا را می خواست همان عشقی که تا قبل از وارد شدن افرا به زندگیش اصلا به آن اعتقادی نداشت ،همان عشقی که با مرهمش روح زخم خورده اش التیام پیدا کرده بود خسته سرش را به دیوار تکیه داد ولحظه ای چشمانش را برهم فشرد .افرا حق داشت این تصور را در مورد بهار داشته باشد. خودش هم به اشتباهش معترف بود ونمی دانست چگونه باید به افرا ثابت کند که اشتباه کرده است مگر نه این او بود که از روز اول هرگز وجود زن دیگری رادر زندگیش انکار نکرده بود با صدای زنگ تلفن همراهش رشته افکارش از هم گسیخت با اکراه گوشی اش را برداشت ونیم نگاهی به صفحه اش انداخت ساغر بود دکمه وصل تماس را زد اما هنوز چیزی نگفته بود که صدای گریان ساغر در گوشی پیچید -مسیح ........تو رو خدا زودی بیا ، بابا حالش بهم خورده آشفته حرکتی به کمرش داد و راست نشست و پرسید -حالا کجاست ؟ با هق هق گریه گفت : -توی بیمارستان،تحت مراقبتهای ویژه است ....مسیح بابام ......بابا توی کما رفته ودکتر ....... شدت گریه امکان راحت صحبت کردن را به او نمی داد مسیح با لحن آرام بخشی گفت : -خواهش می کنم ساغر آروم باش! -نتونستم با افرا تماس بگیرم ،گوشی رو جواب نمی ده ......خواهش می کنم بهش خبر بده و زودتر بیاید بیمارستان .....
۷۰۴ گوشی را که قطع کرد لحظه ای مردد ماند .افرا اصلا در شرایط روحی مناسبی نبود که بتواند این خبر تکان دهنده را به او بدهدبه خوبی میدانست شنیدن این خبر حالش را از اینی که هست هم بدتر میکند به همین دلیل از نازنین خواست مراقب افرا باشد ولحظه ای او را تنها نگذارد و خودش سریع بیمارستان را ترك کرد ** چهره مهربان نازنین جلو رویش بود آرام زمزمه کرد : -نازی! مسیح رفت ؟ -آره!..... -چکارت داشت؟ -براش یه کارفوری پیش اومد ، مجبور شده که بره همراه با آهی عمیق وپرازحسرت گفت : -همه زندگیش شده فقط کار ،می بینی نازی ، حتی من براش پشیزی هم ارزش ندارم -اینطور نیست افرا ،به خدا اون خیلی نگرانته ! بغض الود گفت : -اون یه عوضی پسته ،که همه حرفهاش فقط دروغه ،دیگه هیچ حرفیشو باور ندارم -افرا توحساس شدی و داری بی دلیل به اون تهمت می زنی عصبی وپر ازخشم به تندی گفت : -من به اون تهمت نمی زنم نازی ،این واقعیتیه که خودشم بهش اعتراف کرده نازنین بهت زده و با چشمانی گرد شده نگاهش کرد وپرسید : -تو داری چی می گی افرا ، خودش چیو اعتراف کرده ؟ بغض خفه کننده گلویش را با نفس عمیق مهار کرد و با اطمینان گفت : -اینکه بهار دوستشه ! -منظورت همین دخترست!؟ -آره همین دختره ،خودتم دیدی که چقد باهم مچ بودند
متعجب گفت : -خوب! پس چرا باهاش ازدواج نکرده ؟ بغضش ترکید ومیان هق هق گریه گفت : -چون سرنوشت وبدبختیش من بودم نازنین مستاصل وپریشان دستش را در دست گرفت و با لحنی محبت آمیز گفت : -خواهش می کنم افرا خودتو با این افکار چرت اذیت نکن ،خودتم از اول می دونستی مسیح قسمت وسرنوشت تو نیست پس سعی کن فقط به چیزای خوب فکر کنی با پشت دست صورت خیس از اشکش را پاك کرد گفت : -توی زندگی سرتاسر اجبار من مگه چیز خوبی هم وجود داره ؟! -آره خونواده ات ،فراموش کردی اصلا به خاطر اونها بوده که از اول این بازی احمقانه رو شروع کردی ،افرا !عزیزم !اونها بیشترازهرکسی بهت احتیاج دارن و دوستت دارن میان صورت به اشک نشسته اش لبخند تلخی نشست وگفت : -آره اونها برام از هرچیزی با ارزشترند !نازی مامانم می دونه من اینجام ؟ -نه ،یعنی مسیح اجازه نداد بهشون خبر بدم ،نمی خواست بی خود نگرانشون کنه ،گفت حالت که بهتر شد خبرشون میکنه نیشخندی زد وگفت : -اون داره همه سعیشو می کنه که منو از خانوادم دور کنه و من اصلا دلیل این کارشو نمی فهمم -دوباره منفی بافی کردی ،اون بیچاره فقط نمی خواست ............. گریان حرف نازنین را قطع کرد وگفت : -اون برای هر کاریش یه دلیل غیر منطقی داره که فقط برا خودش قابل درکه ،فقط همین ! -شاید تو درست بگی واون واقعا همینطور باشه اما هر دومون به خوبی می فهمیم که مسیح چه شخصیت سخت وغیر قابل نفوذی داره پس تو نباید به خاطر رفتارش دلخور وعصبی باشی ،تو همه این روزها رو از قبل پیش بینی میکردی و خودتو براش آماده کردی پس بهتره به جای اینهمه اذیت کردن خودت با واقعیت کنار بیای -آره تو درست می گی من نباید بیشتر از این خودمو گول بزنم
۷۰۶ -بهتره فعلا به هیچی فکر نکنی وفقط استراحت کنی ** مهری خودش را روی صندلی کناریش انداخت و با لحنی که در آن نگرانی موج می زد گفت : -تو باید به افرا می گفتی که حال پدرش اصلا خوب نیست وبه کما رفته ! کلافه سرش را به دیوار تکیه داد ودر حالی که چشمانش را برهم می نهاد با خستگی گفت : -فکر می کنید با حالی که اون داشت می تونستم اینو بهش بگم مهری مهربان گفت : -ولی پسرم آخرش که چی ،تو که می دونی اون چقد وابسته پدرشه همچنان با چشمان بسته گفت : - اون تو شرایط روحی مناسبی نیست که بشه همچین خبری و بهش داد تازه اگه منم بخوام این کارو کنم دکترش این اجازه رو بهم نمی ده روی صندلی جابجا شد و آرامتر از قبل گفت : -اما من نگرانم !........ اگه خدایی نخواسته اتفاقی برا حاج علی بیفته چه جوابی داری که بهش بدی از این فکروجودش لرزید وبی اختیار چشمانش را گشود ،نگاهش در نگاه خشمگین مهدی که رو برویش به دیوار تکیه زده بود گره خورد. سرش را به طرف مهری چرخاند و با لحن غمگینی گفت : - نمی دونم! ،بیشترم به همین دلیل عصبی کلافه ام مهدی با لحنی تند پرسید -دکترش نگفت چرا یهویی این جوری شده ؟ روی صندلی نیم خیز شد وبا نیم نگاهی به مهدی آرام گفت : -دُچار شوك عصبی شده ! چشمان مهری گرد شده و وحشت زده نالید : -شوك!.......خدای من چه شوکی !......افرا که دختر سرحالی بود مهدی چند قدم به طرفشان برداشت وبا اخمهای گره کرده ، عصبی گفت :
-بود !!........البته تا قبل از اینکه با این اقا ازدواج کنه مهری بی توجه به کنایه مهدی رو به مسیح پرسید : -دکتر نگفت دلیلش چیه ؟ با صدای خفه ای نجوا کرد -شوکی بهش وارد شده که براش قابل تحمل نبوده ! مهری بهت زده پرسید : -آخه چرا ؟؟ مسیح کلافه از سوالات پی درپی مادرش جواب داد : - منم نمی دونم ، به طور کلی هنگ کردم و فکرم اصلا کار نمی کنه مهدی با پوزخند غلیظی گفت : -می خوای باور کنیم که واقعا از وضعیت افرا ناراحتی ؟! نگاه غضبناك وعتاب انگیزی به مهدی انداخت .مهری قبل از او رو به مهدی گفت : -چرند نگو .......... مهدی روبه روی هر دو ایستاد وبه تندی گفت : -آره همه حرفهای من چرنده !......اما رفتار اون چی ؟ ...چرند نیست ؟........دختر بیچاره رو تا سر حد مرگ عذاب داده حالا ادعا می کنه خیلی ناراحته !...... نگاهش را در عمق چشمان پرازخشم مسیح انداخت واضافه کرد -چیه !نکنه بالاخره وجدان درد گرفتی ؟ مهری بانگاه شماتت باری به مهدی پرید : -مهدی لطفا ساکت شو ! خشمگین به طرف مادرش برگشت وگفت : -چرا ؟.....چرا همیشه فقط من باید خفه خون بگیرم وهیچی نگم؟.اما یه بارهم ازاین عزیز دردونت نمی پرسی که داره چه غلطی میکنه !
۷۰۸ مهری از این تندی رفتار پسرش اخم ظریفی به ابروهایش انداخت ومحکم گفت : -زندگی مسیح به منو تو مربوط نمیشه بهتره خودتو درگیر زندگی خصوصی برادرت نکنی وقبل از اینکه به مهدی اجازه دهد چیزی بگوید سریع برای آرام کردن جو موجود رو به مسیح با لحنی نگران گفت: -اگه ناهید پرسید برای دخترش چه اتفاقی افتاده ، چی باید بهش بگیم ؟ حرفهای مهدی به تنهایی برایش سخت وگران بود پس کلافه با لحنی تند وعصبی رو به مادرش گفت : -من هیچی نمی دونم مامان !......خواهش می کنم شما دیگه بیشتر از این آزارم ندین مهدی دوباره خودش را وسط انداخت و گفت : -اونی که داره آزارت میده منو مامان نیستیم اون وجدان خفتته که داره کم کم بیدار میشه با چهره ای برافروخته و لحنی عصبی گفت : -دیگه داری خیلی زیاده روی می کنی مهدی !! -من زیاده روی می کنم یا تو؟!........ نکنه فراموش کردی که به خاطر حماقت تو افرا افتاده رو تخت بیمارستان ،یا شایدم می خوای اونو راهی قبرستون کنی تا حالیت بشه چه به روزش اوردی مهری بازهم مداخله کرد و به مهدی با لحن تندی گفت : -مهدی لطفا خفه شو!... انگارفراموش کردین اینجا بیمارستانه ها !! مهدی پراز خشم به طرف مهری برگشت و با لحنی اندوهیگین گفت : -فقط شما مقصرید مامان ،.........شما که با خودخواهی خودتون زندگی این دختر معصوم وبیگناه و نابود کردین .شما مقصرید و باید تاوان همه زجرهایی که اون در طول این چهار ماه کشیده رو بدید مسیح آشفته وعصبی مثل فنر از جا جست وروبرویش ایستاد گفت : -بهتره حد و حدود خودتو بفهمی والا...... -والا چی ....... برای کنترل خشمش نفسش را عصبی فوت کرد وبا آرامشی نسبی ادامه داد - بهتره زودتر افرا رو طلاق بدی وبیشتر از این اونو اسیر بیماری مالیخولیایی نکنی ،چون از بیمارستان که مرخص شد این منم که زندگی و برای تو جهنم می کنم
یک قدم جلو تر رفت و در حالی که یقه پیراهن مهدی را می گرفت با نگاهی نافذ وعمیق در چشمان گستاخش خیره شد و با لحنی مقتدر و محکم گفت : -فکر نکنم تو این اختیار و داشته باشی که بهم بگی باید چکار کنم ،پس اینو تو گوشت فرو کن که افرا زن منه و منم بیشتر از این بهت اجازه نمی دم که بااین نگرانی های بیخودت اونو ازم دور کنی مهری وحشت زده میان آندو قرار گرفت ومنتظر عکس العمل مهدی ماند .مسیح یقه پیراهن مهدی را رها کرد و رو به مادرش گفت : -من می رم پیش افرا ،پیش اون بودن بهتر از اینجا موندن وحرفهای مزخرف شنیدنه ،هر خبری شد منو در جریان بذارید هنوز قدمی برنداشته بود که مهدی بازویش را گرفت ودرحالی که انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه می رفت با تحکم گفت : -منم بهت اخطار میکنم !! اگه یه بار دیگه،فقط یه باره دیگه؛اشک افرا به خاطر تو دربیاد ، میرم وهمه چیزو بهش می گم انگشت اشاره مهدی را با خشم پایین اورد وبدون هیچ حرفی با سرعت و گامهای بلند وعصبی از بیمارستان خارج شد ** به روی میز دکتر خم شد و با لحنی محکم وآمرانه گفت : -چرا متوجه نیستید ! حال پدرش وخیمه وتوی کماست ؛من هر طور شده باید اونو ببرم پدرشو ببینه دکتر خودکار در دستش را به روی کتاب قطور روی میزش پرت کرد وگفت : - همسرتون اصلا در شرایط روحی مناسبی نیست که من بتونم مرخصش کنم این جمله تکراری را از صبح تا به حال هزار بار شنیده بود .نفس عمیقی کشید و لحن صحبتش را ملایمتر کرد وگفت : -اما شما می دونید که من این اختیار و دارم که همسرمو بدون اجازه شما هم از این بیمارستان ببرم پس خواهش می کنم منو مجبور به این کار نکنید -بله شما این اختیار رو دارین اما فراموش نکنید که همه عواقب اون به گردن خودتونه دوباره عصبی شد وبه تندی گفت :
۷۱۰ -چه عواقبی بد تراز این خطریه که داره زندگی منو تهدید می کنه دکتر با شگفتی گفت : -شما به جای اینکه به فکر حال همسرتون باشید فکر زندگی خودتونید کلافه ومستاصل گفت : -آقای دکتر همسرمن خیلی وابسته پدرشه ،اگه خدایی نخواسته برای پدرش اتفاقی بیفته اون همه عمر منو سرزنش میکنه و هرگز نمی بخشه -دکتر با لحنی آرام بخش گفت : -من وظیفه دارم مراقب حال بیمارم باشم واز هر چیزی که وضعیت اونو تهدید میکنه دورش کنم ،همسر شما حال روحی مناسبی نداره اگه با یک شوك به این روز افتاده ممکنه با شوك بدی حالش از اینی که هست بدتر بشه و حتی شاید به کما بره ،شما که اینو نمی خواید ؟!! آهی کشید وآرام زمزمه کرد -اون همه زندگی منه ! -پس اجازه بدید از این حالت بیرون بیاد -این حالت چقدر طول می کشه -به خودش بستگی داره ،بذارید امشب اینجا بمونه فردا جوابتون و میدم از جا برخاست اتاق را ترك کند که دکتردوباره گفت : -جناب محتشم اگه واقعا همسرتون و تا این حد دوست دارین که نگران آینده زندگیتون با اونید باید سلامتی اون از هرچیزی براتون ارزشمند تر باشه چرا که اگه اون آسیب ببینه این زندگی دیگه هیچ ارزشی نداره آرام نجواکرد -حق با شماست ** چشمانش را گشود مسیح در حالیکه سرش را روی لبه تخت در کنارش گذاشته بود معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بود . از دیدن این صحنه دلش بی اختیار لرزید ،دستش را از میان دست مسیح بیرون کشید وبه سمت موههایش جلوبرد اما در آخرین لحظه دودل شد ودستش در هوا معلق ماند ،چقدر دلش می خواست موههای
نرمش را نوازش کند اما با یاد آوری بهار منصرف شد وحلقه اشک در چشمانش نشست وبی اختیار از گوشه چشمانش سرازیر شد مسیح مردی نبود که استحقاق عشق پاك وخالصانه او را داشته باشد دلش بد جوری شکسته بود و کوهی از غصه بردلش سنگینی می کرد دستش را پایین آورد وبا نگاهی غمگینو به حسرت نشسته به او خیره شد - معلومه خیلی دوستت داره ! به طرف منبع صدا برگشت همان پرستار مهربان دیروز بود که احتمالا شیفت شب هم بوده لبخند بی روحی به رویش زد -امروزه مردهای عاشقی که با همه وجود دوستت داشته باشن کم پیدا میشن اما همسر شما با اینکه خیلی خشک و مغرور بنظر میان ولی کاملا از رفتارشون مشخصه که چقدر دوستتون دارن چقدردلش می خواست می توانست بگوید این حس وظیفه شناسیست که او را مجبور کرده در کنارش بماند نه چیزدیگر،باضعف پرسید : -شب رو اینجا بوده ؟ در حالی که به سرنگ در دستش با نوك انگشت تلنگر می زد گفت : -تمام شبو در حالی که دستت محکم توی دستش بود چشم ازت برنمی داشت ،تعجب میکنم چطور حالا خوابش برده ،خواهش میکنم دستتو بده آمپولتو سریع تزریق کنم که اگه بیدار شد باهاش مکافات دارم -چرا؟ با شیطنت لبخند شیرینی زد و گفت : -چون هر آمپولی به تو می زنم دردشو اون میکشه اینقدر دستپاچه ام میکنه که نمی دونم باید چه کار کنم -کی مرخص میشم ؟ -اگه دست شوهر عاشقت بود که تا حالا خونه بودی ،ولی هنوز دکتر اجازه مرخصیتو نداده ،........جائیت هم در داره ؟ -نه فقط احساس ضعف وسرگیجه دارم -این طبیعیه عزیزم !