#پارت۷۰۰
-همه حرفهات !.............همه حرفهات دروغ بود مسیح !یه دروغ بزرگ وکثیف!....چرا که اگه دروغ نبود امروز
دوست دختر نازنینتو نمی اوردی من ببینم
چشمان درشتش از حیرت گشاده شدند وبا نگاهی مبهم ومات زمزمه کرد :
-دوست دخترم ؟!
-آره بهار !درست همونیه که همیشه می گفتی ،ظریف وشکننده
گیج وسردرگم در عمق چشمان غمگینش زل زد وگفت :
-تو از چی حرف می زنی !
بغضش ترکید و با هق هق گریه گفت :
-خیلی بی ملاحظه ای مسیح !.. خیلی.....!.لااقل
می ذاشتی یه مدت بگذره بعد اونو بهم معرفی می کردی
کلافه چنگی به موهایش زد وگفت :
-تو داری اشتباه می کنی افرا ،اون...........
غضبناك میان حرفش پرید و گفت :
-من اشتباه نمی کنم مسیح ،خودتم اینو می فهمی!
دیگر گریه نمیکرد شاید قصد داشت به مسیح بفهماند قویتراز آن چیزیست که نشان میدهد
مسیح نفس عمیقی کشید وبا آرامشی ساختگی آرام پرسید
-چرا فکر می کنی بهار دوست دختر منه ؟
با قاطعیت وسماجت گفت :
- فکر نمی کنم بلکه مطمئنم !
-می تونی بهم بگی چه چیزی باعث اینهمه اطمینان شده؟
-تو خودت همیشه ازش حرف می زدی فراموش
کردی از روز اول آشنایمون هرگز وجود اونو تو زندگیت انکار
نکردی
آشفته و کلافه بازهم نفسش را سریع وعمیق فوت کرد وبا لحنی مهربان درمانده گفت :
-افرا عزیزم ! باور کن من همه اون حرفها رو می
زدم که تو بهم عادت نکنی ،..... باور کن هیچ زنی به غیر از تو
توی زندگی من نبوده ونیست
#پارت۷۰۱
از زور خشم وغضب لبش را به دندان گزید وگفت :
-توچهارماه تمام با من زندگی می کردی در حالی که اون توی ذهنت بود چطور می تونی اینو منکر بشی
- من همه اون چهار ماه رو اشتباه کردم چون از لحظه های خشم وغضب تو لذت می بردم
بازهم این بغض لعنتی به گلویش چنگ انداخت با صدایی گرفته از بغض نالید
-بازم داری دروغ می گی ،درست مثل همه
حرفهای دیشبت ،اما مطمئن باش دیگه نمی تونی با حرفهای قشنگت
گولم بزنی
-افرا !باور کن تو دوچار سوء تفاهم شدی !....بهار خواهر بهراده،همون دوست صمیمیم که گفتم فوت شده ،یادت
که میاد نوه دکتر صادقیان رو می گم ،اون تازه از آمریکا برگشته
بغضش شکست وباران اشک آرام شروع به باریدن گرفت
-پس سابقه دوستیتون از خیلی وقته ،چقدر من احمق بودم که باهات زندگی کردم واینو نفهمیدم
مسیح جدی وبی احساس گفت :
-آره بهار برامن یه دوست قدیمیه ،ولی نه اون دوستی که توی تصور تونقش بسته
با گریه گفت :
-پس داری اقرار می کنی که اون دوستته
-آره چون خیلی وقته که میشناسمش ،درست از وقتی که هشت سالش بوده ،حتی بهراد هم موقع مرگش ازم
خواست همیشه مواظبش باشم چون خیلی تنهاست
-پس چرا وقتی دختری مثل اون توی زندگیت بود اومدی سراغ من
با محبت آرام گفت :
-چون سرنوشت من از اول تو بودی نه اون !
در میان هق هق گریه فریاد کشید :
-ازت متنفرم مسیح ، متنفر !
صورتش از خشم قرمزوگلگون شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت :
-اما دیشب چیز دیگه ای بهم گفتی ،اگر می
فهمیدم اینهمه ازم متنفری هرگز بهت نزدیک نمی شدم
-تو هم حرفهای زیادی زدی که هیچ کدومشون واقعیت نداشت
#پارت۷۰۲
نفس عمیقی کشید وگفت :
-باشه هر چه تو بگی ،چون تو لجباز تر ازاینی که من بتونم چیز و خلاف عقیده وباورت ثابت کنم
آب دهانش را قورت داد وبینی اش را بالا کشید وبا نیشخندی گفت :
-تو همه چیزوبهم ثابت کردی مسیح ،تو ثابت
کردی که حتی ارزش یک دوست داشتن ساده رو هم ندارم
خسته کلافه دستی میان موهای پر پشتش کشید وگفت :
-حال تو اصلا خوب نیست ومن نمی خوام با
بحث بیهوده حالتو از اینی که هست بدتر کنم ،بهتره استراحت کنی
بعدا سر فرصت در این مورد با هم حرف میزنیم
از جا برخاست اتاق را ترك کند که افرا با بغض گفت :
-دیگه نمی خوام ببینمت؛ از زندگیم برو بیرون
ودیگه هیچ وقت برنگرد ،چون تو بزرگترین عذابی که تاحالا تو
زندگیم کشیدم
جمله آخر افرا مثل پتک بر سرش فرود آمدوهمه
وجودش را لرزاند هرگز نمی توانست اینهمه تنفر افرا را درك
کند
با شدت شروع به گریستن کرد
به طرفش برگشت دلش می خواست او را بغل بگیرد وبرای آرام کردنش لحظه ای نوازشش کند اما به خوبی می
دانست چقدر لجباز و یکدنده است و امکان ندارد در این شرایط اجازه دهدبه او نزدیک شود به همین دلیل با
درماندگی و پاهای سست شده ولرزان اتاق را ترك کرد
نازنین با گلدان گل پشت در به انتظار ایستاده بود نگاه غمگینش روی گلهای در دست نازنین
افتاد ،گلها را ازمیان
گلدان بیرون کشید و گفت :
-با حالی که اون داره این گلها حالشو بدتر میکنه !
نازنین آرام نجواکرد :
-حتما همینطوره !
آشفته وپریشان با لحنی اندوهگین گفت :
-خواهش می کنم ! افرا رو آروم کنید اون خیلی بهم ریخته است
بغضی که در کلامش نهفته بود نازنین را تحت
تاثیر خود قرار داد وبی اختیار با لحنی غمبار گفت :
#پارت۷۰۳
-چشم !همه تلاشم رو می کنم که اونو از این حالت بیرون بیارم
و قبل از اینکه او چیزی بگوید وارد اتاق افرا شد ودر را پشت سرش بست
با حالتی عصبی و متشنج دسته گل را در سطل آشغال کنار اتاق افرا انداخت و با بی حالی خودش را روی صندلی
پرت کرد هنوز جمله آخر افرا در گوشش زنگ می
خورد)تو بزرگترین عذابی که در زندگیم کشیدم (حق را به
افرا می داد، او دختری بود که در آرامش و
خوشبختی، در کنار خانواده ای شاد ومهربان رشد کرده بود ،پدر
ومادری که همه چیزشان خلاصه میشدفقط
درتربیت و راحتی دخترانشان ، به خوبی می فهمید که اگر حاج علی از
زندگی توافقی آنها بویی میبرد حتی ثانیه ای هم
اجازه نمی داد افرا در کنارش بماند. اما او افرا را دوست
داشت، این دختر مغرور ولجباز همه زندگیش
شده بود ،همه هستی اش ....... ولی دیگر نمی خواست افرا را با
اجباردر کنار خودش نگه دارد ،او عشق افرا را می
خواست همان عشقی که تا قبل از وارد شدن افرا به زندگیش
اصلا به آن اعتقادی نداشت ،همان عشقی که با مرهمش روح زخم خورده اش التیام پیدا کرده بود
خسته سرش را به دیوار تکیه داد ولحظه ای چشمانش را برهم فشرد .افرا حق داشت این تصور را در مورد بهار
داشته باشد. خودش هم به اشتباهش معترف بود
ونمی دانست چگونه باید به افرا ثابت کند که اشتباه کرده است
مگر نه این او بود که از روز اول هرگز وجود زن دیگری رادر زندگیش انکار نکرده بود
با صدای زنگ تلفن همراهش رشته افکارش از هم گسیخت با اکراه گوشی اش را برداشت ونیم نگاهی به صفحه
اش انداخت ساغر بود دکمه وصل تماس را زد اما هنوز چیزی نگفته بود که صدای گریان ساغر در گوشی پیچید
-مسیح ........تو رو خدا زودی بیا ، بابا حالش بهم خورده
آشفته حرکتی به کمرش داد و راست نشست و پرسید
-حالا کجاست ؟
با هق هق گریه گفت :
-توی بیمارستان،تحت مراقبتهای ویژه
است ....مسیح بابام ......بابا توی کما رفته ودکتر .......
شدت گریه امکان راحت صحبت کردن را به او نمی داد مسیح با لحن آرام بخشی گفت :
-خواهش می کنم ساغر آروم باش!
-نتونستم با افرا تماس بگیرم ،گوشی رو جواب نمی ده ......خواهش می کنم بهش خبر بده و زودتر بیاید
بیمارستان .....
#پارت۷۰۴
گوشی را که قطع کرد لحظه ای مردد ماند .افرا اصلا در شرایط روحی مناسبی نبود که بتواند این خبر تکان
دهنده را به او بدهدبه خوبی میدانست شنیدن
این خبر حالش را از اینی که هست هم بدتر میکند به همین دلیل
از نازنین خواست مراقب افرا باشد ولحظه ای او را تنها نگذارد و خودش سریع بیمارستان را ترك کرد
**
چهره مهربان نازنین جلو رویش بود آرام زمزمه کرد :
-نازی! مسیح رفت ؟
-آره!.....
-چکارت داشت؟
-براش یه کارفوری پیش اومد ، مجبور شده که بره
همراه با آهی عمیق وپرازحسرت گفت :
-همه زندگیش شده فقط کار ،می بینی نازی ،
حتی من براش پشیزی هم ارزش ندارم
-اینطور نیست افرا ،به خدا اون خیلی نگرانته !
بغض الود گفت :
-اون یه عوضی پسته ،که همه حرفهاش فقط
دروغه ،دیگه هیچ حرفیشو باور ندارم
-افرا توحساس شدی و داری بی دلیل به اون تهمت می زنی
عصبی وپر ازخشم به تندی گفت :
-من به اون تهمت نمی زنم نازی ،این واقعیتیه که خودشم بهش اعتراف کرده
نازنین بهت زده و با چشمانی گرد شده نگاهش کرد وپرسید :
-تو داری چی می گی افرا ، خودش چیو اعتراف کرده ؟
بغض خفه کننده گلویش را با نفس عمیق مهار کرد و با اطمینان گفت :
-اینکه بهار دوستشه !
-منظورت همین دخترست!؟
-آره همین دختره ،خودتم دیدی که چقد باهم مچ بودند
#پارت۷۰۵
متعجب گفت :
-خوب! پس چرا باهاش ازدواج نکرده ؟
بغضش ترکید ومیان هق هق گریه گفت :
-چون سرنوشت وبدبختیش من بودم
نازنین مستاصل وپریشان دستش را در دست گرفت و با لحنی محبت آمیز گفت :
-خواهش می کنم افرا خودتو با این افکار چرت اذیت نکن ،خودتم از اول می دونستی مسیح قسمت وسرنوشت
تو نیست پس سعی کن فقط به چیزای خوب فکر کنی
با پشت دست صورت خیس از اشکش را پاك کرد گفت :
-توی زندگی سرتاسر اجبار من مگه چیز خوبی هم وجود داره ؟!
-آره خونواده ات ،فراموش کردی اصلا به
خاطر اونها بوده که از اول این بازی احمقانه رو شروع کردی ،افرا !عزیزم
!اونها بیشترازهرکسی بهت احتیاج دارن و دوستت دارن
میان صورت به اشک نشسته اش لبخند تلخی نشست وگفت :
-آره اونها برام از هرچیزی با ارزشترند !نازی مامانم می دونه من اینجام ؟
-نه ،یعنی مسیح اجازه نداد بهشون خبر بدم ،نمی
خواست بی خود نگرانشون کنه ،گفت حالت که بهتر شد
خبرشون میکنه
نیشخندی زد وگفت :
-اون داره همه سعیشو می کنه که منو از خانوادم دور کنه و من اصلا دلیل این کارشو نمی فهمم
-دوباره منفی بافی کردی ،اون بیچاره فقط نمی خواست .............
گریان حرف نازنین را قطع کرد وگفت :
-اون برای هر کاریش یه دلیل غیر منطقی داره که فقط برا خودش قابل درکه ،فقط همین !
-شاید تو درست بگی واون واقعا همینطور باشه اما هر دومون به خوبی می فهمیم که مسیح چه شخصیت سخت
وغیر قابل نفوذی داره پس تو نباید به خاطر رفتارش دلخور وعصبی باشی ،تو همه این روزها رو از قبل پیش بینی
میکردی و خودتو براش آماده کردی پس بهتره به جای اینهمه اذیت کردن خودت با واقعیت کنار بیای
-آره تو درست می گی من نباید بیشتر از این خودمو گول بزنم
#پارت۷۰۶
-بهتره فعلا به هیچی فکر نکنی وفقط استراحت کنی
**
مهری خودش را روی صندلی کناریش انداخت و با لحنی که در آن نگرانی موج می زد گفت :
-تو باید به افرا می گفتی که حال پدرش اصلا خوب نیست وبه کما رفته !
کلافه سرش را به دیوار تکیه داد ودر حالی که
چشمانش را برهم می نهاد با خستگی گفت :
-فکر می کنید با حالی که اون داشت می تونستم اینو بهش بگم
مهری مهربان گفت :
-ولی پسرم آخرش که چی ،تو که می دونی اون چقد وابسته پدرشه
همچنان با چشمان بسته گفت :
- اون تو شرایط روحی مناسبی نیست که بشه همچین خبری و بهش داد تازه اگه منم بخوام این کارو کنم دکترش
این اجازه رو بهم نمی ده
روی صندلی جابجا شد و آرامتر از قبل گفت :
-اما من نگرانم !........ اگه خدایی نخواسته
اتفاقی برا حاج علی بیفته چه جوابی داری که بهش بدی
از این فکروجودش لرزید وبی اختیار چشمانش را گشود ،نگاهش در نگاه خشمگین مهدی که رو برویش به دیوار
تکیه زده بود گره خورد. سرش را به طرف مهری چرخاند و با لحن غمگینی گفت :
- نمی دونم! ،بیشترم به همین دلیل عصبی کلافه ام
مهدی با لحنی تند پرسید
-دکترش نگفت چرا یهویی این جوری شده ؟
روی صندلی نیم خیز شد وبا نیم نگاهی به مهدی آرام گفت :
-دُچار شوك عصبی شده !
چشمان مهری گرد شده و وحشت زده نالید :
-شوك!.......خدای من چه شوکی !......افرا که دختر سرحالی بود
مهدی چند قدم به طرفشان برداشت وبا اخمهای گره کرده ، عصبی گفت :