eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
353 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
12هزار ویدیو
43 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌹محفل شهدا در مدرسه ی ایثار هم معلم نمونه ای👌 املای اخـلاص میگویی و جمله ات میرسد بـه↯↯ ♨️"مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم، " و باز ما می رسیم به، نقطه سر خط ... ... ! یادمــان بده خط بعدی را املایی بنویسیم✍ . 🌷 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱٣٣۶ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ بهمن ۱٣۶۱ (س) مجلسی می گوید: بود،بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس ابراهیم به حضرت زهرا(س)بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود. خیلی از بچه ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند.همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره(س)انجام شده بود. به منطقه ی رفتیم.به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا(س)بخواند. در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به کرد. صدای ابراهیم به و طولانی  شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم،یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم کردند و صدایش را کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی شد. آن شب ابراهیم خیلی بود و گفت:من نیستم،این ها حضرت را شوخی گرفتندبرای همین دیگر . هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به ، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن،امافایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر،دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم. ساعت شب بود خسته و کوفته خوابیدم. از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. را به سختی باز کردم چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود من را صدا زد و گفت: پاشو الان . من بلند شدم با خودم گفتم:این بابا انگار نمی دونه یعنی چی؟البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد،قبل از اذان بیدار می شود و نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد.بعد هم اذان گفت و صبح را برپا کرد. بعد از نماز و ،ابراهیم شروع به خواندن کردبعد هم حضرت زهرا(س) اشعار زیبای ابراهیم چشمان همه ی بچه ها را جاری کردمن هم که دیشب خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر کردم ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی با اینکه خوردم،چرا روضه خواندم؟ گفتم: آره،شما دیشب قسم خوردی که.... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا جایی نکن. بعد کمی کرد و ادامه داد:دیشب خواب به چشمم نمی آمد،نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم حضرت صدیقه ی طاهره(س) آوردند و گفتند: ،ما تو را دوست داریم. هرکه گفت تو هم بخوان دیگر امان صحبت کردن به او نمی دادابراهیم بعد از آن به کردن ادامه داد. (سلام الله علیها) . 🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
بارالها! می شود یکبار دیگر آتش را بر گلستان کنی 🤲🤲 معبودا! باران هم که هست، مه و مردم همه دست به کارن... و ما تنها یه آقای چشم انتظار داریم
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🕊🌿 ----------------------------------------- رفاقت خوبه ختمِ به خیر شه یه خیر مثلِ همین شهادت... رفیق‌شھیدم آخر بہ مرگ در بستر کہ نمےشود دل بست دعا کن تا خدا شھادت را نصیب ما هم بکند..!🥺 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ ❤️ ♥️ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ♥️این مربوط به زمانیست که به دختر شهید "ابراهیم عشریه" خبر شهادت بابایش رو دادند. 👈( فروردین ۹۵) از این شهید والا مقام به یادگار مانده است. 💐 مدافع حرم عشریه گرامی باد 🌹💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص شهید     💠سالروزولادت‌شهید ابراهیم عشریه💠                                🌷  صلوات 🌷‌ ✨  التماس دعای  فرج𓬨 ✨ یاعلی🖐 ⭐️ 🌹 ⭐️🍃 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ☘ خیلی در اعمالش دقت می کرد. شنیده بود که نفوذ شیـطان در اعـمال انسان بسیار است. 👿شیطان هر کسی را به طریقی گمراه می کند حتی کارهای خوبی که انجام می داد مراقب بود که آلوده به نیت های دنیوی نشود. 🔹مرتب با در ارتباط بود و تلاش می کرد تا شیطان را ناکام کند. ابراهیم می دانست که شیطان سه بار قسم خورده تا انسان را گمراه کند 🔸«قـالَ فَبِعـِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمـَعِين»َ گفت: به عـزّت تو سوگـند كه همـه ى مـردم را گمـراه خواهـم كرد. سوره ص آیه ۸۲ شهید شادی روح شهدا صلوات ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• 🔮 🌾به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. ☘پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان شهید نشده بود؟  🌹گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود. 🥀آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد، از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود! 🌴رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد. همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار هستیم. به خدا اگر پسرم شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم.هیچ کس نمی‌داند چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.💫 ...🌿🌺🌿 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•