eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از حرف زدن، خوب فکر کنید، تا مجبور نشوید پس از زدن حرفی، به فکر فروروید. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
⭕️ ایلان ماسک: «واتس‌اپ هرشب داده‌های کاربران را استخراج می‌کند، اما بعضی از مردم هنوز فکر می‌کنند این نرم‌افزار امن است.» /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر کجا می‌روی؟ مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی‌ترین فرصتی است که می‌توانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمی‌گردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می‌شود. ... و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد. حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت: مادر چرا پریشانی؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف‌های مادر به اتاق خود رفت و لباس‌های خود را بر تن کرد و گفت: مادر آماده شو تا با هم به جایی برویم. من می‌توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی‌ها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف‌های تو چه معنایی می‌دهد؟ پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می‌کنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا. مادر نیز بر خلاف میل درونی خود، درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می‌داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم‌زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم. در حالی که به مسجد اشاره می‌کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الآن وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلاً زیبا نبود. کودک جواب داد: مادر! تو در سخنان خود دقیقاً این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. پس آیا افتخاری از این بزرگ‌تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است حرف بزنی، نه آن کسی که آن را دریافت کرده است؟ آیا سخن‌گفتن با خدا لذت‌بخش‌تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
「⛅️」 💠 اقتدار و صلابت نظام اسلامی، تحت حاکمیت و تربیت ولایت الهی 🔘 رئیس‌جمهور کشور شهید شده است. 🔘 مجلس قبل به پایان رسیده و مجلس تازه‌نفس هنوز مستقر نشده و انتخاب رئیس نکرده است. 🔘 مجلس خبرگان هم تازه کارش را شروع کرده است. 🔘در حال حاضر کشور نه رئیس‌جمهور دارد، نه رئیس مجلس! 👌🏼 اما سر سوزنی در بین مردم نگرانی احساس نمی‌شود. چون مردم ایران تحت تربیت مقام ولایت بودند و کشور همچون کشتی با صلابتی، امواج دریای حوادث و فتنه ها را در می نوردد. «ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکَند / چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور» 🤲🏼 «ماشاءَ اللهُ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللّه وَ الحَمدُ لِلّه» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌙 دلا تا می‌توان امروز فرصت را غنیمت دان/ که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را «هلالی جغتایی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۵: من قبل از مسلمان شدنم به لباس و ظاهرم خیلی اهمیت می‌دادم. بهترین لباس‌ها را می‌پوشیدم. اگر چند روز پشت سر هم جایی می‌رفتم، سعی می‌کردم هر روزش یک چیز متفاوت بپوشم که در چشم مردم تازگی داشته باشم. فکر می‌کردم هرچه خودم را زیباتر کنم و زیبایی‌هایم را بیشتر به مردم نشان دهم در بینشان جایگاه بهتری دارم و در شغلم موفق‌ترم. فقط دنبال این بودم که خودم را در دل این و آن جا کنم. این از من نیروی زیادی می‌گرفت، وقت زیادی می‌گرفت. فکرم همیشه مشغول بود که حالا فلانی درباره ی لباسم چه فکری می‌کند. نکند فلانی از لباسم خوشش نیاید. نکند جایی بروم و کسی لباس یا آرایشش بهتر از من باشد. فکر و ذکرم همه‌اش این چیزها بود. ولی وقتی مسلمان شدم فهمیدم که من فقط باید دنبال نگاه یک نفر باشم و او خداست. فهمیدم لازم ندارم این قدر به فکر نگاه دیگران باشم. همین که خدا نگاهم می‌کند برایم بس است. ...........🌿🪻🌿........... «فصل نهم» بار و بندیلم را بسته بودم و ایستاده بودم دم در. یک ساعت بیشتر تا پرواز نمانده بود و هول داشتم. محسن همین چند دقیقه پیش از راه رسیده بود و رفته بود دوش بگیرد. آرام داشت کارهایش را انجام می‌داد. انگار نه انگار که یک ساعت دیگر هواپیما بلند می‌شود. هرچه بهش غر می‌زدم فایده‌ای نداشت. سر حوصله موهایش را صاف کرد و بعد رفت پیراهنش را پوشید و بعد جلوی آینه دانه دانه دکمه‌هایش را بست و پیرهنش را کرد توی شلوارش و رفت سر کمد، دنبال کتش و من همان جا کنار در، چمدان به دست ایستاده بودم. دست آخر جیغ زدم سرش که: «بدو دیرم شد!» او هم بدون این که ذره‌ای به سرعتش اضافه کند کتش را پوشید و همان طور که داشت جوراب‌هایش را پا می‌کرد گفت: «فرودگاه همین بغله. ده دقیقه راه بیشتر نیست.» گفتم: «روی نقشه حداقل چهل کیلومتر راهه! کجاش ده دقیقه است! زود باش تو رو خدا.» حالا داشت ساعت و انگشترهایش را دست می‌کرد گفت: «بابا دو ساعت وقت داریم تا پروازت.» گفتم: «مگه نگفتی پرواز ساعت دو هست.» گفت: «نه بابا ساعت سه هست.» هرچی اصرار کردم بلیط را نشانم بده، نشان نداد. می‌گفت مطمئنم ساعت سه هست. هر وقت روی چیزی سمج می‌شد حرف حرف خودش بود. می‌دانستم آسمان هم به زمین بیاید بلیط را نشان نمی‌دهد. به خاطر همین بیشتر اصرار نکردم. وقتی رفتیم برگه ی پروازم را بگیریم مرد قد بلندی که پشت کانتر نشسته بود گفت: «ساعت خواب؟ پروازتون دو ساعت پیش پریده! تا حالا کجا بودین؟» به محسن گفتم: «ترجمه می‌کنی؟» محسن بلیط را گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به خواندن. گفتم: «چی می‌گه این آقا؟ ترجمه کن!» اولش خیلی جدی بود ولی یک دفعه زد زیر خنده. گفت: «می گه برید دو هفته ی دیگه بیاید. پرواز مال دو هفته ی دیگه است.» یک دفعه توی دلم خالی شد. به خانواده ام قول داده بودم سر یک ماه برگردم. گفتم: «مگه می شه؟ بده من ببینم.» بلیط را از دستش قاپیدم. دیدم نوشته ساعت پرواز دوازده! سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. محسن زیر بغلم را گرفت و مرا سمت صندلی‌های وسط تالار برد. نشستم روی صندلی. دوید رفت برایم آب معدنی خرید. کمی که حالم بهتر شد، دوباره رفت و چند دقیقه بعد با آب هویج بستنی برگشت. تو این فاصله فقط داشتم به ژاپن فکر می‌کردم. به این که به پدر و مادرم چه بگویم. برنامه‌هایم به هم ریخته بود. مرخصی که از کارخانه گرفته بودم هم یک ماه بیشتر نبود. احتمال داشت کارم را از دست بدهم همه این‌ها به فکرم هجوم آورده بود. سرم داشت سوت می‌کشید. سرم را بین دستانم گرفته بودم و به زمین سنگ فرش شده ی گرانیتی فرودگاه خیره شده بودم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 ❗️ مهریه ی زیاد مایه ی قوام زندگی و خوشبختی؟! 😳🙄😳 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳 رودبار در جنوب استان گیلان درست در مرز قزوین و زنجان قرار دارد. طبیعت این شهر پر از دشت‌های سرسبز و رودها و دریاچه‌های زیباست. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀 کنار یکدگرند و ز هم گریزانند پرنده‌های زبان‌بسته از چه می‌خوانند؟ گلایه دارم از این مردم قضاوتگر که از مصائبِ ما ذره‌ای نمی‌دانند درود بر شرفِ ابرها که می‌گریند برای این‌که دمی غنچه را بخندانند من و تو آینه‌هایی غباراندودیم چه بد که خاطره‌ها یادمان نمی‌مانند مسافران مسیرِ سرابِ چشمانت هنوز هم که هنوز است در بیابانند دل از غمِ تو بریدم همین که فهمیدم که موج‌ها ز تقلای خود پشیمانند برای فهمِ جهان غیر مرگ راهی نیست همیشه پنجره‌ها پشتِ پرده پنهانند «احسان انصاری» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144217444453792155.mp3
6.9M
🌿 🎶 «نفس» 🎙 سالار عقیلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): «اگر‌ مردم می‌دانستند که در قبرها چه می‌گذرد، حتی یک گناه هم نمی‌کردند.» 📜 [نامه ی ۳۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 دعا که می کنید، با اعتقاد و امید کامل دعا کنید. 🎤 صحبت های تأمل برانگیز یک تجربه گر مرگ 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」 «حرف مردم» به روایت تصویر! چه اسارت بی افتخاری است در بند حرف این و آن بودن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۶: محسن نشست کنارم و آب هویج بستنی بهم تعارف کرد. سرم را آوردم بالا و گفتم: «زدی همه چی رو خراب کردی بعد نشستی داری آب هویج بستنی می‌خوری؟» گفت: «دیدی هی می‌گفتم مرد ایرانی زنش را ول نمی‌کنه؟ حالا باورت شد؟» آرام و بی‌خیال خندید. به لب‌هایش که بین آن همه ریش، حالا داشت می‌خندید نگاه کردم و خنده‌ام گرفت. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش ناراحت بودم. گفتم: «تو دیوونه‌ای!» ‌و آب هویج را از دستش گرفتم. دو هفته هم مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن رسید. خیلی ناراحت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. هم از همسرم دور می‌شدم و هم از جایی که دوستش داشتم، ایران. با اکراه سوار هواپیما شدم و همه اش تصویر محسن جلوی چشمم بود. از بغل دستی خواستم جایش را با من عوض کند تا کنار پنجره بنشینم. قبول کرد. سرم را چسباندم به پنجره و وقتی هواپیما داشت از زمین فاصله می‌گرفت به ایرانی که هر لحظه داشتم ازش دورتر می‌شدم، خیره شدم. حس عجیبی بود. انگار نه انگار ژاپنی بوده ام. حس می‌کردم ایرانی‌ام. حس می‌کردم دارم از وطنم دور می‌شوم. احساس غربت می‌کردم. وقتی به ژاپن رسیدم، خانواده‌ام توی فرودگاه منتظرم بودند. همه دلشان برایم تنگ شده بود. بغلم کردند و حالم را پرسیدند. پدرم از ایران پرسید. چیزهایی را که در ایران دیده بودم برایش تعریف کردم. گفتم: «ایرانی‌ها خیلی با محبت و مهربانند. این قدر با هم راحت حرف می‌زنند که اگر ندانی فکر می‌کنی با هم دوست چندین و چند ساله اند. مثلاً یک بار با محسن سوار تاکسی شدیم، آن قدر با راننده گرم گرفته بود که فکر کردم با هم فامیلند. بعد که از او پرسیدم، گفت اصلاً او را نمی‌شناخته. یک بار هم رفتیم داخل یک مغازه که خرید کنیم. آن قدر با فروشنده گفتند و خندیدند که فکر کردم با هم دوستند. حرف‌هایشان را که درست نمی‌فهمیدم، ولی محسن یک جوری می‌گفت و فروشنده جوری قهقهه می‌زد که من این طور فکر کردم. بعد که از محسن پرسیدم گفت: «نه او را نمی‌شناختم.» این‌ها را که گفتم، پدرم از ایران خیلی خوشش آمد. گفت: «پس حتماً باید سری به ایران بزنم!» گفتم: «روزهای اولی که رفته بودم ایران، مردم تا می‌دیدنم می‌گفتند از اوشین چه خبر؟» پدرم گفت: «باید می‌گفتی ما هم سال‌ها است ازش خبر نداریم.» و بعد خندید. گفتم تصمیمم را گرفته ام که به ایران مهاجرت کنم و آنها هم گفتند حالا که ایران را دیده‌ای و مطمئنی که جای خوبی است و شوهرت هم مرد خوبی است، برو. اشکالی ندارد. مادرم به شوخی گفت: «این جوری ما هم از دستت راحت می‌شویم. می‌روی و دست از سر ما برمی‌داری.» چند وقتی که توی ژاپن بودم، همه اش حرف از ایران بود. چپ می‌رفتم از ایران می‌گفتم و راست می‌آمدم از ایران می‌گفتم. مردم ایران خیلی مهربان بودند. خیلی گرم بودند. یک ویژگی خوبی که داشتند این بود که به هم توجه می‌کردند. حواسشان به همدیگر بود. شاید بعضی‌ها بگویند اتفاقاً این چیز بدی است. دخالت کردن در کار دیگران است، ولی اگر یک ماه در کشوری مثل ژاپن زندگی کنند می‌فهمند که چه قدر چیز خوبی است. آن مدتی که ایران بودم یک بار با محسن پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. دو تا موتور سوار آمدند کنارمان ایستادند. یکیشان پسر جوانی بود و آن یکی مردی مسن. پسر کوله پشتی اش افتاده بود روی شکمش. مرد با این که اصلاً پسر را نمی‌شناخت برگشت بهش گفت: «برای چه کوله ت رو این جوری انداختی؟» پسر گفت: «این طوری راحت‌ترم! باد به شکمم نمی‌خوره. از اون طرف کمرم هم خنک می‌شه.» با این که پسر برای کارش دلیل آورد ولی مرد ول کن ماجرا نبود. گیر داده بود که این جوری درست نیست. توی ژاپن اصلاً این چنین چیزی نداریم. همه سرشان به کار خودشان است. هیچ کس برای دیگری دل نمی‌سوزاند. همه می‌گویند: «به من چه دیگران چه کار می‌کنند!» ولی توی ایران یک اتحاد خاصی هست. همه هوای هم را دارند. این برایم خیلی ارزشمند بود. فکر می‌کنم علت این همه همدلی و اتحاد این است که به خاطر عقاید مشترکی که دارند دل‌هایشان به هم نزدیک است. هرچند ممکن است در ظاهر با هم تفاوت‌هایی داشته باشند ولی اکثراً محبت اهل بیت (ع) را در دل‌هایشان دارند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 صحبت از انتخاب رئیس جمهور برای ایران است... 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
هدایت شده از رو به راه... 👣
خط خودکاری 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ شغالی به شير گفت: با من مبارزه کن! شير نپذيرفت. شغال گفت: نزد شغالان خواهم گفت، شير از من می‌هراسد. شير گفت: سرزنش شغالان را خوشتر دارم از اين که شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کرده ام. گاهی مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق جلوه می دهد. 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🍀 عاقل کسی است که حتّی یک نَفَس از عمر خود را در چیزی که برایش سود حقیقی ندارد، به هدر نمی‌دهد! 🌸 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۳۷: حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک کنم. مادرم اصرار داشت در مهاجرتم خیلی عجله نکنم. می‌گفت: «دیر که نمی‌شود. این قدر همه ی کارها را بدو بدو انجام نده! چیزهایی را که لازمه ی یک زن ژاپنی است یاد بگیر و کارهایی را که داری انجام بده.» در این فاصله با تمام اقوام و آشنایانمان خداحافظی کردم. وسایلم را جمع کردم. چند ماهی کلاس رفتم تا پوشیدن کیمونو را یاد بگیرم. مادرم می‌گفت باید پوشیدنش را یاد بگیری. یک زن ژاپنی هر جایی از جهان که باشد باید آداب و رسومش را حفظ کند و کیمونو از مهم‌ترین سنت‌های ماست. تمام این کارها حدود یک سال طول کشید. در این فاصله هر روز با محسن حرف می‌زدم. از ژاپن برایش می‌گفتم و کارهایی که می‌کردم. با هم درباره ی برنامه‌هایی که برای زندگی آینده مان داشتیم حرف می‌زدیم. آخر سر پدرم مراسمی گرفت و همه ی اقوام را برای شام دعوت کرد. روز بعدش با همه ی اقوام به فرودگاه آمدیم تا من را بدرقه کنند. قرار بود روادید همان روز آماده شود. چند روز قبلش اقدام کرده بودم و گفته بودم روادید اقامت می‌خواهم و قرار است با یک مرد ایرانی ازدواج کنم. سفارت هم گفته بود تا فلان روز که همان روز پرواز می‌شد، صبر کنم. آن روز قبل از این که به فرودگاه بروم با سفارت تماس گرفتم و آنها گفتند معلوم نیست امروز آماده بشود. گفتم: «یعنی چه معلوم نیست؟ من برای امروز بلیط دارم.» گفتند: «حالا شما به فرودگاه برو. سعی می‌کنیم تا آخر وقت برایت آماده‌اش کنیم.» ما هم بلند شدیم و رفتیم فرودگاه. توی فرودگاه هم چند باری با سفارت تماس گرفتم، ولی جواب ندادند. دو ساعت مانده به پرواز زنگ زدند و گفتند: متاسفانه روادید امروز آماده نمی‌شود. آخر وقتِ کاری است و می‌افتد برای فردا. هرچه خواهش و تمنا کردم گفتند نمی‌شود.» گریه‌ام گرفت. نشستم یک گوشه‌ای که اقوام نبینندم و زار زار گریه کردم. خیلی زشت بود. نه می‌توانستم به ایران بیایم و نه می‌توانستم به خانه برگردم. چند روز قبل تمام وسایلم را بسته‌بندی کرده بودم و به ایران فرستاده بودم. هیچ چیز دیگری توی اتاقم نداشتم که بخواهم به خانه برگردم. از طرفی اگر برمی‌گشتم برایم حرف درمی‌آوردند. نمی‌دانستم چه کار کنم. زنگ زدم به محسن و جریان را برایش گفتم. گفت: «همین حالا می‌روم سفارت و پیگیری می‌کنم.» ولی الکی می‌گفت. بعدا برایم گفت که اصلاً به سفارت نرفته بوده. می‌گفت ماشین را روشن کرده و رفته توی خیابان‌ها مسافر صلواتی سوار کرده تا یک خورده آرام شود. همین طوری که جمع شده بودم توی خودم و داشتم گریه می‌کردم خانمی صدایم زد. سر بلند کردم. گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «اهل کجایی؟ تا گفتم اهل فلان شهرم، خندید و گفت پس همشهری هستیم. گفت صبر کن ببینم چه کار می‌توانم برایت بکنم.» رفت و چند لحظه بعد آمد گفت: «اگر بخواهی سوار هواپیمایت می‌کنیم، ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش گردن خودت است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⚠️ آمار تکان‌دهنده‌ای از غرب وحشی و آزادی‌هایش 🔸 شاید تعجب کنید اگه بدانید که با گذشت تنها پنج ماه از سال ۲۰۲۴ در آمریکا ۶۶۳۹ نفر بر اثر تیراندازی جانشان را از دست داده اند! 🫣 یعنی تقریبا ۴۴ نفر در هر روز! 🔺 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ درّه ی گنجنامه / همدان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥 حرکت خودروها با پرچم فلسطین در شیکاگوی آمریکا 🇵🇸 🚛 حرکت خودرویی هواداران فلسطین در حمایت از دانشگاهیان معترض شیکاگو / آمریکا 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐰 🍃🌲 خرگوش بازیگوش 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌