eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
554 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که توی این جور خونه ها زندگی کرده‌ن معنای زندگی رو بهتر فهمیده‌ن. 😍 💠 / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌱 ناامیدی چرا؟! 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏽 دو کلام حرف حساب 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هشتم دوباره راه افتادیم خسته شده بودم دلم می‌خواست زودتر برسیم. ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: نهم وقتی از کنار دهات رد می‌شدیم، یاد روستای خودمان افتادم، یاد مادر و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله ام کرهل. تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغ‌ها را دیدم. نزدیک نیمه شب بود و خوابم می‌آمد. خسته بودم تا آن وقت این قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالم تعجب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. به نظرم قشنگ می‌آمد. پاهایم درد می‌کرد و از خستگی داشت می‌شکست. خسته بودم و دعا می‌کردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم این جا خانه ی ماست!» خسته و کوفته بودیم. زن اکبر با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچه ی کوچک اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می‌آمد دور و بر من و می‌رفت. با دیدن ابراهیم یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت. دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم می‌آمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم. صبح که از خواب پا شدم، تمام لباس‌ها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباس‌های من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خاک شده بودند. به خصوص لباس‌های من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکی یکی می‌کندم و نگاه می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشد و از «آوه زین» تا این جا با من آمده‌اند تا تنها نباشم. گریه ام گرفته بود. یکی دو روز خانه فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب می‌گفت یک روز دیگر آن ها می‌رسند و می‌آیند تا فرنگیس را عقد کنند. فامیل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتیم: «فرنگیس داری عروس می‌شوی!» اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال تازه داشتم معنی عروسی را می‌فهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آن جا همه برایم غریبه بودند. فقط پدر همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم پدر هم برمی‌گردد. آن وقت چه کار کنم؟ سعی کردم با فکر این که می‌خواهم عروس شوم خودم را خوشحال کنم. به خودم می گفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت می‌کنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچه‌ها برایت شادی می‌کنند و دست می‌زنند.» سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم می‌آمدم، می‌دیدم تمام صورتم پر از اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یک نفس بالا می‌رفت، فرنگیسی که شب ها در تاریکی می ایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من. پدرم هر بار به من می‌رسید، سرش را پایین می‌انداخت و به فکر فرومی‌رفت. می‌دانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، می‌خواست خوشبخت شوم. او را که می‌دیدم دلم برایش می‌سوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، می‌گفتم: «کاکه (پدر)! ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
محروم از رحمت تشنه در دریــا نومید از خدا 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌹 💬 پیام زیبای یک کاربر 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍀 از مادر بزرگ پرسیدم: بابا بزرگ تا حالا واسه‌ت گل خریده؟ گفت: نه، ولی تمام دامن‌هایی که برام خریده گلدار بوده. 📎 🌹 عشق واقعی یعنی درک کردن آنچه هست، نه معطلی برای آنچه نیست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🦀 خرچنگی فکر و عمل نکنید! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرهنگ اسلامی یا 🔻 فرهنگ شیطانی غرب؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: نهم وقتی از کنار دهات رد می‌شدیم، یاد روستای خودمان افتادم، یاد ما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش دهم بعد سعی می‌کردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرف‌هایم را می‌شنید به گریه می‌افتاد. یک بار وسط هق هق گریه‌اش گفت: «فرنگ...می‌خواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمی‌خواهد سختی بکشی. تو را آوردم این جا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.» شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگه باید آماده باشیم آن ها فردا می‌رسند و به امید خدا فرنگیس را عقد می‌کنیم.» پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمی‌گردم.» حال بدی داشتم. تازه داشتم می‌فهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه می‌افتادم و از کوه‌ها می‌گذشتم و بر می‌گشتم روستای خودمان. آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوارِ خانه ی ما عروسک بازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، می‌دانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب سعی کردم به آن ها فکر کنم و قیافه ی تک تکشان را خوب خوب به خاطر بسپارم. با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای در خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی می‌آمد. کسی محکم و دیوانه وار به در می‌کوبید. فریاد می‌کشید و نعره می‌زد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده است. رنگش پریده بود. از بیرون خانه صدای شیهه ی اسب می‌آمد. مرد صاحبخانه تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ این جا چه می‌خواهی؟» صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگین خان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.» از تعجب خشکم زده بود. گرگین خان پسر عموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او این جا چه می‌کند؟ چه طور آمده بود و می‌خواست چه کار کند؟ همین که صاحبخانه در را باز کرد. گرگین خان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگین خان پیاده شود و بی درنگ اسبش را گوشه‌ای بست. گرگین خان لباس‌هایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد با چشم‌های قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟ من با تو حرفی ندارم.» بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمده‌ام... آمده‌ام فرنگیس را برگردانم.» پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟» گرگین خان به طرف پدرم خیز برداشت و یقه‌اش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگین‌خان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگین‌ خان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!» گرگین خان که اشک‌هایم را دید، کمی آرام‌تر شد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. بنا کرد با پدرم حرف زدن. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔍 خودشناسی 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 روزی شما... ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون می‌خواست از او چیزی بپرسد. ناگهان راننده داد زد، مهار خودرو را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده‌رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نمی‌دونستم که يه ضربه‌ی کوچولو، این قدر تو رو می‌ترسونه. راننده جواب داد: امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار می‌كنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌‌ی ماشين نعش‌کش بودم. 📎 🔹 گاه آن‌چنان به تکرارهاى زندگى عادت می‌کنيم که فراموش می‌کنيم جور ديگر هم می‌توان بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
گاهی به گاهی «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش دهم بعد سعی می‌کردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: یازدهم پدرم گوشه ی دیگری اتاق نشست. و سرش را پایین انداخت. گرگین خان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جمله‌اش، یک بار تکرار می‌کرد: «خجالت نمی‌کشی؟ دخترت را آورده‌ای به خاک اجنبی و می‌خواهی این جا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمده‌ام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را می دهم، اما توی خاک خودمان و توی خانه‌ی خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبی‌ها نیست. ناموس ما را دست عراقی‌ها می‌دهی تو مرد؟» پدرم سرش را پایین انداخته و لام تا کام حرفی نمی‌زد. گرگین خان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن. فامیل‌ها سعی کردند او را آرام کنند، هر چه می‌کردند فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن بعد حرف می‌زنیم.» اما بعد از یک ساعت، گرگین خان با چشم‌های سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.» پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود. فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردم این جا. کسی که قراره است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس این جا خوشبخت می‌شود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم.» گرگین خان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمی‌پرستی. اگر بپرستی، چه طور دخترت را به مملکت بیگانه می‌دهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمی‌گردانم و احدی نمی‌تواند جلویم را بگیرد. فرنگیس دختر ماست، نه عراقی‌ها.» در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش می‌لرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو‌!» فامیل‌ها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را این جا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگین خان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگین خان چنان فریاد می‌کشید که کسی جلو دارش نبود. تمام بدنم از فریادهای گرگین خان می‌لرزید. گرگین خان، جلوی چشم همه، از پشت یقه ام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هرکس جلویم را بگیرد که گلوله حرامش می‌کنم.» وقتی حرف می‌زد به اسلحه‌ای که به کمر بسته بود، اشاره می‌کرد. لحظه‌ی حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. می‌خواهیم برگردیم خانه‌ی خودمان.» دستم را دور کمر گرگین خان حلقه کردم. و اسب راه افتاد. قلبم تند می‌زد. دلم برای پدرم می‌سوخت. ایستاده بود و بی‌صدا ما را نگاه می‌کرد. می‌دانستم روی حرف گرگین خان نمی‌تواند حرفی بزند. گرگین خان اسب را به تاخت در میان کوچه‌های تاریک خانقین می‌برد. من به شدت تکان می‌خوردم. اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگین خان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمی‌گردم. توی راه، خوب به گرگین‌خان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قوی هیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او می ترسیدند. خودش شش تا بچه داشت. توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از این که بچه‌هایش را با دنیا عوض نمی‌کند. می‌گفت: «فرنگیس تو مثل بچه خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمی‌روی. فقط یک جوری من را خبر کن.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌱 همین امروز... 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد از مدتی صاحب فرزند دو قلو شده بودند، پدر رفته بود دیرالبلاح در نوار غزه‌ی مرکزی تا برای دو فرزندش شناسنامه بگیرد؛ وقتی برمی گردد جنازه‌ی خانم و دو قلوهایش را می بیند و این واقعیت دردآلود هر روز فلسطین و غزه‌ی گرفتار در چنگال خون‌آشامان صهیونیست است. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت دین فروشی گریه های «عمرو عاص» در بستر مرگ 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 در دنیای علی دایی‌ها و علی کریمی‌ها 🔹 تو وحید شمسایی باش! 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌙 غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و من هم نروم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
◼️ اگر غربی ها مصرف کنند رفاه است! ◼️ اگر ایرانی ها مصرف کنند سیاه است! ◼️ اگر غربی‌ها مصرف نکنند، صرفه جویی و نشانه‌ی بافرهنگ بودن است. ◼️ اگر ایرانی‌ها مصرف نکنند نشانه ی فقر و فلک زدگی است. 💀 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌱 اندیشه‌ی زیبا، آغاز آفرینش بهترین‌ها و زیبایی‌هاست. 🌳 پس همیشه به بهترین‌ها بیندیشید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
پيروزی آن نيست كه هرگز زمين نخوری، آن است كه بعد از هر زمين خوردنی برخيــــزی و ادامه بدهی. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کاخ نشینان بر صدر انقلاب پابرهنگان /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 💠 راهدان کاردان 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄