eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
692 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت» /فصل اول: ⏰«زنگ بیداری» ⏪ بخش سو
🌿🌿🌿 📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت» /فصل اول: ⏰«زنگ بیداری» ⏪ بخش چهارم: ...به نظر می‌رسید با مشکلی معنوی دست و پنجه نرم می‌کرد. تقریباً هر روز به من می‌گفت برای کاری که انجام می‌دهد، هیچ شور و اشتیاقی احساس نمی‌کند و با احساسی از پوچی احاطه شده است. جولیان می‌گفت با این‌که در ابتدا به خاطر فعالیت‌های اجتماعی خانواده‌اش به سمت رشته ی حقوق کشانده شده، ولی از همان وقتی که وکیلی جوان بود، واقعاً عاشق این رشته بوده است. پیچیدگی‌ها و چالش‌های عقلانی حقوق، او را سرشار از انرژی و مجذوب خود کرده بود. قدرت قانون در تأثیرگذاری بر تغییرات اجتماعی، مشوق و الهام بخش او بود. در آن زمان، صرفاً یک بچه ی ثروتمند اهل کنتیکت نبود. در واقع، خودش را نیرویی برای نیکوکاری و وسیله‌ای برای پیشرفت اجتماعی می‌دید که می‌توانست از استعداد مشهودش برای کمک به دیگران استفاده کند.این دیدگاه به زندگی او معنا بخشیده بود. این دیدگاه هدفی برایش مشخص کرده بود و امیدهایش را تقویت می‌کرد. اما مایه ی بدبختی جولیان چیزی بیش از ارتباط رنگ و رو رفته ی او با کارش بود. قبل از این‌که به شرکت بپیوندم، او از فاجعه‌ای بزرگ رنج می‌برد. به گفته ی یکی از شرکای ارشدش، مسئله‌ای حقیقتاً ناگفتنی برایش اتفاق افتاده بود. نتوانستم کسی را درباره ی آن موضوع به حرف بیاورم. حتی هاردینگ پیر، شریک مدیریتی او که بیشتر وقت خود را به جای دفتر کارش که به طرز شرم آوری بزرگ بود، در بار ریتز کارلتون می‌گذراند و دهن لقی‌اش برای همه آشکار بود، گفت قسم خورده که این راز را نگه دارد. راز ناگفته هر چه بود، بدگمانی‌ام را برانگیخته بود و به وخیم‌تر شدن اوضاع جولیان دامن زده بود. یقیناً کنجکاو شده بودم، ولی بیش از هر چیز، می‌خواستم به او کمک کنم. او نه تنها مربی من بلکه بهترین دوستم بود. و بالأخره آن اتفاق افتاد، حمله ی قلبی بزرگی که جولیان منتل زیرک را به زمین زد و دوباره او را به مرگ نزدیک کرد، درست وسط دادگاه شماره هفت، در صبح دوشنبه، همان دادگاهی که در پرونده ی «مادر همه ی محکمه‌های جنایی» برنده شده بود. «پایان فصل اول» ⏹ ⏪ داستان ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت» /فصل اول: ⏰«زنگ بیداری» ⏪ بخش چه
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۵: /فصل ۲: «مهمانی مرموز» جلسه‌ای بسیار فوری با حضور کلیه ی اعضای شرکت برگزار شد. در اتاق اصلی هیئت مدیره به هم فشرده شده بودیم و می‌شد حدس زد که مشکلی جدی پیش آمده است. هاردینگ پیر اولین کسی بود که با جمعیتی که آن جا جمع شده بودند، صحبت کرد: «متاسفانه خبرهای خیلی بدی دارم. دیروز در دادگاه، جولیان منتل، در حالی که پرونده ی شرکت هواپیمایی آتلانتیک را وکالت می‌کرد، دچار حمله ی قلبی شدیدی شد. هم اکنون در بخش مراقبت‌های ویژه است، اما پزشکش اعلام کرد که وضعیتش متعادل شده و رو به بهبود خواهد رفت، اما جولیان تصمیمی گرفته که مطمئناً همه شما از آن مطلع هستید. او می‌خواهد خانواده ی ما را ترک کند و کار وکالت را کنار بگذارد. او به شرکت باز نخواهد گشت.» شوکه شده بودم. می‌دانستم که مشکلات خاص خودش را دارد، ولی هرگز فکر نمی‌کردم جا بزند. همچنین، بعد از ماجراهایی که بین ما گذشته بود، فکر می‌کردم به حکم ادب و صمیمیتی که بین ما بود، باید این موضوع را شخصاً به من می‌گفت. حتی اجازه نداد او را در بیمارستان ببینم. برای ملاقات که رفتم، به پرستاران دستور داده بود به من بگویند که خواب است و نباید مزاحمش شوم. حتی تلفن‌هایم را هم جواب نمی‌داد. شاید یادآور زندگی‌ای بودم که می‌خواست فراموشش کند. کی می‌دانست؟ ولی پیش خودمان باشد، این موضوع اذیتم می‌کرد. همه ی داستان فقط در طول سه سال گذشته بود. آخرین چیزی که از او شنیدم این بود که برای سفر، راهی هندوستان شده است. به یکی از شرکا گفته بود که می‌خواهد زندگی‌اش را ساده کند و به دنبال پاسخ سؤال‌هایش می‌گردد و امیدوار است آن‌ها را در آن سرزمین مرموز و معنوی بیابد. عمارت بزرگ، هواپیما و جزیره ی خصوصی‌اش را فروخته بود. حتی فراری‌اش را هم فروخته بود. با خود فکر کردم: «جولیان منتل در نقش یوگی هندی، کارهای حقوقی به مرموزترین شکل!» با گذشت سه سال، از وکیلی جوان که بیش از حد کار می‌کرد، به وکیلی مسن، خسته و تا حدی غرغرو تبدیل شده بودم. من و همسرم، جنی، خانواده‌ای داشتیم. سرانجام، برای خودم شروع کردم به جستجوی معنای زندگی. فکر می کنم علتش بچه دار شدنم بود. بچه‌هایم اساساً دیدم را به دنیا و نقش من در آن، تغییر دادند. بهترین حرف را پدرم زد که گفت: «جان، وقتی در بستر مرگ بیفتی، هرگز آرزو نخواهی کرد که ‌ای کاش همه ی وقتم را سر کارم می‌گذراندم.» برای همین، تصمیم گرفتم کمی بیشتر وقتم را در خانه بگذرانم. زندگی تقریباً خوب و معمولی‌ای داشتم. برای خوشحال نگه داشتن شرکا و مشتریانم، عضو کلوپ روتری بودم و شنبه‌ها گلف بازی می‌کردم. ولی باید اعتراف کنم که در سکوت، اغلب به جولیان فکر می‌کردم و می‌خواستم بدانم در این سال‌ها، از وقتی که به صورت غیرمترقبه از شرکت جدا شدیم، چه بلایی سرش آمده است. شاید در هندوستان ساکن شده، جایی کاملاً متفاوت که حتی روح بی قراری مثل او هم می توانست آن جا را خانه ی خود بداند. شاید هم به نپال سفر کرده باشد؟ یا در جزایر کیمن مشغول غواصی است؟ اما از یک چیز مطمئنم: این که دیگر به حرفه ی حقوق برنگشته است. از وقتی که به خواست خودش، از شغل وکالت کناره گرفت، هیچ کس حتی یک کارت پستال هم از او دریافت نکرده است. دو ماه پیش، ضربه‌ای بر در اتاقم اولین پاسخ بعضی سؤالاتم را داد. در روزی خسته کننده، درست بعد از ملاقاتی که با آخرین مشتری‌ام داشتم، ژنویو، دستیار حقوقی خوش فکرم، به سرعت وارد اتاق کار کوچکم شد، اتاقی که با ظرافت چیده شده بود. «جان، ، یک نفر این جاست. می‌خواهد تو را ببیند. می‌گوید خیلی ضروری است و تا با تو صحبت نکند، از این جا نمی‌رود.» با بی حوصلگی جواب دادم: «ژنویو، دارم می‌روم بیرون. قبل از تمام کردن گزارش همیلتون، می‌خواهم چیزی بخورم و الآن برای ملاقات با هیچ کس وقت ندارم. به او بگو مثل بقیه وقت ملاقات بگیرد و اگر باز هم برایت مشکل درست کرد، به نگهبان زنگ بزن.» «اما گفت واقعاً باید تو را ببیند و تحمل شنیدن جواب رد ندارد!» لحظه‌ای به ذهنم رسید که خودم به نگهبان زنگ بزنم، اما فکر کردم ممکن است واقعاً به کمک احتیاج داشته باشد. حالت انسانی بخشنده را به خود گرفتم. کوتاه آمدم: «بسیار خب، بگو بیاید، شاید معامله ی خوبی باشد.» در اتاقم به آرامی باز می‌شد. وقتی کامل باز شد، مردی حدوداً سی ساله با لبخند ظاهر شد. قد بلند، لاغر، عضلانی و سرشار از سرزندگی و انرژی. مرا یاد بچه‌های کامل و بی عیبی می‌انداخت که با آن‌ها به دانشگاه حقوق می‌رفتم، بچه‌هایی از خانواده‌ای کامل با خانه‌ها و ماشین‌ها و پوست چهره‌هایی عالی. اما جدا از قیافه ی جوان و باطراوتش، مهمان عجیبی بود. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 هفده ثانیه هنر دست و فکر! /هنر ╭─┅─🍃 💜 🍃─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅─🍃 💜 🍃─┅─╯ .
کسانی که به توانایی‌های خود دارند، به کارهای دشوار به دیده‌ی چالش‌هایی می‌نگرند که باید بر آن‌ها پیروز شوند نه به شکل تهدیدهایی که باید از آن‌ها دوری گزینند. ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹 @sad_dar_sad_ziba
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چو تو خود کنی اختر خویش را بد/ مدار از فلک چشم، نیک اختری را 🌃 /اجتماعی ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادت ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 شبها کـه سکوت است و سکوت است و سیاهی/ آوای تـو می خواندم از لایتناهی آوای تـو می آرَدَم از شوق بـه پرواز/ شبها کـه سکوت است و سکوت است و سیاهی امواج نوای تـو بـه مـن می رسد از دور/ دریایی و مـن تشنه ی مهر تـو چو ماهی وین شعله کـه با هر نفسم می جهد از جان/ خوش می‌دهد از گرمی این شوق، گواهی «فریدون مشیری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┗━━━━•••━━🦋━┛
💢 داننده تویی... 🌾 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۵: /فصل ۲: «مهمانی مرموز» جلسه‌ای ب
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۶: /ادامه ی فصل ۲: «مهمانی مرموز» ◀️ ...آرامشی درونی به او شخصیتی خدایی بخشیده بود و چشمانش، چشمانی آبی و بُرنده که به سمت من نشانه رفته بود، مانند تیغی که به گوشت تازه و نرم صورت جوانی برخورد می‌کند که برای اولین اصلاحش هیجان زده است. با خودم فکر کردم «شاید از آن وکلای زیرکی باشد که می‌خواهد شغلم را از چنگم در بیاورد.» «عجب! چرا آن جا ایستاده و مرا نگاه می کند؟ امیدوارم آن پرونده ی بزرگ طلاقی که هفته پیش برنده شدم، مربوط به زن او نباشد. با وجود همه ی این احتمالات، شاید زنگ زدن به نگهبان فکر احمقانه‌ای نباشد.» مرد جوان همین طور به من نگاه می‌کرد. پس از سکوتی طولانی و ناخوشایند، به طرز عجیبی با لحنی آمرانه، صحبت کرد. با پوزخندی قوی گفت: «جان، این طوری با همه ی مهمانانت برخورد می‌کنی؟ حتی با آن‌هایی که هر آنچه را از دانش موفقیت در دادگاه می دانی، به تو آموخته‌اند؟ باید رموز کارم را مخفی نگه می‌داشتم.» احساس عجیبی داشتم. دلم یک دفعه خالی شد. بلافاصله آن صدای گوش خراش ولی شیرین را شناختم. قلبم به شدت می‌تپید.‌ « جولیان! تویی؟ نمی‌توانم باور کنم! واقعاً خودت هستی؟» خنده ی بلند او شک مرا به یقین تبدیل کرد. جوانی که در مقابلم ایستاده بود، کسی نبود جز همان یوگی هندی که مدت‌ها گم شده بود: جولیان منتل. از تغییر باورنکردنی او حیرت زده بودم. مردی که رفته بود، همکار قدیمی‌ام، چهره‌ای شبح مانند داشت، با سرفه‌هایی بیمارگونه و چشمانی مرده. مردی که رفته بود، ظاهری سالخورده و قیافه‌ای مریض داشت که به گونه‌ای، به علامت تجاری‌اش تبدیل شده بود. در عوض، مردی که مقابلم ایستاده، به نظر می‌رسید در اوج سلامتی است، صورت بی چین و چروکش به روشنی می‌درخشید. چشمانش درخشان بود، دریچه‌ای به سوی انرژی‌ای فوق العاده. آرامشی که از وجود جولیان ساطع می شد، مبهوت کننده بود. از نشستن و خیره شدن به او کاملاً احساس آرامش می‌کردم. دیگر آن شریک ارشد مضطرب در یک شرکت حقوقی ممتاز نبود. در عوض، مردی که مقابلم ایستاده بود، جوانی باطراوت، سرزنده، خندان و الگوی تغییر بود. «پایان فصل دوم» ⏹ ⏪ داستان ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 @sad_dar_sad_ziba
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 اهمیت نامه از شأن و جایگاه نویسنده ی آن ناشی می شود! 🖌 /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─