🔸
میگویند:
روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند!
شاه پرسید:
مگر رعیت ما چه میخورند؟
امیرکبیر گفت:
ماست و خیار!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:
برای ناهار فردا ماست و خیار درست کنید.
سر آشپز دستور تهیه ی مواد زیر را به تدارک چی برای ماست خیار شاهی داد:
ماست پر چرب اعلا
خیار قلمی ورامین
گردوی مغز سفید بانه
پیاز اعلای همدان
کشمش بدون هسته
نان دو آتیشه ی خاشخاش
سبزیهای بهاری اعلا
و …
ناصرالدین شاه بعد از این که یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بیخبریم!
🔸
🔴 لعنت بر هر مسئول بی خبر، بی درد و بی درک!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗓 ١۴ بهمن روز فناوری فضایی و
برترین های جهان در این فناوری 🛰
🇮🇷 ایران یکی از قدرت های نوظهور در عرصه ی فناوری فضایی بوده و با وجود تحریمهای گسترده جزو ١٠ كشور دارای فناوری پرتاب ماهواره است.
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش شانزدهم: کمکم روحیاتش دستم آمد. کتاب، زیاد میخواند، رمانهای ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هفدهم:
دل رحمی هایش را دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده ها را. یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم، ازش پرسیدم:
«این مال کیه؟»
گفت:
«راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن برمی گشتن شهرشون!»
به مقدار نیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود. بعد برگشته بود و آن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:
«از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره!»
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد. وقتی پول نداشت، نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد. یک جا نمیرفت، هر دفعه مکان جدیدی. برای من که جای خود داشت، بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمد و گفت:
«این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!»
یا مناسبت بعدی، عیدی می داد در حد دو تا عیدی. اگر بخواهم مثال بزنم، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و حضرت علی (علیه السلام) رفته بود عراق برای مأموریت. بعد که آمد، یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین (علیه السلام) برایم آورده بود، گفت:
«این سنگ هم سوغاتیت. عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و حضرت علی (علیه السلام)!»
در همان مأموریت خوشحال بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است. در کاظمین، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد، گنبد را به راحتی می دید. شب جمعه ها که می رفتند کربلا، بهش می گفتم:
«خوش به حالت، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!»
در مأموریت ها دست به نقد تبریک می گفت. زیر سنگ هم بود گُلی پیدا می کرد ازش عکس می گرفت و برایم میفرستاد.
همه را نگه داشته ام، به خصوص هدایای جلسه ی خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود، یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام.
تفحص را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج، دیگر پیش نیامد برود، زیاد هم از آن دوران برایم تعریف کرد. می گفت:
«با روضه کار رو شروع میکردیم، با روضه هم تموم!»
از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت. جزئیاتش را یادم نیست، ولی رفتن به تفحص را عنایت می دانست. کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل، گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خنده ام می گرفت. طرف پرسید:
«مدل یخچال خونه تون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره موبایل پدر مادرت؟»
نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمدحسین هم پرسیده بودند.
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد (علیه السلام) شروع کردیم. این شعر را خواند:
«صحنتان را میزنم بر هم، جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتـر است
جـان مـن آقـا مـرا سـرگرم کاشی ها نـکن
میهمـان مشغـول صاحب خانـه باشد بهتـر است
گنبـدت مال همـه، باب الجوادت مال مـن
جای مـن پشت در میخـانه باشد بهتـر است»
اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش را کَند و سجده شکر به جا آورد، نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم:
«ای مهربون، این همونیه که به خاطرش یک ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیش هم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!»
عادتش بود. سرمایه گذاری می کرد، چه مکه، چه کربلا، چه مشهد. زندگی را واگذار می کرد که «دست خودتون!»
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند:
«دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
ناامید مشو!
ناامید مکن!
………………………………………
🖤 سالروز شهادت امام علی نقی، حضرت هادی تسلیت!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
💠💠💠💠💠
🌹 زیارت امام هادی (درود خدا بر او):
«السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ الزَّکِیَّ الرَّاشِدَ النُّورَ الثَّاقِبَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سِرَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبْلَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا آلَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خِیَرَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَقَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ الْأَنْوَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا زَیْنَ الْأَبْرَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَلِیلَ الْأَخْیَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عُنْصُرَ الْأَطْهَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ الرَّحْمَنِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلَى الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ الصَّالِحِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلَمَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَلِیفَ التُّقَى السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمُودَ الدِّینِ»
🌹 صلوات خاصه ی امام هادی (درود خدا بر او):
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلَائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُوراً يَسْتَضِيءُ بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْثَوَابِكَ وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلَالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَمَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ.»
📚 «زادالمعاد» ، رویه ی ٣١٢
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
🌿
مدیران و مسئولان، در قیامت با دست بسته محشور می شوند!
💠 «شرح حدیث نبوی»
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📊 #شاخص_توسعه_ی_انسانی چیست و بالاترین میزان رشد این شاخص، مربوط به چه کشوری است؟
🎤 «سید محمد حسین راجی»
نویسنده ی کتاب «صعود چهل ساله»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
👌🏼
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند.
پیش از این که بخواهید از مزه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد.
پیش از آن که از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که زود هنگام، از دنیا رفته است.
قبل از آن که از فرزندانتان شکایت کنید ،به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد.
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
پیش از آن که از شغلتان خسته شوید
و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
🌳 زندگی، یک نعمت است.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هفدهم: دل رحمی هایش را دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هجدهم:
گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار میزد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بی هوا می رفتیم مشهد.
یادم هست ایام تعطیلی بود، باروبنه بسته بودیم برویم یزد آن زمان هنوز خانوادهام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم، زنگ زد:
«الان بلیت گرفتم بریم مشهد!»
من هم از خدا خواسته: «کجا بهتر از مشهد؟»
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی، بدون رزرو هتل، ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود امام (علیه السلام) بود، خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.
داخل صحن کفش هایش را درآورد. توجیهش این بود که «وقتی حضرت موسی (علیه السلام) به وادی طور نزدیک می شد، خدا بهش گفت:
{فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ} : کفش هایت را در بیاور!
صحن امام رضا (علیه السلام) را وادی طور می پنداشت. وارد صحن که می شد بعد از سلام و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا (علیه السلام) حرف میزد جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی می شد.
محفل روضه ای بود در گوشهای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به «اتاق اشک». آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمیدانم چه طور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایون را راه میدادند و میگفت روضه ی خواص است. عده ای محدود، آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها این جا روضه برپاست. اگر میخواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند، این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، خادم آنجا، در را می بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. بنده ی خدا به زور در را میبست. چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چه طور دوان دوان خودشان را میرساندند. بهش گفتم:
«چرا فقط مردا رو راه میدن؟ منم می خوام بیام!»
ظاهراً با حاج محمود سر و سرّی داشت. رفت و با او صحبت کرد نمیدانم چه طور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده، قرار شد زودتر از آقایان تا، کسی متوجه نشده بروم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت، می خواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی. برای چه، نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال، ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود، تعدادی میآیند روضه می خواندند و اشکی می ریزند و میروند. در قفل می شد تا فردا. حتی حاج محمود مستمعان را زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید.
انتهای اتاق دری باز می شد که آن جا را آشپزخانه کرده بود. به زور دو نفر می ایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند. به نظرم همه کاره ی آن جا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام این جا. در آن آشپزخانه پله های آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت:
«نباید صدات بیرون بیاد! خواستی گریه کنی، یه چیزی بگیر جلوی دهنت!»
بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند و خوب آبها از آسیاب افتاد، بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد. بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست میچرخید. یکی گوشهای از روضه ی قبلی را میگرفت و ادامه می داد گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت، با جمع هم ناله بود.
نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم. توصیف نشدنی بود، فقط می دانم صدای گریه ی آقایون تا آخر قطع نشد، گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود می رسید. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:
«حالا که این قدر ساکت بودم، اجازه بدین فردام بیام!»
بنده خدا سرش پایین بود، مکثی کرد و گفت:
«من هنوز خانم خودم رو نیاوردم این جا! ولی چه کنم!»
باورم نمی شد قبول کند.
………🍀………
محمد حسین هیچ گاه نمی رفت از خُدّام تقاضای تبرکی کند. می گفت:
«آقا خودش زوار رو می بینن. اگر لازم باشه خُدّام رو وسیله قرار می دن!»
معتقد بود: «همون آب سقاخونه ها و نفسی که توی حرم می کشیم همه مال خود آقاست!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
👑 پادشاه تاجدار زندگیت باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌿🌿
حکیم فرزانهای، همه ی مردم شهر را جمع کرد تا برای آنها حکایت فراموش شدهای را بازگو کند.
از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند.
از این رو جمع بسیاری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند.
حکیم بالای منبر رفت و گفت:
روزی روزگاری پسربچهای زندگی میکرد، بعد از گذشت ایامی، جوان شد، سپس ازدواج کرد و صاحب بچهای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانهای برای خود دستوپا کرد.
آنگاه حکیم ساکت شد، مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:
خُب! که چی؟
حکیم به نشانه ی تأسف سری تکان داد و گفت:
که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!
راستی که چی؟!
اگر اهداف عالی زندگی را حذف کنیم، از زندگی چیزی نمی ماند.
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
༺🌱
🔻 وقتی اولویت های جامعه جابهجا میشوند...
🔺 تفاخر به حیوانات و حیوانیت!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
شخصی به آیت الله بهاء الدینی گفته بود:
«آقا جان، دعا کنید من آدم شوم!»
ایشان گفته بودند:
«با دعا کسی آدم نمی شود!
شده است بدون ریختن چای خشک در آب جوش، چای بخوری؟
شده است بدون مایه زدن به شیر، پنیر درست شود؟
شده است بدون خوردن آب و غذا سیر شوی؟
شده است بدون برق، چراغ برقی روشن شود؟
❗️بدون #علم و #عمل_صالح نیز آدم شدن محال است.»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
#ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﻣﺤﺼﻮﻝِ ﺗﻔﮑﺮ درست است.
اما درست اندیشیدن مستلزم
ﻫﻨﺮِ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪن ﺑﻪ ﺍﻧﺒﻮﻩِ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ اﺳﺖ
ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ِﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ را ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹
آیا امام خمینی در روز ورود به میهن، وعده ی #آب_و_برق_و_اتوبوس مجانی داده بود؟
📹 این نماهنگ سه دقیقه ای یک بار برای همیشه این موضوع را روشن می کند و شیادان رسانه را به شما می شناساند!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
خسته از حرّاف های بیغم دور و برم
میکِشم تیغ سکوتم را به جای خنجرم
خسته از شهر نقابم، خسته از شهر ریا
میروم بلکه کمی سالم بماند باورم
چون همین هستم که هستم، کار و بارم سکه نیست
مثل این روی من است ای دوست! روی دیگرم
ساعتی شماطه دارم، ماندهام جُرمم چه بود؟
هر که را بیدار کردم با غضب زد بر سرم
تا تک و تنها شدم، دیدم به حکم زندگی
تک که باشم تا ابد از شاه بودن سرترم
«محسن کاویانی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 #راز_عشق
🎙 «مجید اخشابی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هجدهم: گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار میزد به سرش. اگر از طرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش نوزدهم :
روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم:
«الان اگه چای بود، چه قدر می چسبید!»
هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خُدّام دو تا چای برایمان آورد. خیلی مزه داد. برنامه ریزی میکرد تا نمازها در حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم می ماند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت:
«نشستن بی خوده!»
خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن ها دور حرم می چرخید، درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی. گاهی هم در صحن قدس یا روبروی پنجره فولاد داخل رواق ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد.
......🍀......
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در آورد. برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت. پنجشنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد.
اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری. با موتور من را می برد هیئت. حتی در تهران با موتور عمویش رفتیم بهشت زهرا. هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد که «مگه دیوونه شدین؟ می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟»
حتی نقشه کشیدیم بی سرو صدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد.
پشت موتور می خواند و سینه میزد. حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم.
تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه ی بهشتی آمده، پا به پای من انجام میداد. بهش می گفتم:
«این دستورات برای مادر بچه است!»
می گفت:
«خب منم پدرشم، جای دوری نمی ره که!»
خیلی مواظب خوردنم بود، این که هر چیزی را از دست هر کسی نخورم. اگر می فهمید مال شبهه ناکی خورده ام، زود می رفت رد مظالم می داد.
گفت:
«بیا برویم لبنان!»
می خواست هم زیارتی بروم، هم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود می رفتم لبنان. او قبلاً رفته بود و همه جا را می شناخت.
هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین. آنجا مسقف تزیین شده و خیلی با صفا بود. بهش می گفتم:
«کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثل این جا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!»
شهدای آن جا را برایم معرفی کرد و توضیح داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چه طور به شهادت رسیدهاند. وقتی زنان بیحجاب را میدید، اذیت می شد. ناراحتی را درچهره اش می دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور میآمد، میخرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلیشان را امتحان کردم، حتی تمام میوه های خاص آن جا را.
رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان با این شعار می شناسند:
«ملیتا، حکایت الاَرض ِللسّماء»؛ روایت زمین برای آسمان.
از جادههای کوهستانی و از کنار باغهای سیب رد شدیم. تصاویر شهدا، پرچمهای حزبالله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو میرفتیم. دو طرف ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر، تانک های مرکاوا بود که لوله ی آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد. گفتند نمونه ی امضای عماد مغنیه است.
به دهانه ی تونل رسیدیم، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو، فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه ی هم راه برویم. ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز میخوانده، مناجات حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش می شد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیمهای خاردار. خط مرزی لبنان و اسرائیل. آن جا محمدحسین گفت:
«سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
#آرامش یعنی
قایــق زندگیتــان را
دست کسی بسپارید که
صاحب ساحـل آرامش است.
🤲🏼 #نیایش
💧 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🌸
برای تقویت ارتباط کودک با پدر و مادر، به سلایق کودکتان احترام بگذارید.
ممکن است شما از رنگ پیراهن فرزندتان یا نداشتن هماهنگی شلوار و کفش او ناخشنود باشید، یا حتی از عکسهایی که او به دیوار اتاق میچسباند، خوشتان نیاید، اما نباید از یاد ببرید که انسانها متفاوتند و حتماً او از ابتکاری که به خرج داده راضی است، پس شما هم بهتر است به سلیقه ی او تا جایی که اصول را زیر پا نمی گذارد، احترام بگذارید.
شما با این کار به کودک خود کمک میکنید که کودک تصمیم گرفتن به صورت #مستقل را بیاموزد.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از فاجعه هایی که #پدر_و_پسر به پشتیبانی آمریکا و انگلیس رقم زدند؛
از گورهای دسته جمعی تا فروش سرزمین مادری!
🍁 #ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
با خراب بودن سیبی درون یک جعبه،
تمام سیب ها را دور نمی ریزند.
اگر در میان آدم ها یک نفر پیدا شد که
قدر خوبی هایت را ندانست،
خوبی هایت را قطع نکن!
🍎 @sad_dar_sad_ziba
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چه گونه #خشم خود را مهار کنیم و از آن بهره ببریم؟
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما برای اجرا و گسترش #عدالت چه کرده ایم؟
🎤 «سید محمد حسین راجی»
نویسنده ی کتاب «صعود چهل ساله»
#نیمه_ی_پر_لیوان
/ما می توانیم
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نوزدهم : روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: «الان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیستم:
یک روز رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین (علیه السلام) را زیارت کردیم، حضرت خولة بنت الحسین (علیه السلام). اولین بار بود میشنیدم امام حسین (علیه السلام) چنین دختری هم داشته اند. محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که:
«وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (علیه السلام) در این مکان شهید می شه. امام سجاد (علیه السلام) ایشون را در این جا دفن می کنن و عصاشون رو برای نشونه، در زمین فرو میکنن!»
از معجزات آن جا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند.
نمیدانم از کجا با متولی آن جا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که:
«بیا بریم روی پشت بوم!»
رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت:
«ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!»
بعد رفتیم روستای شیث نبی (علیه السلام) روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه. بعد از زیارت رفتیم مقبره ی شهید سید عباس موسوی، دبیرکل حزب الله. محمدحسین می گفت:
«از بس مردم بهش علاقه داشتن براش مقبره ساختن!»
قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، با هم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلیها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند. پشت آرامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
نهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذای لبنانی را میپسندیدم، هم او با ولع میخورد. خدا را شکر میکرد، بعد هم در حق آشپزش دعا کرد. آخر سر هم گفت:
«به به! عجب چیزی زدیم به بدن!»
زود می رفت دستور پخت آن غذا را میگرفت که بعداً در خانه بپزیم.
نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) خواندیم. مسجد بزرگی که اُسرای کربلا شبی را در آن جا گذرانده بودند. در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد (علیه السلام) مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان نگهداری از سر مبارک امام حسین (علیه السلام). همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن و لابلایش روضه هم می خواند.
«رأس تو می رود بالای نیزه ها
من زار می زنم در پای نیزه ها
آه ای ستاره ی دنباله دار من
زخمی ترین سرِ نیزه سوار من
با گریه آمدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
در خون فتاده و بر نیزه ها سرت
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟
با چادرم تو را باید کفن کنم
من می روم ولی جانم کنار توست
تا سال های سال، شمع مزار توست»
بعد هم دَم گرفت:
عمه جانم، عمه جانم، عمه جانم، مهربانم
نگرانم، عمه جان قد کمانم
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه. از هتل تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت، ماشین میگرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) شبیه حرم امام رضا (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) دیدم. بعد از زیارت، سرِ صبر نقطه به نقطه مکانها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازه ی ساعات، مسجد اموی، خرابه ی شام، محل سخنرانی حضرت زینب (سلام الله علیها). هرجا را هم که بلد نبود، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت.
از محمد حسین سوال کردم:
«کجا به لبای امام حسین چوب خیزران میزدند؟»
ریخت به هم. گفت:
«من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!»
گاهی من روضه میخواندم، گاهی او.
می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های آن جا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت. به محمدحسین گفتم:
«برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟»
به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پر از معنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم میخواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💠 معماری زیبا
«#کاخ_چهلستون»
از بناهای تاریخی عصر صفوی
اصفهان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄