eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجدی‌ها چشم‌انتظار فرمانده بزرگ جنگ بودند. یکی با یک موتور گازی درب و داغان و دست‌های روغنی، جلوی در ایستاد. پاسدارها گفتند برود جلوتر. موتوری بی درنگ جلوتر رفت جلوتر و توقف کرد... ...چند دقیقه بعد مجری گفت: در خدمت فرمانده جنگ، حاج آقا برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی دیر رسیدند. 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
دور از تو دلم دمی نیاسود بیا/ جان وتنم از غم تو فرسود بیا از دست نداده ای مرا باور کن/ برخیز و بیا، دیر نکن، زود بیا! «خجسته ناطق» 🤲🏽 / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۲ : فکر کردم بهش بگم: «اولاً حرام و حلال تعریف داره و حدودش رو خدا خوشبختانه تعیین کرده که از طریق مرجع می شه تکلیفشون رو مشخص کرد.» که دیدم این ها مرجع نمی دونن چیه. فکر کردم بهش بگم: «شما نگاهی به آینه بنداز. این چه دینیه که نداشتن حجاب توش حرام نیست، اما این که رنگ حجابت چه رنگیه شما رو وارد حیطه ی حرام می کنه؟» که دیدم این اگه متوجه چنین تفاوتی بود که همچین نکته ای به ذهنش نمی رسید. فکر کردم بهش بگم: «من حرامی مرتکب نشده ‌م. به فرض اگر بحث مستحب و مکـروه باشه که امر به معروف و نهی از منکر توی حیطه ی مستحب و مکروه نیست.» دیدم هنوز تفاوت واجب و مستحب رو نمی دونه. به خیلی چیزها فکر کردم که در جوابش بگم که دیدم هیچ کدوم، ره به جایی نمی بره. پس گفتم: «متشکرم از تذکرت!» همین. یک ساعت بعد، وقتی این ماجرا رو برای امبروژا تعریف کردم واکنشش جالب بود. اول یه کم اخماش رو کرد توی هم انگار اتفاق، خیلی نامأنوس باشه زل زد به من. بعد یه خرده خندید و گفت: «اوه اوه... چه کسی هم تذکر داده!» بعد از اون همه ماجرایی رو که تعریف کرده بودم فقط یه نکته توجهش رو جلب کرد؛ یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمی پوشی؟» گفتم: «اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمی پوشم.» - چرا؟ - چون باید همه مون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه ی انسانی من می بینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانم ها مسابقه ی جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانمی در حال رقابت با اون ها نیست. نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: «خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام!» هر دومون گرسنه بودیم. رفتیم تا در آخرین لحظات، قبل از بسته شدن در آشپزخونه، شام بخوریم. ....🍀.... «روزی تو خواهی آمد» یکشنبه بود؛ روز تعطیل. اما از نظر ساعت بیدار شدن فرقی برای من نداشت. چون برای نماز که بیدار می شم دیگه راحت نمی تونم بخوابم. حدود ساعت ۹:۳۰ با یک لیوان شیر کاکائو از آشپزخونه رفتم سمت اتاقم. راهروی همیشه شلوغ خوابگاه، خیلی ساکت و آروم بود. خیلی از بچه ها امتحاناتشون رو داده بودن و برگشته بودن به شهرهاشون. دوست داشتم یه سر به امبروژا بزنم ببینم در چه حاله. می دونستم خواب نیست. یک شنبه ها صبح زود بیدار می شد که بره کلیسا و چون کلیساهای شهر هیچ کدوم فعال نبودن یه کلیسا بیرون شهر پیدا کرده بود. یک شنبه ها هم که اتوبوس پیدا نمی‌شد. ساعتی یه اتوبوس اون دور بَرا می پلکید. اگه بهش نمی رسیدی، باید یک ساعت دیگه صبر می کردی. آروم در اتاقش رو زدم. - تــــــَــــــــق تـــــــــَــــــق. حتی آروم تر از این! - بیا تو همسایه. با نیش باز رفتم تو. - سلام. صدای در زدنم رو می شناسی ها! پشت میزش نشسته بود دست راستش رو زده بود زیر چونه ش و بی حوصله داشت با رایانه اش رادیو گوش می‌کرد گفت: «آخه کی غیر از من و تو که برای دعا خوندن پا می شیم این وقت صبح بیدار می شه؟» گفتم: «جشن های شبونه وقتی برای حرف زدن با خدا باقی نمی ذاره. می خواد بهونه ش کلیسای تو باشه، می خواد جانماز من.» خندید اون قدر خوب زبون هم رو می فهمیدیم که نیازی به توضیح بیشتر نبود. پرسیدم: «چی گوش می دی؟» گفت: «اخبار! می خوام ببینم دنیا چه خبره؟» - خب... چه خبره؟ - همونی که همیشه بوده؛ زورگوها زور می گن، بدبخت ها بدبخت تر می شن، ما آمریکایی ها هم منفورتـر. چه قدر این وضع ناراحت کننده است... نفس بلندی کشید و گفت: «همه چی تکراری... هیچی عوض نشده.» بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد: «به نظر تو یه روز همه چی عوض می شه؟» ... و همه چیز از این جا شروع شد؛ از این سؤال که من رو یاد یک روز تاریخی انداخت، روزی که باید همین روزها باشه... به همین نزدیکی. بدون این که به عاقبتش فکر کنم گفتم: «آره یقیناً یک روز همه چی عوض می شه. به نظر و خواست من و تو هم ربطی نداره. چه بخواهیم و چه نخواهیم اتفاقی قراره بیفته و می افته. اون روز دور نیست.» امبروژا یه کم چشماش رو تنگ کرد. بعد با یه کم تردید پرسید: «یعنی چه جوری می شه؟» - منجی ظهور می کنه. اون همه چی رو تغییر می ده. اون هایی رو که مسبب گمراهی و بدبختی مردم هستن از بین می بره. مردم طعم دین داری رو می چشن. اون می آد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ی ما می شه. من، تو و همه ی آدم هایی که به خدا اعتقاد واقعی دارن. راستی شما به منجی اعتقاد دارید؛ نه؟ ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
39.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤨 یارو با قیافه ی حق به جانب پرسید: اگر شاه نبود تا ورزشگاه آزادی رو بسازه شما می خواستید «سلام فرمانده» رو کجا برگزار کنید؟ 😌 گفتم: بحرین، استان چهاردهم ایران ………………………………………… 🏝 از ببینید و بشنوید که چه بود و چه شد؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
202030_91115263.mp3
7.42M
🌿 🎵 ترانه ی دلنشین تاجیکی 🎶 🎙 «دولتمند خُلف» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
«فیروزه شجاعی» را می‌شناسی؟ او مادر است. منافقین سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند. بازیگر نیست. نخل طلایی و اسکار هم نگرفت. ولی این زن قــهرمان زندگی ماست. ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba . ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🔪 چاقو دسته ی خودش را نمی بُرد! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اگر باشید، نیازی نیست چیزی را به‌خاطر بسپارید! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساده نگیر این همه رو! 🎤 «علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدران دموکراسی که پدر مردم خودشان را درآوردند! 🇫🇷 فرانسه ◼️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏔 (قوشاداغ) طبیعت قره داغ شهرستان اهر آذربایجان شرقی /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 عمر، با ارزش ترین دارایی آدمه. اگر کسی برات وقت گذاشت، یعنی داره ارزشمندترین و بی تکرارترین موجودیش رو خرجت می‌کنه! قدرش رو بدون! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۳ : - من می دونم که آخر الزمان یه نفر می آد... یعنی شنیده بودم که عیسی برمی گرده... - و بعد؟ - بعد یه جنگ خیلی بزرگ پیش می آد... و بعد همه چی تموم می شه... قیامته... اینی که تو می گی... این کیه؟ عیسی؟ - عیسی هم هست! توی عقاید ما عیسی هم همراه منجی برمی گرده... چه لبخند قشنگی زد! ادامه دادم: «... و چندین نفر دیگه. اما با اومدن اون ها تازه همه چی شروع می شه، نه تموم» - چه قدر قشنگ! پس اون که تو گفتی... همون که منجیه... اون کیه؟ حس کردم همه ی عظمت و حقانیت و عدالت رو می خوام توی یک کلمه خلاصه کنم. می خواستم امام آینده ی امبروژا رو بهش معرفی کنم. نگران هم نبودم. امبروژا ظاهراً خیلی آماده تر از این حرف ها بود برای باور کردن یه منجی و خیلی منتظرتر از این ها بود برای استقبال از اون. گفتم: «ایشون مهدی هستن. اما یارانی دارن که به ایشون کمک می‌کن. عیسی از دوستان خیلی خوبه ایشونه؛ پیامبر ما و شما. عیسی به مسیحیان خواهد گفت که مهدی برای چه کاری از طرف خدا فرستاده شده.» عجب گره ای خورد اسلام و مسیحیت! امبروژا یه کم متحیر بود اما حس می کردم خوشحالی خاصی توی صورتشه. پرسید: «این آقا از طرف... کجا؟... از پیش خدا می آن؟... از کجا می آن؟» گفتم: «ایشون اجازه ی ظهور رو از خدا می گیرن. اما از جای خاصی نمی آن. یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن.» با هیجان پرسید: «کجای دنیا؟» - نمی دونم. کسی نمی دونه. وقتی که وقتش شد می آن. ما به این شرایط می گیم «دوران غیبت»، وقتی که ایشون رو هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندید‌یم. اما ایشون صدای ما را می شنون و ما رو می بینن و همه این ها به اراده ی خداست. امبروژا داشت لبش رو می‌جوید و به دقت گوش می کرد. گفت: «تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی.» گفتم: «نه، نمی گم. مطمئن باش اگر به حرف هایی که گفتم شک داشتم، هیچ وقت اون ها رو بهت نمی گفتم. توی اسلام دروغ گفتن حرامه. من از مجازات دروغ گویی می ترسم.» گفت: «نمی دونم چرا حرفهات رو باور می کنم. یعنی حتی اگر بگی همه ش دروغ بوده، باز دوست دارم باورشون کنم... حتی بیشتر از دوست داشتن!» چند ثانیه به زمین خیره شد بعد گفت: «این آقا صدای من رو هم می شنوه؟» گفتم: «آره اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می شنوه.» گفت: «تو باهاشون حرف می زنی؟» گفتم: «آره» پرسید: «چی می گی؟» - سلام می کنم. می گم که تا اون جا که بتونم کمکشون می کنم و براشون کار می کنم و دعا می کنم که زودتر بیان. تو نمی دونی چه قدر ایشون ما رو دوست دارن. - مسیحی ها رو هم؟ - همه ی خدا پرست ها رو. ایشون با ما خیلی دوست هستن. - کِی می آن؟ - دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی دونم کی. امبروژا داشت با خودش حرف می زد. سرش رو تکون می داد و چیزهایی می گفت. حس کردم شاید باید یه مدت تنها باشه. موضوع سنگینی بود. درک کردن وقت می برد. اما اون واقعاً با این موضوع ارتباط برقرار کرده بود. شنیده بودم که امام خودشون مهرشون رو به دل انسان ها می ا‌ندازن. براش از نفوذ عقیده ی شیعه ها در ادبیاتشون گفتم و این که چه قدر اعتقاد به اومدن منجی روی اشعار و متون ایران تأثیر می گذاره. براش شعر خوندم: «روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران» و اون چه قدر همه ی این حرف ها رو با دل و جون پی گیری می‌کرد و چه قدر با معنی شعر آه می کشید و چه با لذت به اون گوش می کرد. روز بزرگی بود؛ روزی که امبروژا با امامش آشنا شد. اهمیت این آشنایی رو در آینده ی نزدیک می فهمید؛ روزی که روز ظهوره و خیلی نزدیکه. از اون روز با هم منتظر جمعه می موندیم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
202030_1591679972.mp3
11.9M
🌿 🎶 🎙 «محمد اصفهانی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... و اما ... 🌴 کسی که هنوز نشناختیمش! ⛰ /نامداران راهدان ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba . ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چند وقت پیش رفتیم جایی، یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد به فحش به نظام و دعا برای روح شاهنشاه. اون موقع چیزی نگفتم اما بعد این که شام صرف شد نشستم کنارش گفتم حاج خانم شنیدم ماشاللّه همه ی بچه ها و نوه هاتون تحصیل کرده هستن! لبخندی زد و با افتخار گفت: بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتره، اون یکی پزشکی می خونه و... خدا رو شکر نان حلال و زحمت کشی دادیم بهشون. گفتم: آفرین به شما، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟! گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم گفتم: کدوم مدرسه؟ گفت: تا کلاس سوم مدرسه روستامون، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم. گفتم: پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالاً به خاله ای، عمه ای کسی رفتن درس خون شده ن. گفت: نه، خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن! اتفاقا هوشی که من داشتم هیچ کس نداشت. گفتم: پس چرا درس نخوندین؟ حتما تنبل بودین! گفت: نه خیر! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود، بیشتر روستاها مدرسه نداشتن، اگرم داشتن، تا دبستان! اگه امکاناتی که بچه های الآن دارن من داشتم، مدرک پروفسوری داشتم. قدیم اصلاً برای سواد ارزش قائل نبودن، از بچگی که دست چپ و راستم شناختم، بردنم پشت دار قالی. صبح تا شب باید برای ارباب قالی می بافتیم. بعدشم بدو بریم از سر چشمه آب بیاریم، گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الآن لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم! گفتم: خب می خواستین نرین قالی بافی. گفت: خب اگه نمی رفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی می بافتیم که آخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت و بقیه مایحتاجمون رو بخره. گفتم: شاه می دونست شما این جور زندگی دارید؟! پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی می کرده ن. چرا شاهنشاه براتون کاری نمی کرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بی سوادی رو ریشه کن کنه؟! حاج خانوم یک نگاهی کرد. گفتم: چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه می دین؟ گفت: چی بگم؟ از بس گرونیه. گفتم: مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین رو خریدین؟ گفت: کسی اصلا ماشین نداشت، فقط ارباب ماشین داشت! گفتم: زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج، حاج خانوم شدین؟! گفت: نه چند سال پیش رفتم مکه، سوریه و کربلا هم رفتم. گفتم: چرا تو زمان شاه که همه چیز ارزون بود نرفتین؟ گفتم: شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟! گفت: مگه شاه فروخت ؟! گفتم: وقتی استان فروخته نفهمیدین چه طوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر می شدین؟! خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید! سرش انداخت پایین و چیزی نگفت. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 قدرتِ کلماتت را بالا ببر، نه صدایت را! ⛈ این باران است که باعث رشد گل‌ها می‌شود نه رعد و برق! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🧠 چه کسی مغز بچه ها رو شست و شو می ده؟ 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 آسیبی که باید از آن جلوگیری کرد! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۵۴: «ادیبانه...» واقعاً می خوام بدونم اگه شما جای من بودید چه کار می کردید؟ توی یه همچین موقعیتی، به همین بدی... بگذارید از پنج شش ساعت قبلش بگم. صبح شنبه در حال آماده کردن یک ارائه ی جذاب برای روز دوشنبه بودم. در حالی که برای صفحاتم طراحی های جور واجور انجام می دادم یه تصنیف زیبا هم گوش می‌کردم که مغی در زد. بعد از کسب اجازه، اومد توی اتاق که دیدم پشت سرش امبروژا هم هست. نفری یک مشت هله هوله توی مشتشون بود و خرت خرت می خوردن. به وضوح بیکار و علاف بودن و اومده بودن ببینن چه طور می تونن سرگرم بشن! مغی گفت: «چه کار می کنی؟» گفتم: «دوشنبه ارائه دارم.» امبروژا گفت: «اووووووه... حالا کو تا پس فردا!» گفتم: «نه بابا... هزار تا کار دیگه هم دارم.» مغی گفت: «پنج تاش رو بگو!» امبروژا گفت: «نه، صبر کن من زمان می گیرم تو تند تند پنج تاش رو بگو.» گفتم: «خدایا... بیاید بشینید کمکم کنید به جای این حرف ها!» ظاهراً با بخش اول جمله م موافق بودن و بخش دومش نه. چون اومدن و نشستن؛ اما کمکی نکردن! مغی گفت: «چه قدر موسیقیت قشنگه! چی داره می گه؟» نگاهشون کردم. هر دو روی تخت من جا خوش کرده بودن و زل زده بودن به من و منتظر باز شدن دهن من بودن. دیدم تلاش فایده ای نداره و اون هایی که من می بینم بیرون برو نیستن. با خودم گفتم: «عیبی نداره!» توفیق بیش از حد تصور اجباری بود و من مجبور بودم به جای طراحی صنعتی یه کمی ادبیات مرور کنم. شروع کردم به ترجمه ی شعر. دو سه بیت که ترجمه کردم امبروژا گفت: «بگذارید یه شعر قشنگ انگلیسی براتون بخونم. فقط، مغی، تو اگه نفهمیدی، بگو فرانسه ش رو هم بگم!» بعد یه چند بیتی خوند. از شما چه پنهون، بد هم نبود. من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اون ها هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودن، دیدم وقتشه که یکی از برگ‌های برنده ایران رو رو کنم. گفتم: «البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جداً برای من سخته که مفاهیم شعرهاشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر، محتوا دارن.» بعد یه کم درباره ی صنایع ادبی گفتم و ردیف و قافیه رو توضیح دادم که البته باهاش آشنا بودن. یه کم هم درباره ی جناس های ادبی گفتم و نمونه بیت هایی رو براشون خوندم که خوب شیرفهم بشن درباره ی چی صحبت می کنم. اواسط سخنوری شاعرانه ی من، سیلون هم، که دنبال مغی می گشت، به جمع سه نفره ما اضافه شد. سیلون با این که دانشجوی دکترای تاریخ بود. در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرهایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی... از این که می دونست چی به چیه کلی کیف کردم. من هم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی این که کلاً چه قدر مردم ما آدم های فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم حالیشون کردم که شعری که خوندم خیلی قشنگه و مضامین بسیار ویژه ای داره و طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات، فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که می خونم همگی بَه بَه و چَه چَه کنن! دیوان حافظ به دست، دنبال بیت های قابل فهم و البته قابل ترجمه بودم و الحق چه بیت هایی ویژه ای خوندم. موجی از عشق و شیفتگی از سوی دو فرانسوی و یه آمریکایی به سمت ادبیات ایران روانه بود. اون قدر از «لایه‌های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزینمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و برسرزنان اتاقم رو ترک کردن! اگر تصور کردید بعدش تونستم به آماده کردن ارائه م برسم، سخت در اشتباهید... چند ساعت از این حکایت گذشت. عصر در حالی که دوباره تصمیم گرفته بودم بشینم اون مطالب نفرین شده رو تموم کنم، صدای در اتاقم اومد. - نیلوووووو آخه این چه طرز صدا کردنه؟ صدای امبروژا بود! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم/ اما دلم به دیدن گلدسته‌ات خوش است 🎶 @sad_dar_sad_ziba ๑▬▬▬✨✨▬▬●
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۵: ...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت: «می شه بدویی بیایی توی سالن تلویزیون؟ بدو... بدو...» گفتم: «چه خبره؟ چه قدر هولی!» - بدو یکی از شبکه ها داره یه موسیقی ایرانی پخش می کنه. بچه ها توی سالن نشستن که تو بیایی برامون ترجمه کنی. درسته که اون ارائه دوباره در بدو شروع ساکت و خاموش موند، دیدم واقعاً یه فرصت طلاییه و چی بهتر از یه مانور تبلیغی دیگه درباره ی کشور ادیب و ادبیات دوستم. در اتاقم رو قفل کردم. امبروژا از ترس این که بخش‌های زیادی از شعر رو از دست بده دست من رو می کشید و توی اون راهروی نسبتاً تنگ می دوید. تقریباً بخش اعظمی از بچه‌های طبقه ی ما توی سالن بودن؛ مغی، ریاض، نائل، ویدد، سیلون، کریستف، ژولین، دینش، و... به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد و با خوشحالی گفت: «می شه این رو برامون ترجمه کنی؟ فکر کنم ایرانیه.» چشمم افتاد به صفحه ی تلویزیون. با خودم گفتم: «این دیگه کیه؟» بچه ها در سکوت کامل بودن تا تمرکز من به هم نخوره و یک وقت چیزی از کلمات رو جا نندازم و من چشمم به حرکات بی ربط خواننده بود و... و از همه مهم تر شعری که قرار بود برای اون جمع ادیب و علاقمند ترجمه کنم. خواننده می خوند: تیکه تیکه کردی دل منو سر به سرم نذار دیگه می خوامت (!) تیکه تیکه بردی دل منو در به درم کردی، تو رو، تو رو می خوامت بیا تو، خودت بیا تو فقط تو بیا پهلوی من و... و این مفاهیم عمیق رو یه شصت باری خوند. عجب زحمتی کشیده بود شاعر! با خودم گفتم: «چیه این درسته که ترجمه کنم؟ که اصلا ارزش داشته باشه وقت بذارم برای ترجمه ش؟» اما نگاه همه به من بود؛ «فلاکت» به تمام معنا! مغی گفت: خب بگو دیگه! داره چی می گه؟» گفتم: «در واقع داره می گه که... ماجرا اینه که... یعنی خطاب به طرف مقابل داره می گه که از شدت علاقه به تو قلبم تیکه تیکه شده... و این که سر به سرم نذار، دیگه تو رو می خوام!» امبروژا گفت: «دیگه تو رو می خوام؟... یعنی چی؟... یعنی تا الآن که باهاش دوست بوده نمی خواسته طرف رو؟ حالا از الآن به بعد تصمیم گرفته که طرف رو بخواد؟» مغی گفت: فکر کنم می خواد بگه تصمیمم رو گرفته م و دیگه از امروز به بعد می خوام بیام خواستگاری. درسته؟ همین رو می خواد بگه؟» گفتم: «نه، نه دقیقاً! داره چیز دیگه ای می گه.» با خودم فکر کردم: «واقعاً چرا که نه؟ طرف وقتی این چند خط رو برای اون آهنگ نوشته اصلاً اون قدر برای شنونده ارزش قائل نبوده که به خودش زحمت بده روی بخش فنی و محتوایی شعرش یه کم کار کنه. حتی بهش فکر هم نکرده. اون وقت من می خوام با ترجمه محتوایش رو ارتقا بدم؟ خب نمی شه دیگه!» امبروژا گفت: «ببین نیلو... حس می کنم شاعر می خواد معشوق رو شگفت زده کنه، آره؟ می گه تو اذیتم کردی و بیچاره م کردی. حالا که این طور شد و این کارهای بد رو انجام دادی، دیگه از این به بعد... و بعد همین طور که معشوق منتظره که بهش بگه دیگه نمی خوامت طرف می گه دیگه می خوامت! نظرت چیه؟» مغی گفت: «آخه معشوق رو کی این جوری شگفت زده می کنه؟ داره مسخره ش می کنه. مگه نه؟» سیلون خیلی جدی و در نقش یک استاد خیلی مسلط از روی مبل بلند شد و دستانش رو باز کرد و رو به بچه ها گفت: «بچه ها... بچه ها بذارید دوباره شعر رو با هم مرور کنیم. زود درباره ی محتوای شعر فارسی نباید قضاوت کرد. دنبال نزدیک ترین معانی نباشید.» تو دلم گفتم: «نه، جون مادرت بذار همین یه بار رو از این بیت دری وری رد بشن برن. آخه این چیه که مرور نیاز داشته باشه؟» سیلون رو به من ادامه داد: «خب تو گفتی که دقیقاً می گه این معشوق، قلب من رو پاره پاره کرد... علاقه به تو... آره؟ درست فهمیدم؟» گفتم: «بله، البته تو خیلی قشنگ تر ترجمه ش کردی. اما می شه تقریباً گفت که شاعر دلش می خواسته همین رو بگه. یعنی اگه این رو گفته بود خیلی بهتر بود!» با خودم گفتم: «خدایا، چه غلطی کردم اومدم توی سالن!» سیلون گفت: «خب این که می گه سر به سرم نذار یعنی چی؟» گفتم: «یعنی دست از سرم بردار... برو... برو... چه طور بگم؟ یعنی برو. آن قدر مزاحم نشو. ولم کن. مثلاً همچین چیزی دیگه!» عمر گفت: «دهنت رو ببند و گم شو! آره؟ یه چیزی توی این مایه ها می گه؟» ببخشید دیگه! کلاً ادبیات کلامی عمر این طوری بود. گفتم: «نه، نه، معلومه که نه! شما خیلی بد ترجمه کردید. همون بود که گفتم دیگه. می گه ولم کن بابا. دیگه می خوامت.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄