eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
692 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 استاد منوچهر دوایی سهم بزرگی در تربیت بیش از ۳ نسل از پزشکان را داشت و حالا در پس غبار گذر ایام و پس از ۸۶ سال خدمت، دیگر در بین ما نیست. او ۹ سال در آمریکا اقامت داشت و پس از اتمام تحصیل در دانشگاه «جان هاپکینز» با وجود این که می‌توانست در آمریکا بماند، به ایران بازگشت. 🔹 دکتر دوایی در گوشه‌ای از خاطراتش درباره شهید دکتر مصطفی چمران می‌گوید: «نمونه ی بارز از خود گذشتن و جوانمردی، دکتر چمران بود. بعد از مجروح شدن شهید چمران، افتخار انجام جراحی پای او را داشتم. استخوان ران او بر اثر اصابت خمپاره له و دچار خون‌ریزی شده بود. آن زخم، زخم بدی بود. مجبور شدیم بدون دستگاه بیهوشی و با داروی آرامش‌بخش جلوی خون‌ریزی را بگیریم. در طول مدت جراحی دکتر چمران به هوش بوده و در حال دعا و صحبت با خدا و قرائت آیات قرآن بود.» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 بارندگی در نیویورک ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌺 🌳 جاده ی جنگلی سیاهکل به دیلمان / استان گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اثرات خسارت بار قضا شدن نماز صبح 🎤 «حجت الاسلام ناصر رفیعی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۱ : چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون. مثل این که انتظار این حرک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۲ : پریدم وسط صحبتش و گفتم: «چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار شدید، همه چیز عوض شده؟» ـــ نه... اگر هِی نپّری توی حرف هام برات توضیح می دم. ببین محتبی... ــــ این قدر نگو مجتبی. شهروز! _ حالا خیلی فرق نمی کنه ببین پسر خاله، باید واقعیت ها رو اون طوری که هست، دید و با واقعیت ها زندگی کرد. خودت که از وضعیت خانوادگی ما خبر داری! بابا سهیل، معاون سفیرِ آلمانه و خُب، کم جایگاهی نیست. اما، بابای تو چی؟! یک فرش فروش ساده. البته نمی خوام بگم کدوم شغل خوبه و کدوم بده. اما این اختلاف طبقاتی رو نمی‌شه دست کم گرفت. حالا به فرض که من قبول کردم، فکر می کنی حاج عبدالله و مامان منیرت هم راضی می شن؟ من که می دونم اونا اصلاً راضی به این وصلت نیستند. حالا بگو ببینم، با اونا چی کار می کنی؟ ــــ حالا تو با این طرف قضیه، کار نداشته باش. تو خودت قبول کن، راضی کردنِ اونا با من. تازه فوقش اینه که راضی نمی شن دیگه. دستت رو می گیرم و از این شهر می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم. ــــ دِ نشد دیگه... بدون اجازه ی اونا که نمی‌شه. تازه این یک طرف قضیه است؛ بابا سهیل و مامان مریم رو چی کار کنیم. حالا به فرض که مامان مریم هم به خاطر خواهرش تو رو به دامادی بپذیره که البته اون هم بعیده، اما بابا سهیل، محاله زیر بار بره. شاید قبل از آلمان رفتن یک جورایی می پذیرفت، ولی الآن نه. البته باید بهش حق بدی، بعد از عمری جون کندن، تازه سری توی سرها بلند کرده. ــــ آره چه جون کندنی! چه قدر هم سخت بوده. با پول باد آورده و رشوه دادن و غیره، یک شبه پلّه های ترقی رو طی کردن، واقعاً سخته. ـــ ببین! قرار نشد هِی بپّری تو حرف های من و تیکّه بارم کنی. حالا که داریم منطقی صحبت می کنیم، پس بذار تا آخر منطقی باشیم. پس حواست باشه، اگر به این تیکّه انداختن هات ادامه بدی، بلند می شَم و می رَم و دیگه هم صحبت نمی کنم. ــــ خوب حالا... مگه دروغ گفتم یا تهمت زدم که ناراحت می شی؟! ــــ ببین، باز داری لجبازی می کنی ها. ــــ باشه، ادامه بده، دیگه چیزی نمی گم و از حقایق چشم می پوشم. ــــ نه، مثل این که تو آدم بشو نیستی، اما عیبی نداره. هرچی می خوای بگی، بگو. ولی بذار این حرف های من اتمامِ حجت باشه، که نگی با نامردی معرکه رو ترک کردی. به هر حال الآن وضعیت ما این طوری شده. تازه گیرم اگر از این هم چشم پوشی کنیم، مسأله مهم این هست که ما نیومدیم ایران که بمونیم. بابا می خواد که دو سه روز دیگه بر گردیم آلمان. ـــ حالا چرا به این زودی؟ مگه راه قرض دارید؟ ــــ نه، قضیه این نیست. مثل این که تو از قضایا، خبر نداری؛ یا مثل کبک سرت رو کردی توی برف و از همه جا بی خبری. ــــ البته خیلی هم بی خبر نیستم. ــــ خُب چه بهتر! اگر خوب خبر داشته باشی، می فهمی که اوضاع مملکت خیلی مناسب نیست. کمی قمر در عقرب شده. یک سری عوامِ قدر نشناس، فیلِشون یاد هندستون کرده و ساز مخالف می زنند. اگر چه هیچ غلطی نمی تونند بکنند! اما آدم عاقل باید احتمال هر کاری رو بده. روی این حساب، بابا سهیل هم این چند روز، اومده که خونه و دارایی هامون رو بفروشه و به دلار تبدیل کنه و برگردیم آلمان تا کمی آب ها از آسیاب بیوفته و اوضاع رو به راه بشه. ــــ پس که این طور! مسافر هستید و این جا بمون نیستید. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 از آدمها در حد توانشان بخواهید، نه در حد نیازتان! آن ها را درست اندازه بگیرید، آدمها هم قد خودشان هستند نه اندازه ی تصورات ما! آن ها را بزرگ تر و کوچک تر نبینید، کمکشان کنید بزرگ شوند! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🏠 از خانه هایتان شروع کنید! 🎙 «مرحوم آیت الله فاطمی نیا» ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 کم کم سياهی عَلَمت ديده می‌شود آثـار خيمه‌‎های غمت ديده می‌شود افتاده سينه‌ام به تپش های انتظار از روی تَلِّ دل، حرمت ديده می‌شود 🏴 ✔️ نه تنها ماه عزا، که ماه پیروزی حق بر باطل ماه مقاومت، ایستادگی و حق خواهی ماه عزت و نفی ذلت است. ✋🏼 @sad_dar_sad_ziba 🖤 🏴 🖤 🏴 🖤
⚠️ دیر است و زود! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌴 عارف بزرگ میرزا جوادآقا تهرانی، زیاد به جبهه تشریف می‌آوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمی‌کردند. شهیدبرونسی گفت: حاج آقا جلو بایستید. ایشان گفتند: اگر شما دستور دهید، جلو می ایستم. شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. گفتند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌ها به برونسی گفتند بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو! میرزا جواد آقا گفتند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی گفتند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید! 🍀 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۲ : پریدم وسط صحبتش و گفتم: «چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۳ : با این حساب، قضایا باید خیلی جدی باشه که آقا سهیل، این قدر با عجله اومدند و با عجله هم می خوان برن. اما به هر حال من با این چیزها کاری ندارم. اون چیزی که برای من مهمه، تو هستی و زندگی آینده مون. اگر تو قبول کنی، من جلوی همه ی مردم ایران هم که شده باشه، یک تنه می ایستم. تازه از تو هم می خوام که این قدر منفی باف نباشی و امیدوارانه به قضایا نگاه کنی. اگر پای عشق در میون باشه همه ی مشکلات حل می شه. به قول اون شاعر که می گه: «هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد» به هر حال دوست ندارم خیلی طولش بدی و حرف های صد من یه غاز بزنی. اصل مطلب رو بگو و خلاصم کن. تو دوست داری با من زندگی کنی یا نه؟ دستش را روی پیشانیش گذاشت و به فکر فرو رفت. نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند. راستش این فکر کردن او هم برایم سؤال انگیز بود. یعنی می شود تا به حال درباره ی زندگی با من فکر نکرده باشد! به هر حال بعد از مدتی سرش را بالا گرفت و گفت: ـــ «ببین مجتبی، یا به قول خودت شهروز! با همه ی این حرف هایی که برات زدم، می دونم که تو واقعاً من رو دوست داری و حاضری برای به دست آوردن من هر کاری انجام بدی. حتی مطمئنم که اگر جواب منفی بدم، شاید دست به خودکشی یا دیگرکُشی بزنی. ولی خب این موانع سر راهت وجود داره. پس خودت تکلیف را روشن کن. ــــ یعنی چی که خودت تکلیف رو روشن کن؟ ــــ یعنی این که من به تو، نه جواب مثبت می دم و نه جواب منفی؛ یک شرط برات می ذارم! اگر تونستی که چه بهتر و اگر که نه، خُب لابد قسمت نبوده و خدا نخواسته. ـــ خب بابا جون به لبم کردی، زودتر شرطت رو بگو. ولی مطمئن باش که هر شرطی هم که باشه انجام می دم. شده باشه کوه بیستون را یک شَبه بِکَنم! کوه بیستون که جای خود داره، رشته کوه های هیمالیا رو هم بگی یک شبه خُرد و خاکِ شیر می کنم. ـــ خُب حالا خیلی جولان نده که به قول قدیمی ها سنگِ بزرگ، علامت نزدنه. تو همین یک شرط رو انجام بده، خاکِ شیر کردن هیمالیا پیشکش. از اون جایی که رفتن ما به آلمان و موندنمون حتمیه، من می دونم که بابا سهیل با ازدواج ما در ایران مخالفت می کنه. لذا شرط من این هست که تو هم یک جوری خودت رو به آلمان برسونی و یک کار مهمی اون جا برای خودت دست و پا کنی که بابا سهیل هم شرمنده مقام و منصبش نشه! ـــ یعنی می گی که... یعنی من راه بیافتم بیام آلمان زندگی کنم؟! آخه مگه می شه؟ ـــ پس چی شد اون همه کُری خوندن. ببینم آقا، آلمان اومدن سخت تره یا هیمالیا رو خاکِ شیر کردن؟! تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. تنها چیزی که احتمال نمی دادم شرط کند، همین بود. آخر من کجا و آلمان کجا؟ این که چه جوری باید می رفتم، خدا می دانست. ولی خُب از یک طرف هم به قول او کُری خونده بودم و صلاح نبود زیر حرفم بزنم. البته از یک طرف هم احتمال می دادم و آن این بود که الهه برای این که از دست من خلاص بشود، چنین سنگ بزرگی را جلوی پای من قرار داده بود که من بی چون و چرا میدان را خالی کنم. با همه ی این اوصاف مجبور شدم که قبول کنم و همین کار را هم کردم. رو کردم به الهه و گفتم: ـــ« باشه قبول... اگرچه خیلی سخته، ولی به خاطر تو، باشه... اما تو هم باید یک قول مردونه بدی. ــــ چه قولی؟ ــــ باید قول بدی که سر قرارت با من بمونی. البته باید قسم بخوری، قسم بخوری که تحت هر شرایطی، اگر من این شرط رو انجام دادم، تو هم به عهدت وفا کنی و با هر شرایطی که داشتی با من ازدواج کنی. باز هم کمی به فکر فرو رفت و چند باری با انگشتش روی میز صبحانه کوبید و سرانجام جواب داد: ــــ «باشه من هم قبول می کنم و قول می دم». ــــ نه... باید قسم بخوری. ـــ ای بابا، قسم دیگه چه صیغه ایه؟ قول من، همون قسمه دیگه. تازه من از قسم مَسم چیزی سر در نمی آرم، اما اگر تو اصرار داری، باشه، قسم می خورم که به عهدم وفادار بمونم. ــــ حالا هم که این جور شد، من هم قول شرف می دم که هر طوری شده بیام آلمان و خودم رو به شما برسونم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄