eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش هفتم: ... بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران، در خیابانی شلوغ. چند روزی گذشت. هیچ خبری از عاصم نبود. نه تماسی، نه پیامکی. در خانه حبس بودم. نه به اجبار پدر یا غضب مادر؛ فقط به دل خودم. شب ها با زمزمه های ناله های مادر روی سجاده و مست گویی های پدر همیشه بی خیالم، روی مبل به صبح می رسید و من با افکاری که آرامشم را می دزدید، لحظه به لحظه نقشه می ریختم برای یافتن دانیال. در اولین خروجم از خانه، به سراغ عاصم رفتم. همان قهوه خانه ای که در آن کار می کرد و نان حلما و سلما را می داد. سوز پاییز بود و نم نم بارانش عصبی ام می کرد. مقابل شیشه ی عریض و بزرگ قهوه خانه ایستادم. بر چسبی بزرگ و طلایی، از تصویر یک فنجان قهوه ی داغ روی شیشه چسبانده شده بود. مشتریان روی چهار پایه های چوبی، جرعه جرعه قهوه به کام می ریختند. جنس چوبی و قهوه ای رنگ داخل قهوه خانه از پشت شیشه، تماشایی بود. عطر دلنشین قهوه را از همین بیرون هم حس می کردی. دست یخ زده ام را روی در گذاشتم و فشار دادم. با باز شدن در، صدای دلینگ دلینگ زنگوله ی آویزان از سقف، توی فضا پیچید. هجوم معجونی از عطر تند قهوه گرمای مطبوع، به گونه یخ زده ام سیلی زد و من دلپذیرانه چشم بستم و عمیق نفس کشیدم. صاحب قهوه خانه ترک بود؟ نمی دانم. به سمت یک میز دو نفره، درست کنار شیشه رفتم. همان جایی که می شد عبور و مرور عابران را تماشا کرد. شنل طوسی ام را روی صندلی آویزان کردم و کلاه بافت خاکستری ام را روی میز گذاشتم. روی چهار پایه جا گیر شدم و خیره به رفت و آمد مردم، از پشت شیشه در خیابان خیس، انتهای موهای طلای رنگم را به بازی گرفتم. دختری جوان با چهره ای شرقی برای گرفتن سفارش به سراغم آمد. لهجه ی استانبولی اش در هر کلمه، اصالتش را لو می داد. سفارش دادم؛ عاصم با قهو ه ای تلخ، بدون شکر، بدون شیر. نمی دانم چه قدر به قطرات چسبیده به شیشه خیره ماندم. نمی دانم چند دقیقه با انتهای موهای بلندم بازی کردم و نمی دانم چند نفس، از عطر قهوه به ریه هام کشیدم، تا بالأخره آمد. همان پسر سبزه و قدبلند، با یک سینی فنجان و پیش بندی سفید، اما این بار کمی عصبی. فنجان را روی میز گذاشت، صندلی مقابل را کشید و خیره به من روی آن نشست، دست به سینه و طلبکار. سلامم را به سردی پاسخ داد ولی من با یک عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. - بابت حرف های اون روزم عذر می خوام. می دونی که دانیال واسم مهمه. می دونم که هانیه رو خیلی دوست داری. پس نشستن هیچ دردی رو دوا نمی کنه. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن. حداقل برادر من... حالا هم اومدم این جا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم. بیای، همراهمی؛ نیای خودم می رم. برایش گفتم از نقشه هایم. با دقت فقط گوش می داد و گاهی عصبی تر از قبل چشم هایش قرمز می شد. گفتم... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمان های جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، فشار دندان های عاصم روی هم بیش تر و بیش تر می شد. در آخر، در سکوت با ابروهایی گره خورده و فکی منقبض نگاهم کرد. من عادت داشتم به چشمان پر حرف و زبان لال. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چه قدر دلچسب بود. به خاطر سپردم وقتی دانیال را پیدا کردم حتماً او را در یک روز بارانی مهمان قهوه خانه کنم. قطرات باران مثل کودکی هایم روی شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد. چه قدر بچگی باید می کردم و نشد. جیغ دلخراش پایه های صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عاصم مرا به خود آورد. در جایم ایستادم و جاخورده نگاهش کردم. شنل و کلاه را به آغوشم هل داد پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی فهماند. بازویم را در مشتش گرفت و مرا با خود، به طرف در برد. با شنل و کلاهی در بغل، حیران و متعجب نگاهش می کردم. بارانی سیاهپوش را از کنار پیشخوان برداشت و با یک حرکت آن را پوشید. بی پاسخ به حال گنگم، کلاه و شنل را با عصبانیت از آغوشم بیرون کشید و تنم کرد. صدای دیلینگ دیلینگ آویز، هجوم سرما و کشیده شدن به بیرون... مبهوت با صدایی آرام، تکرار می کردم: «چی شده؟ من رو کجا می بری؟ اما پاسخی نمی داد.» ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸 دزدیدن اموال عمومی چوبی توسط چشم‌آبی‌های متمدن! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
😍 شهرت جهانی 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃 🦅 شکاری زیبا از لحظه ی شیرجه ی عقاب برای شکار! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا نجران دانشگاه ملک خالد 📢 ...و صدایی که این روزها در خیابان ها و دانشگاه های عربستان بلند و به وضوح به گوش می رسد: «مرگ بر خاندان سعود» ✊🏼 زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
بعضی‌ها توی زمان‌های خالیشون با شما صحبت می‌کنند، بعضی‌ها زمانشون رو خالی می‌کنند تا با شما صحبت کنند! تفاوتش رو بفهمیم! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 خودتان را بسازید و متعصب بی سواد نباشید، چرا که متعصب بی سواد خطرناک است! 🎤 «حسن رحیم پور» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. روزی یکی از آن‌ها بر اساس ندای درونی، از ساقه ی یک علف، شروع به بالا رفتن کرد. همه فریاد می‌زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود، بازنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت، روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. 📎 شاید بیرون‌رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله وابستگی‌ها، جهانی‌ است ورای تصور. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
مقام اروپایی که اروپا را باغ و دیگر جاهای جهان را جنگل نامید، خوب یادش بود که باغبانان بلژیکی در ، خلال ۲۳ سال میان ۱۸۸۵ تا ۱۹۰۸ سالانه ۶۵۲ هزار نفر را هرس کردند، یعنی ماهی ۵۴۳۴۷ نفر، یعنی روزی ۱۸۱۱ نفر و تا توانستند دستان مردم کنگو را قلمه زدند. ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
📖 💠 «از خدا بترسيد و با نعمت هايى که او به شما ارزانى داشته مخالفت نکنيد و نسبت به فضل و بخشش او به يکديگر حسادت نورزيد.» [خطبه ی ۱۹۲] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 از سوریه تا ایران از «عمر السومه» تا «علی کریمی» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 👈 به فرزندان خود بیاموزید از باختن درس بگیرند و از موفقیت لذت ببرند. 👈 به فرزندان خود بیاموزید که یک برنده ب باادب باشند و یک بازنده ی سربلند. 👈 به آنها بیاموزید که مسئله ی مهم، بردن نیست؛ شرکت کردن در مسابقه هم به همان اندازه مهم است. 👈 به آنها بیاموزید که شکست محدود و موقتی را بپذیرند اما هرگز امید بی انتها را از دست ندهند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا خون مردم خودشان به اندازه ی خون ما برایشان رنگین نیست؟! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
ظرافت و زیبایی در تزئینات سقف عمارت هشت‌بهشت اصفهان 🇮🇷 💠 معماری اسلامی ایرانی /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش هشتم: ... ترسیدم. تقلا فایده ای نداشت. دستان عاصم مانند فولاد دور بازویم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گام های بلندش می دویدم. بعد از مقداری پیاده روی، مرا به داخل یک تاکسی هل داد. با ترس، از جایی که می رفتیم، پرسیدم؛ عاصم در سکوت فقط به روبه رویش خیره شد و نام محله ای نه چندان خوشنام را به راننده گفت. راننده به مقصد رسید. عاصم بعد از پرداخت کرایه با خشونت مرا از ماشین بیرون کشید. مقابل ساختمان زشت و قدیمی ایستادیم. عبور عابرینی با تابعیت های مختلف که ترک و عرب بودنشان به راحتی از چهره و مکالماتشان قابل تشخیص بود، باعث شد بترسم؛ ترسی به اندازه ی تمام نداشته هایم. از فرط وحشت تمام بدنم می لرزید. عاصم بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: - نیم ساعت پیش، یه سوپرمن رو به رویم نشسته بود! حالا چی شده؟ همین جوری می خوای تو مبارزه شون شرکت کنی دختره ی احمق؟ کم کم عادت می کنی. این تازه اولشه. یادت رفته منم یه مسلمونم. راست می گفت. وجودم خالی شد. دلم می خواست در دل خدا را صدا بزنم. ولی خدا، خدای همین مسلمان ها بود. او کشان کشان مرا با خود می برد. اگر فریاد می زدم کسی به دادم نمی رسید. آن جا دل ها یخ زده بودند. ته مانده ی جسارتم را جمع کردم و از بین دندان های قفل شده ام غرّیدم: «شما مسلمونا همه تون کثیفین! ازتون بدم می آد.» با این جمله در سکوتی عصبی، فشار پنجه هایش را دور بازویم بیش تر کرد و مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا برد. چرا فکر می کردم عاصم مهربان و ترسوست؟ نبود! بعد از چند، طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور و کم نور، در مقابل دری سفید و پر از لکه های چرک ایستادیم. صدای سگ، موسیقی راک، و عطر تند غذاهای شرقی در فضای کل ساختمان سرم را به دَوَران انداخته بود. عاصم محکم تر از قبل، بازویم را فشرد و مرا به سمت خودش بالا کشید. سپس خیره در مردمک وحشت زده ی چشمانم، شمرده و خشم زده کلمات را کنار هم چید: نیم ساعت پیش، تو حرفات می خواستی تمام هستی ات رو واسه داشتن دانیال بدی. پس مثل دخترای خوب می ری داخل و دهنتو می بندی. می خوام مبارزه رو نشونت بدم. چند ضربه به در زد. مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد و با گرمی، به داخل دعوتمان کرد. عاصم با سلام و لبخندی تصنّعی، من را به داخل خانه کشاند. سالنی کوچک اما مرتب، با مبل هایی کهنه که دور تا دور چیده شده بودند. زن به آشپز خانه ی کوچکی که کنار تک اتاق خانه قرار داشت، رفت. عاصم مرا روی مبل رنگ پریده ی کنار دیوار پرت کرد. از شدت ترس، عرق سرد را در کف دستانم حس می کردم. عاصم به طرفم خم شد و مستقیم، چشم در چشمانم دوخت. چه آتشی در مردمک هایش به پا بود. انگشت اشاره اش را تهدیدوار کنار صورتم تکان داد و از لا به لای دندان های گره خورده اش بی صدا فریاد زد که خفه خون بگیرم و کلامی از دهانم خارج نکنم. صدای بی خیال زن از آشپزخونه بلند شد: - خوش اومدین! داشتم چای درست می کردم. الآن برای شما می آرم. باز هم چای! از چای متنفر بودم. عاصم در جایش ایستاد، عصبی در سالن چهاروجبی قدم می زد و به صورتش دست می کشید. ناگهان صدای گریه ی نوزادی از اتاق کوچک چسبیده به آشپزخانه بلند شد. عاصم با گام هایی نرم به طرف تخت کودک رفت. نمی دانم چرا، اما صدای بی تابی نوزاد، کمی آرامم کرد. روی مبل جا به جا شدم و به اتاق که درست در مسیر نگاهم قرار داشت، چشم دوختم... یک تخت رنگ و رو رفته ی دو نفره که کودک روی آن بی قراری می کرد. چند عروسک کوچک، کنار پایه های چوبی تخت، روی زمین پخش بودند. عاصم نگاهی به من انداخت و به آرامی کودک را از روی تخت بلند کرد و به نرمی تکانش داد و بی توجه به من، قربان صدقه اش رفت. بعد از چند دقیقه، زن با همان حجاب و پوشیه، با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عاصم گرفت. نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دانیال را می خواستم. کودک آرام گرفت و عاصم با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید. چهره ی زن را نمی دیدم اما آهی، که از نهادش بلند شد، خبر از خرابی پل های پشت سرش می داد. عاصم با کلافگی بدون حتی نیم نگاهی به من از خانه بیرون رفت. حالا من بودم و زنی نقاب پوش. زن با صدایی مچاله در حالی که سینه به دهان کودکش می گذاشت، لب باز کرد به گفتن... از آرامش اتاقش... از خواهر و برادرهایش... از پدر و مادر مهربان و معمولی اش... از درس و دانشگاهش... از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند... ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃🌸🍃 🐤 جوجه های «سهره ی رنگین کمان» در دو گوشه دهان خود زائده های فسفری شبرنگ دارند. این باعث می‌شود در شب و تاریکی والدینشان بتوانند به آنها غذا بدهند. 👌🏼 نکته ی ریزی که خالق جهان، آن را از قلم نینداخته است! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿🍁🌿 اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد مخواه روزی من بی ترانگی باشد نظربلند عقابی که آسمان با اوست چه گونه در قفس مرغ خانگی باشد؟! عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم که مــــوج را عطش بی‌کرانگی باشد مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست چه گونه حوصله‌ی جاودانگی باشد؟! به اصل خویش به صد شوق باز می‌گردم اگر قرار تو با من یگانگی باشد «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
حواسم بهت بود. رضا صادقی .mp3
7.72M
🌿 🎶 حواسم بهت بود 🎙 «رضا صادقی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀 لشکر بزرگ داعش به شهر اربیل عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکایی ها فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، عربستانی‌ها و خیلی های دیگر تماس گرفت، اما آنها کمکش نکردند. آخر کار با مسئولان ایران تماس گرفت و از آنها کمک خواست. ایرانی ها فوری شماره ی سردار سلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت: « من فردا بعد از نماز صبح به کمکتان می آیم.» فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سربازهای عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشی ها عقب‌نشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: «شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقب نشینی کردید؟» فرمانده داعشی گفت: «همین که فهمیدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سربازهای ما به هم ریخت و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.» 🌴 روحت شاد حاج قاسم! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌊 رودخانه دل صخره ای را می‌شکافد نه به خاطر قدرتش بلکه به خاطر پایداریش! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➡️⬅️ مواجهه ی جالب یک معترض خیابانی با یک نیروی ضد شورش 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
زنده بودن نصف زندگی است اما... همه زندگی است! ❇️ هر لحظه ی زندگیتون  پر از امید! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 روح الله فرزند روح الله 🌷 شهید مدافع امنیت «زندگی و شهادت» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃 ⛰ دماوند سربلند 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ برای بهره مندی از این مزایا کسب و کارهای خود را به زیرساخت (پلتفرم) های ایرانی منتقل کنید. 🧮 /آگاهی های اقتصادی 📉📊📈 ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─