فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
✌️🏽 دو کلام حرف حساب!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
✨
دانی که چرا سِرّ نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی، طاقت اسرار نداری!
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
آدم توی ناراحتیهاش چهارتا داد
میزنه، در اتاق رو محکم می کوبه به هم، ولی
بازم گوشش به دره، که یکی بیاد در بزنه ببینه چی شده.
آدم همیشه نیاز داره یکی نگاهش
کنه از بیرون که بفهمه تو دلش چه خبره
اگر این نبود که در رو محکم نمیبست؛
می بست؟
🫂 عزیزامون رو تنها نگذاریم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 حال و هوای آغاز سال تحصیلی
اول مهر و مدرسه
💚 #خاطره
🪴 @sad_dar_sad_ziba 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اتهام خیانت
تا افتخار شهادت
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش یکم:
🔹 بغداد سال ۲۱۹
از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیواره اش، فاصلههای درشتی بود.
ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود.
روی شیارهای راه که از گِلهای خشکیده بود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چرخهایش جیرجیر میکرد.
معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد.
ابن خالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد.
او مردی قد بلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت.
میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند.
ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایه ی بازار شد. آن را قاطری دو رنگ میکشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد.
دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید.
افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقه ی شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد.
رمق راه رفتن نداشت.
فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کَرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیواره ی گاری، مَشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم پارهای افتاده بود.
ابن خالد با توجه به اندازه ی قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آورده اند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشرافزادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایه بان چوبی و کنگرهدار جلوی دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاریهایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد.
ابن خالد لحظهای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت:
«یاقوت! مراقب دکان باش!»
سفیدی چشمان گرد یاقوت از اعماق نیمه ی تاریک دکان، از میان قفسه ها، صندوق ها، قرابه ها، کوزه ها و قوطی های ادویه و شیشه های کوچک و بزرگ عطر و غالیه، برق می زد.
خواست حرفی بزند که عطسه امانش نداد.
پشت میزی ستبر و پوشیده از کیسه ها و الک ها و پیمانه ها، مشغول کوبیدن دانه های سیاه فلفل در هاونی سنگی بود.
باز عطسه ای کرد و این بار دماغ به آستین مالید.
توی طاقچه ها و روی رف ها، بسته های خشکبار بود. از روزنه ی سقف، دایره ی آفتاب روی صندوقی بزرگ و نیمکت مانند افتاده بود.
روی صندوق، تشتی بود و روی تشت، بالشی و چند کتاب.
ابن خالد به سوی گاری چرخید و دستارش را روی سر جا به جا کرد.
ــــ دوستان! شرط می بندم توی آن قفس، یوزی است که به دربار می برند.
ــــ کدام قفس؟
ــــ در آن گاری.
بازاری ها گردن کشیدند و نگاه کردند. گفت: « می ماند این سؤال که چرا از این مسیر می گذرد و چرا دو سرباز همراهی اش می کنند. با عقل جور در نمی آید.»
آن که عمامه ای چند رنگ داشت، گفت: پس یوزپلنگ نیست!
ابن خالد بشکنی زد و خندید.
ــــ سوگند به سوسک های قوزدار حمام محله مان که همانند ستارگان آسمان سقفش را پوشانده اند و سوگند به خرخاکی های چندش آور دکان های این بازار که توی آن قفس، فاسق فاجری است که شرب خمر کرده است و می آورندش تا وسط میدان تازیانه اش بزنند!
دیگری که پیر مردی ترک بود گفت:
جناب عقل کل! اگر بخواهند کسی را شلاق بزنند، از سمت زندان و محکمه می آورند که آن طرف است!
ابن خالد از روی درماندگی لب ورچید: «حق با توست!»
گاری از سنگ فروشی می گذشت و صدای سم قاطر، زیر سقف هلالی بازار می پیچید. گاری دوباره وارد آفتاب شد و تا میانه ی میدان پیش آمد. همان جا ایستاد.
میوه فروش دوره گرد مجبور شد چهار چرخه اش را جا به جا کند و فاصله بگیرد. سرباز سواره، دست کرد و گلیم را از روی قفس کنار زد. جوانی در آن بود که زنجیری زنگ زده و کلفت مثل ماری به دورش پیچیده بود.
کُندی به گردن و دست هایش بود.
سر و صورتش از تابش آفتاب، سوخته و پوست انداخته بود.
لباسش از باد و باران پوسیده و پاره پاره بود. موی بلند و پریشان سر و صورتش چرب و چرک بود.
پاهای کثیف و استخوانی اش از قفس کوچک، بیرون مانده و از درز کف گاری، آویزان بود. کفش به پا نداشت. ناخن هایش دراز و سیاه بود.
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✋🏽 سلام بر آنها که روزگار بر آنها سخت گرفت، اما آنها بر دیگران سخت نگرفتند.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
⛅️
امرار معاش میکنی ای خورشید
هی ریخت و پاش میکنی ای خورشید
نه، گرم نمی شود زمین بی موعود
بیهوده تلاش میکنی ای خورشید
«حسن باقری»
🌸 آغاز ولایت امام زمان مبارک باد!
🤲🏽 به امید فرجش!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏹 قهرمان ایرانی جنگ با غرب
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🇮🇷
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماج هزاران ستم است
شعرم همه ارزانی این یک مصراع:
«جمهوری اسلامی ایران، حرم است»
«میلاد عرفانپور»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
ما معمار وجود خویش هستیم.
راستی بنای وجود خود را بیازماییم.
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
درخت کوچک من، سرپناه زیبایی است
اگرچه خشک شده، تکیهگاه زیبایی است
همیشه اول پاییز، عشق میخندد
تو مهربان شده ای، مهر، ماه زیبایی است
به استعاره چه حاجت، شبیه هم شده ایم
که چشم های من و تو گواه زیبایی است
من از نگاه تو خواندم که عاشقم هستی
و عشق در همه حال اشتباه زیبایی است
به عمق دره نیندیش، تا پرنده شوی
بپر! درنگ نکن! پرتگاه زیبایی است
«علی اصغر شیری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955910675099.mp3
8.09M
🌿
🎶 «بی تابی»
🎙 علی منتظری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«اى مردم! جز اين نيست كه راضى بودن و راضى نبودن [به یک عمل] است كه مردم را گرد هم مى آورد. ناقه ی قوم ثمود را فقط یک مرد پى كرد، امّا خدا همه ی آنان را عذاب كرد؛ چون همه ی آنان به اين كار او راضى بودند. خداى سبحان مى فرمايد:
«آن را پى كردند، پس پشيمان گشتند».
عذاب آنها اين بود كه سرزمينشان صدايى همچون صداى فرو رفتن ميخ گداخته در زمين نرم و هموار برآورد و فرورفت.
[خطبه ی ٢١٠]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 نامه ای پر از محبت:
«کاری داشتی از ما رو نگیر!
چیزی نیاز داشتی از ما بخواه!»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
✨
میان ماندن و نماندن
فاصله، تنها یک حرف ساده بود!
💞 💕
از قول من به باران بیامان بگو:
دل اگر دل باشد،
آب از آسیاب علاقهاش نمیافتد.
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۫「🌸」
یـادت بـاشه:
🌿 کاری رو که از دستت می آد
باید انجام بدی؛
🌿 جایی که تو دستت نمی رسه،
خدا شـاخه رو پایین می آره.
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 سفارش امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او) به جناب مالک اشتر این بود که «با مردم و زیردستانت شفاف باش و مسائل را با آرامش برایشان توضیح بده!»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌿🌸🌿
توانایی زندگی در لحظه ی اکنون و داشتن رضایت خاطر در لحظه ی حال را بسیاری از مردم ندارند.
🍵 وقتی در حال خوردن غذای ساده هستید، به غذای دیگری فکر نکنید.
📒 وقتی در حال خواندن کتاب هستید، دقت کنید، ببینید افکار شما کجا هستند.
🚗 هنگام مسافرت به جای این که فکر کنید هنگام برگشتن به خانه چه کارهایی باید انجام شود، در همان مسافرت باشید و از آن لذت ببرید.
اجازه ندهید لحظه اکنون که غیر قابل وصف است از دست برود. چرا که
همه ی دارایی شما لحظه حال است.
آرام خواهی بود
اگر امروز را بدون حسرت دیروز و دلهره ی فردا با برنامه و مصمم پیش ببری.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 قصه ی اسرا
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حد میانه ای وجود ندارد.
می خواهی کدام طرف باشی؟
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
برخی از زنان اشتباه میکنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند.
اما شگفت آور است که یک لبخند ساده ی زنانه از روی محبت، اطاعت و سپاسگزاری در برابر مرد زندگی، تأثیر شگفتی روی او دارد.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مرا آرام می دارد همین «هستم به یادت» ها!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دوم:
بازاریها، مشتریها، رهگذرها و بچه گداها پابرهنه به سوی گاری هجوم بردند. حمالهایی که آن طرف میدان، بار شترانی را پیاده میکردند، دست از کار کشیدند.
جیغ سوهان و صدای پتکی که در آهنگری ضلع جنوبی میدان به سندان میخورد، قطع شد.
دوستان ابن خالد نیز برخاستند و رفتند، اما او ماند.
حسابش درست از آب در نیامده بود. گیج شده بود و نمیتوانست حدس بزند که گناه آن جوان لاغر و رنجور چه بود.
اگر از شورشیان یا راهزنان بود، او را با دیگر شورشیان و راهزنان میآوردند و از آن بازار عبور نمیدادند.
سرباز به دور گاری چرخید تا کسی به قفس نزدیک نشود. دخترک گدایی را که بیماری کچلی داشت و سر پر از زخمش را تراشیده بودند، با پا به عقب هول داد. با تازیانهاش به جوان اشاره کرد.
ــــ آهای مسلمانان! بر این پیامبر دروغین لعنت فرستید! این دروغگوی فتنهگر را نفرین کنید!
همهمهای برخاست. شرطه ای که وظیفه ی پاسبانی از بازار را داشت، برای خوش خدمتی، انار پوسیدهای از زمین برداشت و به سوی قفس پرتاب کرد.
ــــ لعن و نفرین بر تو نابه کار!
انار به یکی از تیرکها خورد و از هم پاشید. دو تکه از ترکشهای چسبناکش به لباس سرباز رسید. شرطه عقب کشید و خود را از نگاه خشمگین او دور کرد.
جوان پوزخندی زد. به جمعیت کنجکاو و خشمگین و به سایه بان چوبی و کنگرههای آجری و نقشدار دور تا دور میدان نگاه کرد.
ــــ آیا یک رافضی که از روی عوام فریبی ادعای معجزه دارد، لایق لعن و نفرین نیست؟ مگر محمد بن عبدالله آخرین فرستاده ی خدا نبود؟ پس این دشمن خدا و پیامبرش چه میگوید؟
چند نفر خواستند به قفس حمله کنند که سرباز حلقههای تازیانهاش را رها کرد و با حرکتی سریع که به دست و تازیانه داد، نوک گرهدار آن را واداشت همانند ماری به دیواره ی گاری نیش بزند. صدای تیز و ترسناک تازیانه در میدان پیچید. آن چند نفر عقب نشینی کردند. زندانی لبخند زد.
دندانهایش جرم گرفته و زرد بود.
سرباز با حرکتی دیگر تازیانه را دوباره به شکل حلقه درآورد و به چنگ گرفت.
ــــ این ناپاک هر چند سزاوار شکنجه و دردناکترین مرگهاست، باید عادلانه محاکمه شود! به زندان عسکریه میرود. سهم شما از مکافات او فقط لعن و نفرین است و بس! به او سنگ نزنید! نشانه گیریتان تعریفی ندارد! در یکی از آبادیهای بین راه، من و اسبم از کلوخ پراکنی روستاییان بینصیب نماندیم.
چند نفری خندیدند.
ــــ دزد ایمان مردم از هر دزدی بدتر است! راهزنان و جانیان بر او شرف دارند!
لعنت بر مدعیان کذاب!
همه تکرار کردند:
« لعنت بر مدعیان کذاب»
یکی گفت:
«بگذار این رافضی خودش حرف بزند تا ببینیم چه ادعایی دارد!» گدای یک پایی یکی از عصاهایش را رو به زندانی بالا گرفت.
ـــــ اگر معجزهای داری، نشان بده! اگر راست میگویی، کاری کن که من مثل اول دو پا داشته باشم!
جوان این بار خندید و جمعیت را کاوید. لبهایش از تشنگی ترکیده و خونی بود.
سرباز گفت:
«اگر دهان باز کند لبهایش را با این تازیانه به هم خواهم دوخت. نشنیدید که گفتم عوام فریب است؟ اگر سخنی دارد، به داروغه و قاضی میگوید.»
ــــ او را به تنور وزیر بیاندازید! اگر فرستاده ی خداست، میخ های داغ تنور او را نخواهد سوزاند!
همه خندیدند.
سرباز گفت:
«به گمانم برای همین دستور دادهاند هیکل نحسش را از دمشق به بغداد بیاورم، وگرنه همان جا میشد سر به نیستش کرد!»
یاقوت با چشمان به اشک نشسته از دکان بیرون آمد و از ابن خالد پرسید:
«چه خبر است ارباب؟»
ابن خالد به شاگردش نگاه کرد و ابرو در هم فروبرد.
ــــ باز کارت را رها کردی؟ حاضرم تو را به کسی ببخشم که به من بگوید آنجا چه خبر است و گناه واقعی آن جوان چیست؟ حالا برو آبی به صورت بزن و دماغی بتکان!
ــــ میخواهید بروم پرس و جو کنم؟
ــــ آدم قحطی است که تو بروی؟ هوس تازیانه کردهای؟
لحظهای به یاقوت خیره شد.
ــــ آنچه را کوبیدی، الک کردی؟
ــــ هنوز نه.
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄