eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 بهترین کارها 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🥀🍃 بخوان از چهره‌ی طفلانم اینک مشقِ غربت را بخوان در گوشِ خاموشانِ عالَم، این مصیبت را فلسطینم، صدایِ رنجِ انسانم، مرا بشنو! که شعرِ داغِ من تا آسمان برده بلاغت را «میلاد عرفان‌پور» 🌹 @sad_dar_sad_ziba
‌🍀 احتیاط باید کرد اگر کمی کوتاهی کنیم همه چیز کهنه می شود و می پوسد و فرومی ریزد؛ حتی عشق نیز شوق و ذوق نیز صفا و یکرنگی نیز اخلاق و مهربانی نیز لیاقت و شایستگی نیز حق پذیری و صداقت نیز! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا مردم فلسطین، سرزمین های اشغالی را به صهیونیست ها فروخته اند؟! 🇵🇸 /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد. ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤال‌هایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت می‌کنم. مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کنده‌های اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر می‌رسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد. ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه می‌فروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار می‌کرده است. نامش آمال است. حرف‌هایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کرده‌اید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم. پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانه‌ای خمیر به تنور زد و پرسید: «اگر راست می‌گویی، دکانت کجاست؟» ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید: «به کارت مشغول باش، پیر خرفت!» شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد. الیاس به ابراهیم گفت: «چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر می‌رسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد! او را فراموش کن و پسری خانواده‌دار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار می‌گیرند تا مشتری جذب کنند و وسیله‌ای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!» مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید. ابراهیم مکثی کرد و گفت: «راستش به او علاقمند شده ام می‌خواهم با او ازدواج کنم. دلم می‌خواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.» الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید. خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشته‌ای که از تنور درآمد، تکه‌ای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد. ــ یک کلام، به دردت نمی‌خورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر می‌کنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار می‌کرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح می‌خواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد! تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات! ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت. ــ می‌خواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار می‌کرده؟ کارش چه بوده؟ کجا می‌خوابیده است؟ الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر می‌خواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم می‌گفت، می‌داد. ــ پس می‌خوای همه چیز را درباره‌اش بدانی! سکه‌ها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر می‌کشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود. ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضی‌ها می‌آید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار می‌کرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم. این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💢 کربلای امروز 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
هدایت شده از رو به راه... 👣
💀👽 فرزندان شیطان، زیر سایه ی پدر 🪴 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
قطار اگر به خاطر مقابله با کودکانی که سنگ پرتاب می‌کنند،  هر لحظه بایستد هرگز به مقصد نمی‌رسد! حواسمان به مقصدمان باشد. مبادا بیش از اندازه مشغول کسانی شویم که به سویمان سنگ پرتاب می‌کنند! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 نکند ما هم برای امام زمانمان این گونه باشیم! 📖 بازخوانی خطبه ای از امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او) / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
‌🌿🌸🌿 👌🏽 یکی از نشانه های عزت نفس: حرف ها و انتقاداتت را با من در میان بگذار، چرا که من اگر اشتباهی کرده باشم برای پذیرش و اصلاح ایرادات و کاستی هایم شهامت کافی را دارم و اگر اشتباهی نکرده باشم برای دفاع از خودم شجاعت کافی را. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁣هر روز، خورشید فریاد می‌زند: آی آدم ها! کتاب زندگی چاپ دوم ندارد! پس تا می‌توانید عاشقانه و خالصانه و شاکرانه زندگی کنید. 🍀 «زندگی زیباست» 🦢 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هجدهم: گفتم: «فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی! نباید کسی بفهمد که پدر و مادرت از شیعیان بوده‌اند وگرنه مأموران تو را با خود خواهند برد و دیگر نشانی از تو به دست نخواهد آمد!» گفتم: «تا جوان و زیبایی از فرصت استفاده کن.» شاید دل در گرو دیگری داشت، نمی‌دانم. آب زیر کاه بود. بعد فهمیدم که دست کجی می‌کند. مسافرها شکایت می‌کردند که چیزهایی از اسباب و اثاثیه شان گم شده است. کار او بود. سر و گوشش هم می‌جنبید. گاهی با مسافری غیبش می‌زد. یک روز که به کارهایش اعتراض کردم، گرد و خاکی به پا کرد که بیا و ببین. چندتایی از کاسه‌ها را به دیوار کوبید و شکست. شعبان شاهد است. رفت و فردا صبحش آمد تا کارش را شروع کند که گفتم: «دیگر به تو احتیاجی ندارم!» از دستش خسته شده بودم. او هم رفت و دیگر نیامد. اگر با پای خود برمی‌گشت، قبولش می‌کردم. اما نیامد. خیلی مغرور بود. من هم به دنبالش نرفتم. من هم کمی مغرورم. به نظرم آمال نمک خورد و نمکدان شکست. از رافضی زاده‌ای چه انتظاری می‌توان داشت؟ همه اش همین بود. ابراهیم سر پایین انداخت. وضعیت رقت باری پیدا کرده بود. خون به شقیقه‌ها و دیواره‌های قلبش می‌کوبید. سرش گیج رفت. بنای آرزویی که در وجودش ساخته بود، فروریخته بود. دهانش تلخ شده بود. بوی مطبخ حالش را به هم می‌زد. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. رعد و برقی زد و رگبار گرفت. به بازار که رسید، صدای اذان از هر طرف بلند شد. ماند که به دکان برود یا راه خانه را در پیش بگیرد. قطره‌های باران از صورتش می‌چکید. به سوی آتشی رفت که چند شرطه دورش را گرفته بودند. می‌لرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. در مواقع دیگر از آن ها دوری می‌کرد، اما در آن لحظه برایش مهم نبود که وراندازش کنند و گیر دهند که کیست و کسب و کارش چیست؟ چنان با بی پروایی به آن ها نزدیک شد که برایش جایی باز کردند. یکی از آن ها گفت: «وقت نماز است، داری می لرزی!» ابراهیم صاف در چشمان کسی که این حرف را زده بود، نگاه کرد و جوابی داد. گرم که شد و بخار از جلوی لباسش برخاست، تصمیمش را گرفت. به سوی مسجد جامع راه افتاد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🪴 کینه زدایی با دعا 🤲🏽 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
باشگاه آلمانی بازیکنش را به‌ خاطر حمایت از فلسطین کنار گذاشت! 🔸 باشگاه ماینتس آلمان اعلام کرد که انور الغازی، بازیکن هلندی خود را به ‌‌خاطر انتشار پیام حمایتی از فلسطین و موضع‌گیری سیاسی از حضور در تمرینات محروم کرده است. 🍂 و به روش غربی ❗️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌺 یک نمای زیبای ایرانی نوشیدنی ایرانی معماری ایرانی فرهنگ ایرانی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀 غزه در خون خویش، ‌غلتان است دادگاه بزرگ وجدان است دل من بود زیر بمباران سوخت جانم، چه جای کتمان است؟! هر طرف نعش طفلی افتاده دل من مثل کودکستان است آی دنیا نگاه کن! دل من مثل این خانه‌هاست ویران است مثل آن مادرِ پسرمرده زلف لالایی اش پریشان است دل من بس ‌که خون از او رفته است زرد، مانند برگ‌ریزان است نیست باریکه ای غریب، ببین غزه دیگر برای من جان است پرچمی زنده، باد را لرزاند شک ندارم زمان طوفان است دل من، رنگ انتقام بزرگ رنگ خونخواهی شهیدان است دست و پا می زنند حرمله‌ها عمر این ظلم رو به پایان است هان! حقوق بشر چه شد؟! غزه دادگاه بزرگ وجدان است «میلاد عرفان پور» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
‌🌿🌸🌿 بی توجهی کردن به خود و دردهای خود نشانه ی قوی بودن نیست بلکه نشانه ی اهمیت ندادن به خود است! وقتی به خودمان بی توجهی می کنیم یعنی خودمان را انکار می کنیم و نادیده می گیریم، چنین حالتی در روابط با دیگران نیز خودش را نشان می دهد و دیگران نیز از ما یاد می گیرند با بی توجهی کردن به ما، همان کار را که ما با خودمان می کنیم با ما بکنند. هر خیری که ممکن است از شما صادر شود و به دیگران برسد، متوقف بر این است که شما به خود اهمیت و به نیازهای خود بها بدهید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فصل برداشت محصول: فصل بیم و امید فصل غم و شادی فصلی شبیه به قیامت فصل درو کردن کِشته ها 🌴 جاتون خالی دیروز خرماها رو برداشت کردیم! پایان برداشت و پایان یک سال زراعی آغاز داشت و آغاز سال زراعی بعد... به شرط حیات! الهی به امید تو! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
انسان های بزرگ از خودشان توقع دارند و انسان های کوچک از دیگران. اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد، تو خوب بودن را فراموش نکن! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
2_144189955988224665.mp3
6.32M
🌿 🎶 «این نیز بگذرد» 🎙 امید نصری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🤲🏽 دعا کنید! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با همه ی گستردگی و شکوهش به روی او آغوش گشود. باران و باد سرد، امان نمی‌داد. باران مستقیم نمی‌بارید. در پرتو فانوس‌ها، رشته‌های باران را می‌دید که باد آن ها را به هر سو می‌کشید. اندیشید انگار این دست تقدیر است که آدمیان را می‌برد و در جایگاهی می‌نشاند که سزاوارند. خود را به شبستان رساند و در نماز جماعت شرکت کرد. برای آن که توجه مأموران مخفی را جلب نکند، با دستان بسته نماز خواند. پس از آن، مزار هود و محل دفن سر یحیی را زیارت کرد. هر دو از پیامبران بودند. این دو زیارتگاه در شبستان بود. ابوالفتح به سویش آمد. ابراهیم متوجه او نشد. در افکارش سرگردان بود. ابوالفتح دستی به شانه‌اش زد و سلام کرد. ــ حالت انگار خوش نیست همچراغ! ابراهیم هر طور بود لبخند زد. از دیدن او خوشحال شد. بیش از اندازه تنهایی و اندوه بر او فشار می‌آورد. ــ حالم خراب است! فقط خدا می‌تواند به دادم برسد. ــ لازم نیست حرفی بزنی؛ از چهره ی گرفته ات پیداست! با نمازگزاران وارد حیاط شدند. باران ایستاده بود. شبحی از دو طبقه از ستون‌ها و سر در مجلل رواقِ رو به رو بر سنگ‌های خیس کف حیاط پیدا بود. از در دیگری زنان از شبستان بیرون می‌آمدند. فانوس‌هایی کنار درها زیر سایه بان روشن بود. نگاه ابراهیم به آن سو کشیده شد. زنان بیرون از در کفش‌هایشان را می‌پوشیدند. آمال را میان آن ها ندید و به سادگی خودش پوزخند زد. ابوالفتح دستش را کشید و در جهت مخالف، در قسمت شرقی حیاط به سوی مقام رأس الحسین برد. وارد رواق شدند و کنار مقام، حضرت را زیارت کردند. برخی نمازگزاران که از اهل سنت بودند، آمدند و زیارت کردند و نمازی خواندند و رفتند. ابوالفتح بیخ گوشش گفت: «این جا حال و هوای کربلا را دارد! کاروان اسیران را که به شام آوردند، سر مقدس سیدالشهدا را این جا نگهداری می‌کردند. هر وقت دلت گرفت یا گرفتاری داشتی، به این جا بیا و زیارت کن و نماز بخوان! امام سجاد(ع) در ایام اسارت در دمشق، همین جا عبادت می‌کرد و به یاد پدر مظلومش می‌گریست. اگر خوب گوش کنی، ناله‌های جانگداز او را می‌شنوی!» نماز خواندند. ابراهیم گفت: «مادرم تنهاست؛ برویم!» از در غربی بیرون آمدند و وارد بازار شدند. ــ تو به خانه برو! من به طارق می‌گویم در را ببندد و برود. موقع خداحافظی، ابوالفتح گفت: «من هر روز به باب الصغیر می‌روم و سرهای مقدس شهدای کربلا را زیارت می‌کنم. گاهی همراهی ام کن! از زیارت اهل بیت غافل نشو! مطمئن باش گرفتاری ات را چاره می‌کنند! آن ها در پیشگاه خدا آبرو دارند. وقتی دعای پدر و مادر برای فرزندشان چاره ساز است، چرا دعای اهل بیت که آبرومندان درگاه الهی اند، برای گرفتاران کارساز نباشد؟ فقط یادت باشد که مأموران نباید بفهمند که ما از شیعیانیم، وگرنه دست از سرمان بر نمی‌دارند. یا کارمان به گیر و بند می‌کشد یا باید فرار کنیم و به کوه‌ها پناه ببریم!» باران ریزی می‌بارید که ابراهیم در تاریکی کوچه‌ها خود را به خانه رساند. جایی آب باریکه ی ناودانی بر سرش ریخت و ترساندش و رعشه بر تنش انداخت. علاوه بر اندوه آمال، از این نیز واهمه داشت که مادر ملامتش کند که چرا دیر به خانه آمده است. در را هل داد و باز کرد. نوری را از پنجره ی اتاق دید. فانوسی روشن بود. حدس می زد که اُمّ جیران همسر ابوالفتح به دیدن مادرش آمده باشد. به فاصله ی هشت خانه، همسایه بودند. صندل چوبی اش پشت در بود. سرفه ای کرد و با پشت انگشت میانی به در زد. صدای بمِ اُم جیران بلند شد. ــ بیا تو! ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
😮‍💨 آش نخورده و دهن سوخته! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
‌🌿🌸🌿 🔹 مدیران دارای عزت نفس و کارآمد، نقاط قوت نیروهایشان را شناسایی کرده و از آن ها برای پیشبرد هر چه بهتر برنامه ها و تعالی خود، نیروها و مجموعه ی تحت مدیریتشان بهره می گیرند. 🔸 مدیران بدون عزت نفس و ناکارآمد، به دلیل ضعفشان ، بر آنچه نقاط ضعف نیروهایشان می دانند دست می گذارند و از آن ها برای مهار نیروها و مجموعه ی خود، سوء استفاده می کنند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄