eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خوابم، خانه‌ای ندارم. ــ عقب دکان، پستوی بزرگی است. شب‌ها را آن جا می‌خوابی تا فرجی شود. ــ به این شرط می‌آیم که عذر شاگردت را نخواهی. دو روز بعد شعبان با صندوقی به دکان آمد که همه زندگی‌اش در آن بود. ابراهیم طبیب آورد تا دستش را معاینه کند. او را به حمام فرستاد و برایش لباسی برازنده و کفشی چرمی خرید. یک روز پیش از حرکت کاروان حج، حال مادر بد شد. آنچه را خورده بود برگرداند. ضعف کرد و در بستر افتاد. تشخیص طبیب آن بود که دچار بیماری عفونی شده است و باید تحت درمان باشد. اُم جیران نظر داد که از آمال بخواهند در نبود ابراهیم بیاید و نزد مادر بماند. مادر مخالفت کرد. ــ ولم کنید! نیازی به کسی ندارم! چه طور می‌خواهید مرا و خانه و زندگی ام را به کسی بسپارید که فقط یک بار او را دیده ام و از اخلاق و رفتارش چیزی نمی‌دانم؟ یکی از زنان همسایه که قرار بود شوهرش به حج برود، قبول کرد مادر را به خانه‌اش ببرد و از او مراقبت کند. مادر نپذیرفت. بگذارید در خانه ی خودم بمیرم! من حوصله ی سر و صدای پنج بچه ی قد و نیم قد را ندارم. ابوالفتح نشانی پیرزنی را داد که خنده رو و پرحوصله بود و از بیماران سالخورده پرستاری می‌کرد. ابراهیم به سراغش رفت. معلوم شد خودش بیمار و زمینگیر شده و دخترش مراقب اوست. ابراهیم که بارش را بسته بود، مردد ماند. مادر دیگر نمی‌توانست بدون کمک از جایش برخیزد. بی‌اشتها شده بود و حالت تهوع داشت. زود گریه می‌کرد و از تنهایی و بی‌کسی اش می‌نالید. به ابراهیم گفت: «تو سالهاست آرزو داری به حج بروی! برو و به فکر من نباش! اگر حالم بهتر نشد، به خانه ی اُم نخله می‌روم و با سر و صدای بچه‌های تخسش می‌سازم! چاره چیست؟» ابراهیم جوشانده‌ای را که طبیب دستور تهیه‌اش را داده بود به مادر خوراند. ــ اگر تو را در این وضعیت رها کنم و بروم، صاحب کعبه مرا نخواهد پذیرفت. سال دیگر می‌روم. چرا وقتی من هستم، دیگری بیاید و از تو پرستاری کند یا مجبور شوی به خانه ی اُم نخله بروی؟ اگر بروم، تا بازگردم، نگرانت خواهم بود. من می‌خواستم برای رضای خدا بروم، حالا برای رضای خدا نمی‌روم و می‌مانم! چه فرق می‌کند؟ مهم انجام تکلیف است! ــ برو، اما سلامم را به امام جواد برسان و بگو برایم دعا کند! او دعایم کند، خوب می‌شوم! ــ اگر بپرسد چرا مادر تنها و بیمارت را رها کردی و به سفر حج آمدی چه بگویم؟ از خجالت آب خواهم شد. سکوتی دست داد. مادر ناراحت بود. ابراهیم برای دلداری اش گفت: «اگر حالت بهتر شد و توانستی راه بروی، با آخرین کاروان خواهم رفت.» کاروان ابوالفتح و اُم جیران را تا بیرون شهر بدرقه کرد. آن ها خداحافظی کردند و رفتند. غمگین بودند که ابراهیم نتوانسته بود، همراهشان برود. ــ به یادت خواهیم بود. ــ اگر امام را دیدیم به او می‌گوییم که برای مادرت و برای تو و آمال دعا کند. ابراهیم میان گریه ای ناگهانی گفت: «به حضرت بگویید برای سلامتیشان دعا می‌کنم و دوست دارم ببینمشان!» ایستاد و نگاه کرد و اشک ریخت تا کاروان پشت تپه‌ای ناپدید شد. دکان ابوالفتح یک روز هم تعطیل نشد. طارق اجناس را به در و دیوار آویزان می‌کرد و جار می‌زد. ابوالفتح گفته بود که سهمی از فروش را به او خواهد داد. شعبان کارش را یاد گرفت. با شکیبایی فراوان با مشتری‌ها حرف می‌زد و لبخند از لبش دور نمی‌شد. روزی الیاس به دنبالش آمد و سعی کرد راضی اش کند که به مسافرخانه برگردد. ــ پس از رفتن تو، یکی را آوردم، اما نتوانست دوام بیاورد، گذاشت و رفت. شعبان گفت: «باید دو نفر یا سه نفر را اجیر کنی تا از پس آن همه کار برآیند! من کار چند نفر را می‌کردم و مزد یک نفر را هم به من نمی‌دادی!» ــ دیروز شاگردی جوان آوردم. امروز دیگر نیامد. جوان‌ها تجربه و صبوری تو را ندارند. باید برگردی و دستم را بگیری! دستمزدت را بیشتر می‌کنم. ــ خودت بهتر می‌دانی که من پیر شده ام و دیگر طاقت کارهای سخت آن جا را ندارم. یک عمر برایت کار کردم. چه دارم؟ هیچ. فقط از من کار کشیدی. دلِ خوشی از تو و مسافرخانه‌ات ندارم. این جا راحتم. از فحش و کتک هم خبری نیست. دست از سرم بردار و برو.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «كسى چيزى را در دل پنهان نكرد جز آن كه در لغزش‌هاى زبان و رنگ رخسارش، آشكار خواهد گشت.» [حکمت ۲۶] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀 «حیاتی ترین مسئله در زندگی» / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🚲 مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او می‌گوید: «شن.» مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک می شود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله ی همان شخص با دوچرخه پیدا می‌شود و کیسه های شن و مشکوک بودن و ادامه ی داستان... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد، دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز آن مأمور در شهر، آن مرد را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟» مرد می‌گوید: «دوچرخه!» 🚲 📎 ☑️ گاهی اوقات، موضوعات فرعی، ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از آدمها دلگیر نشو! نیش زدن طبیعت برخی از آن هاست. سال هاست که به هوای بارانی می گویند: هوای خراب! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت. ابراهیم به شعبان گفت: «خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!» ــ از کسی که از خدا نمی‌ترسد، هرچه بگویی برمی‌آید! ابراهیم خیالش از دکان‌ها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر می‌کرد. با راهنمایی او خرید می‌کرد و غذا می‌پخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخ‌ها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال می‌زد. اگر هارون او را می‌دید، چشم می‌دراند و میان سرفه می‌گفت: «حسیب هم گاهی می‌آید و به من سر می‌زند و احوال آمال را می‌پرسد! هنوز ناامید نیست.» روزی ابراهیم به آمال گفت: «شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایه‌ای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!» دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستی‌اش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او می‌داد و پولش را نمی‌گرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند. عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا می‌شدند، آمال به ابراهیم گفت: «با تو می‌آیم تا مادر را ببینم!» اولین بار بود که آمال خانه شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. ــ تا چشم به هم بزنی، می‌بینی که زندگیمان را شروع کرده‌ایم. آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. ــ خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود. برای شما درست کرده‌ام. مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟» آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. ــ فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم. مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی؟» ـــ اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم. هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد. ــ من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است. تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچه‌ها بود که گرفتارم کرد. مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بی‌میلی ساختگی آن را جوید. ــ جوز هندی هم دارد. دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظه‌ای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت. ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفته‌ای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی. تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. می‌خواستم عروس خانواده‌دار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم. حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش! ابراهیم دست مادر را بوسید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید علم، جهاد و اخلاص 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✔ زمانی پخته می شوی که بفهمی نیازی نیست؛ به هر چیزی واکنش نشان دهی و یا به هر حرفی جوابی بدهی. 🍀 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 یک حلقه ی مهم زندگی خوشبخت کننده و بدبخت کننده ی انسان ها 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀 تو شاید! من ولی از یادِ تو غفلت نمی‌کردم برایِ دوستی با غیرِ تو رغبت نمی‌کردم هزاران بار سویَت آمدم چون موج و برگشتم برای گفتن حرف دلم جرأت نمی‌کردم به جمع دردهایم درد عشق افزوده کِی می‌شد اگر آن روز در چشمان تو دقت نمی‌کردم؟ چنان در گیرودار عشق افتادم که بی‌اغراق برای هیچ کار دیگری فرصت نمی‌کردم از او با دیگران چیزی نمی‌گفتم من از غیرت چنان دیوانه‌ها جز با خودم صحبت نمی‌کردم «محمد عزیزی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951241686893.mp3
3.45M
🌿 🎶 «خدا حافظ» 🎙 عرفان طهماسبی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌🌿🌸🌿 یکی از وجوه خوشبختی آن است که خـدا آن اندازه عزیزت کند که وجودت آرامش بخش دیگری باشد. خوشبختی، یافتنی نیست، ساختنی است! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «آنان كه وقتشان پايان يافته است خواستار مهلتند و آنان كه مهلت دارند كوتاهى مى‌ورزند.» [حکمت ۲۸۵] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
«تا شقایق هست زندگی باید کرد» 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آینده‌ام هستی! هرچه کردی برای خوشبختی من بود! تکیه‌گاه من تویی! کسی جای تو را برایم پر نمی‌کند! آرام باش مادر! به خدا توکل کن و مرا به او بسپار! دوست دارم همیشه سایه‌ات بالای سرم باشد! کلوچه را جایی از طاقچه گذاشت که اگر مادر میلش کشید، در دسترسش باشد. دکان که از مشتری خالی شد، شعبان کیسه‌ای سکه به ابراهیم داد. ــ این تمام پولی است که دارم. حاصل بیست سال پس‌انداز من است. نزد آشنایی امانت گذاشته بودم. برایم خانه‌ای بخر. کوچک هم بود، مهم نیست. مگر یک نفر چه قدر جا می‌خواهد؟ ابراهیم به شوخی گفت: «لابد بعد هم باید بگردیم و برایت همسری پیدا کنیم؟ خودت کسی را زیر سر نداری؟» شعبان خندید. ــ اگر قسمت باشد که در این سن سر و سامانی بگیرم، خدای مهربان را بیش از پیش سپاس خواهم گفت! ابراهیم برخاست برود و برای خانه پرس و جویی کند که شعبان دستش را گرفت. ابراهیم نشست. ــ باید با مادرت حرف بزنم. ابراهیم خشکش زد. شعبان باز خندید. ــ نگران نباش! نمی‌خواهم از او خواستگاری کنم. دیشب به مسجدی رفتم که پدر آمال امام جماعت آن جا بوده است. آدم دانایی بوده است. همه به نیکی از او یاد می‌کنند. یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم. خانه‌اش همان حوالی است. پرسیدم چه بر سر سید صالح آمد که چند سال پیش ناگهان ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. چون به من اطمینان داشت، گفت روزی سید صالح بر منبر از مأمون خلیفه ی عباسی بدگویی کرده و گفته است که او قاتل علی بن موسی است و این که دخترش را به امام جواد داده، دسیسه‌ای است تا جاسوسی در خانه ی آن حضرت داشته باشد. همان روز مأموران به خانه‌اش ریختند و او را با خود برده‌اند. گفت از یکی شنیده است که او را زیر شکنجه کشته‌اند. من این را از دیگری شنیده بودم. می‌دانستم پدر آمال را شهید کرده‌اند. مادر آمال به دارالحکومه می‌رود و پیگیر سرنوشت شوهرش می‌شود. آن قدر سماجت می‌کند که او را دستگیر و مضروب می‌کنند. آن بیچاره هم در زندان می‌میرد. کسی جرأت نمی‌کند از آن ها حرف بزند. می‌خواهم این‌ها را به مادرت بگویم تا بداند پدر و مادر آمال آدم‌های محترمی بوده‌اند. نباید او را با عمو و زن عمویش مقایسه کند. سید صالح خیلی هارون را نصیحت می‌کرده، ولی فایده‌ای نداشته است! این دو برادر شبیه هابیل و قابیل بوده‌اند. هر کدام راه خودشان را رفته‌اند. 🍃🍃🍃🌿🍃🍃 «بغداد سال ۲۱۹» ابن خالد در سلول ۱۶۳ روی سکو کنار ابراهیم نشسته بود. شمع روی طاقچه ی بالای سرشان روشن بود. چند خر خاکی گوشه ی دیوار در رفت و آمد بودند. دو مارمولک از کنار در سرک می‌کشیدند. جذب نور شمع شده بودند. ابراهیم به حمام رفته و سر و وضعش تغییر کرده بود. حالش بهتر شده بود. دست و پایش همچنان در زنجیر بود. ابن خالد به او کلوچه‌ای داد. ــ این را همسرم درست کرده است. هرچند مانند کلوچه‌های آمال به دهانت مزه نخواهد کرد! ابراهیم کلوچه را بویید. ــ در این هوای مرطوب و گرفته و متعفن، عطرش را حس می‌کنم. انگار همان بوی خوب و آشنایی است که از کلوچه‌های آمال به دماغم می‌رسید. غمی چهره‌اش را پوشاند. نتوانست کلوچه را گاز بزند. ــ خدا کند مأموران، آمال را رها کرده و مزاحم مادرم نشده باشند! از این از خدا بی‌خبرها هر کاری برمی‌آید! شاید سرنوشت من و آمال شبیه سرنوشت پدر و مادرش باشد. ما را می‌کشند و سر به نیست می‌کنند و اثری از ما به دست نمی‌آید. از ابوالفتح کاری ساخته نیست. از شعبان و دکانم خبری ندارم. بعید نیست دکانم را مصادره کرده باشند. چند روز قبل از دستگیری‌ام میکال به دیدنم آمد و بار دیگر از من خواست شریکش شوم و به حلب بروم. کاش پذیرفته بودم! مرد نازنینی است! نباید به پیشنهادش بی‌توجهی می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 با کسی که با کتاب ها و قصه ها بزرگ شده از تنهایی صحبت نکنید، چون واسه ش بی معنیه. 🍀 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
انسان همیشه باید در حال آموختن و آموزش دادن باشد. دانش بیاموزد و زکات آن را که نشر آن است بپردازد. دانش بجوید تا جوانه های علم و حکمت از ظاهر و باطن او بروید. 🖋 روز دانشجو گرامی باد! 🌿 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 این روز، چرا شد؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥 تصاویری زیبا از پرتاب کپسول زیستی ایران این کپسول زیستی پس از انجام مأموریت محوله، به زمین بازگشت. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی عارف کبیری در خانه‌اش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟! عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادی‌ات خدا را نیایش کن. لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟ عارف گفت: زیاد خوش‌گذرانی نکن! جوان تشکر کرد و رفت. یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد سرانجام معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه! عارف گفت: سالک روحانی به سوی خدا مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را به‌طرف راست و گاهی به‌طرف چپ می‌برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند! 📎 💢 به خاطر بسپار که تعادل و میانه‌روی در امور به جا و درست را از دست ندهید! ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
‏وقتی تنهاییم دنبال دوست می‌گردیم. ‏پیدایش که کردیم دنبال عیبهایش می‌گردیم. ‏از دستش که دادیم در تنهایی دنبال خاطراتش می‌گردیم. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیدن به فردا برای هیچ کس حتمی نیست. پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز مهر و محبت کنید؛ شاید برای ما یا آن ها فردایی نباشد! ☘ «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
کسی که با مرغ‌ها همنشین شود، قُدقُد کردن یاد می‌گیرد و کسی که همنشین عقاب‌ها شود پرواز خواهد نمود. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 جواب محبت انسان ها را به موقع بدهید! محبتهای تاریخ گذشتہ، عطر و طعم اصلی را نخواهند داشت. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم آماده شود ماجرا را پی بگیرد. ــ گفتی که شعبان از تو اجازه خواست تا با مادرت حرف بزند! می‌خواست درباره ی پدر و مادر آمال چیزهایی به او بگوید. ابراهیم باز کلوچه را بویید و لبخند زد. ــ آدم پیگیری است! مثل خودت! همان روز به خانه ی ما آمد و آنچه را از آمال و پدر و مادرش می‌دانست به مادرم گفت. مثل آبی بود که روی آتش بریزند. گفت: «آمال فرزند شهید است و سختی زیادی کشیده است. بهتر است با او مهربان باشید تا از شفاعت پدر و مادرش برخوردار شوید!» گفت: «به نظرم خدا ابراهیم و آمال را برای هم آفریده است تا در دنیا و آخرت از سعادتمندان باشند.» از اراده و سخت کوشی آمال، خاطراتی تعریف کرد. چنان صادقانه و بی‌آلایش حرف زد که سرانجام مادر به من گفت به بازار بروم و به سلیقه و انتخاب آمال برای اتاق‌های که تعمیر کرده بودم اثاثیه بگیرم و آماده ی عروسی شوم. روز بعد آمال آمد و مادرم را به حمام برد. وقتی به خانه برگشتند، مادرم به او گفت: «من درباره ی تو اشتباه کردم! حبه قابل مقایسه با تو نیست! همان طور که پدر و مادرش قابل مقایسه با پدر و مادر تو نیستند! خدا را شکر که تو با ابراهیم زندگی خواهی کرد.» او را بوسید و گردنبند گران قیمتش را باز کرد و به گردن او بست. آمال اشک به چشم آورد و گفت: «احساس می‌کنم دوباره مادر دارم!» لحظه‌های خوبی بود! شادی ام توصیف ناپذیر بود! یک هفته نشد که با آمال ازدواج کردم و او را به خانه آوردم. زندگیِ شیرین ما آغاز شد. آمال کارش را رها کرد و به مراقبت از مادرم پرداخت. خیلی زود مادرم به عروسش علاقه‌مند شد و با پرستاری‌های او از بستر بیماری برخاست. می‌گفت: «همیشه به اُم جیران می‌گفتم کاش خدا به من دختری داده بود تا عصای پیری و کوری ام باشد! حالا انگار خدا به من دختری داده است!» می‌گفت: «تازه دارم مزه ی دختردار بودن را می‌چشم.» زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود. ــ خدا را شکر که عاقبت به آرزویت رسیدی و حسرت به دل نماندی! من از این شعبان خوشم آمده است! ــ برایش خانه‌ای خریدم. می‌خواستم با کمک اُم جیران و مادرم همسر مناسبی برایش پیدا کنم که فرصت نیافتم. پس از مدت‌ها داشتم از زندگی ام لذت می‌بردم که ماه ذی‌الحجه از راه رسید و آن ماجرای عجیب اتفاق افتاد و پس از آن کارم به دستگیری و تبعید کشید. ــ این همه را گفتی و نگفتی که آن ماجرا چه بود؟ و چرا دستگیر شدی؟ چرا متهم شده‌ای که ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای؟ آنچه گفتی شنیدنی بود، اما هنوز به ماجرای اصلی نپرداخته‌ای! جانم را به لب می‌رسانی تا به آن واقعه برسی! در حالت عادی می‌شد احتمال داد که هارون یا الیاس به تو تهمت زده باشند که ادعای معجزه و پیامبری کرده‌ای. اما نه، تو مرتب به واقعه ای شگفت انگیز و خارق‌العاده اشاره می‌کنی! از آن بگو! ــ یادش به خیر! به شکرانه ی اتفاقات خوبی که افتاده بود، ساعتی به ظهر مانده به مسجد جامع می‌رفتم و در مقام رأس الحسین عبادت می‌کردم. من و آمال به هم رسیده بودیم و با هم زندگی می‌کردیم. مادرم دوباره راه می‌رفت و خوشحال بود. به آرزوهایم رسیده بودم، اما انگار خوشبختی ام کامل نبود. ته دلم غمی بود که آزارم می‌داد؛ این که نتوانسته بودم به حج بروم. حاجیان را در لباس احرام و در حال طواف و سعی بین صفا و مروه در نظر مجسم می‌کردم و اشک می‌ریختم. خودم را بین آن ها می‌دیدم. دلم برای ابوالفتح تنگ شده بود. آرزو می‌کردم کاش همراهش بودم و شانه به شانه‌اش مناسک و اعمال را انجام می‌دادم! آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم مثل کبوتری از زمین اوج بگیرم و به مکه و مدینه پرواز کنم. از خودم می‌پرسیدم: «آیا ابوالفتح و اُم جیران توانسته اند حضرت جواد را ببینند و با او حرف بزنند؟ آیا به او گفته‌اند که برای من و آمال و مادرم دعا کند؟ آیا امام مرا دوست دارد و از من راضی است؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄