eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقرب‌‌ها «صائب تبریزی» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🍃تولد ☀زندگی 🍂 مرگ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمی‌کرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد. نشانیِ باغی را داد و گفت: «بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!» کیسه‌اش را پر از سنگ نمک کرد. ــ این را من می‌برم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه می‌برید! باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازه‌ای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت. یکی از نگهبانان دروازه پرسید: «کجا؟» ابن خالد کیسه‌های فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد. ــ به دیدن دوستی می‌روم و این‌ها را برایش می‌برم؛ ادویه فروشم! نگهبان بینی بزرگش را به کیسه‌ها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسه‌ای کرد. ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟ ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن می‌اندازد و زجرکش می‌کند. دوستیمان برمی‌گردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس می‌خواندیم. نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود. ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری! ابن خالد خندید. ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب می‌شناسی! کیسه‌ها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شب‌ها که دروازه را می‌بستند، پل را بالا می‌کشیدند. خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی می‌وزید. تا چشم کار می‌کرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچه‌های باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغ‌ها و مزرعه‌ها هم بودند و هر چه دلشان می‌خواست از درختان و بوته‌ها می‌کندند و می‌خوردند و می‌بردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغ‌ها چینه‌هایی کوتاه بود. ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه می‌کرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزه‌ای بود. جلو تخت، جوی آبی می‌گذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درخت‌ها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسب‌های خودشان بست. آن جا طویله‌ای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون. ابن خالد کیسه‌های فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسه‌ها را پنهان کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
«جان من است او هی مزنیدش» 🏡 خانه ی هنر: «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 💠 خداشناس 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد. در کمال شگفتی هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگ‌ها با تمام توان می‌دویدند و یوزپلنگ فقط نگاه می‌کرد. از این فرد پرسیدند: پس چرا یوزپلنگ، در مسابقه شرکت نکرد؟ پاسخ داد: گاهی تلاش برای این که ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است. همیشه و همه‌جا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدم‌ها، بهترین پاسخ است. 📎 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده. مهم نیست که دیگران درباره‌ات چه فکری می‌کنند. نیاز نیست همیشه و همه جا و برای همه، خودت را کنی. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 امیدوارِ دوست داشتنی 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌙 ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی «سعدی» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 خاطره ای از آیین تدفین پیکر تکه تکه ی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🗓 به فراخور فرارسیدن چهارمین سالگشت شهادتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」 شما فقط مسئول خودتان نيستيد. تصميمات شما بر سرنوشت ديگران نیز تأثیر دارد. مراقب تصمیمات خود باشید! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به این جا می‌آییم. سربازان و ولگردان، میوه های زیادی باقی نمی‌گذارند. انگار آن ها صاحب باغ اند! هارون و مأمون به ایرانی‌ها میدان دادند تا کسانی مثل برمکیان یکه تاز میدان سیاست شوند. معتصم از ایرانی‌ها بیزار است و ترک‌ها را دوست دارد. می‌دانی که مادرش ترک بود. اکنون سربازان ترک مثل خوره و ملخ به جان شهر افتاده اند. اگر باغبان نبود همه ی مرغ‌ها و خروس‌ها و گوسفندها را تا حالا کباب کرده و خورده بودند. به ساختمانی که ته باغ از پشت درختان به زحمت دیده می‌شد، اشاره کرد. ــ چند تایی از این ملخ‌ها آن جا یله‌اند! ابن خالد صدای آن ها را شنید که همان حوالی مشغول میوه چیدن و بازیگوشی بودند. وقتی ابن سکیت به او نگاه کرد، گفت: «ابراهیم شعله ای در وجودم روشن کرد؛ سخنان شما سراپایم را سوخت و خاکسترش را بر باد داد! حالا روز و شب، فکر و ذکرم شده است امام. دیگر خواب و خوراک ندارم. به این نتیجه رسیده ام که باید به هر قیمت که شده است او را ببینم. می‌خواهم به مدینه بروم. چرا وقتی می‌توانم خودش را ببینم، به شنیدن حکایت‌هایی از او دل خوش کنم؟» ابن سکیت ظرف رطب و انجیر را به طرف میهمان کشید. ــ سفر به سوی امام مبارک‌ترین سفرهاست! خوش به حال کسی که به دنبال امامش می‌گردد! بهشت هم بدون امام صفایی ندارد؛ چه رسد به دنیا و بغداد و این باغ! به یاد ماجرایی افتادم که یکی از دوستانم به نام ابوالقاسم برایم تعریف کرد. ده سال پیش، برای عمره، راهی مکه شد. در بازگشت به مدینه رفت تا مزار پیامبر و امامان را زیارت کند و امام زمانش را ببیند. می‌گفت هرچند ابن الرضا را امام خود می‌دانستم، اما تردیدی مثل خوره در ایمانم خلجان می‌کرد که چه گونه یک نوجوان می‌تواند پیشوایم باشد؛ کسی که در کودکی به امامت رسیده بود! گفت: «جایی بین مکه و مدینه، کاروان ما به واحه ای رسید که ساکنانی فقیر و کپرنشین داشت. کودکان آن ها مشک‌هایی آب به ما دادند و هر کدام پشیزی گرفتند. پیرمردی لاغر عصازنان به سراغ من آمد که رمقی نداشت. چشمان کم سویش دو دو می‌زد. برای آن که ببیند، دستش را بالای چشم‌هایش گرفت و گفت که ای جوانمرد، لقمه ی نانی به من بده که سخت گرسنه‌ام. به یاد نمی‌آورم که کی غذای سیری خورده ام، این جا همه نیازمند و گرسنه‌اند، کسی به من کمک نمی‌کند! من دلم به رحم آمد و با خودم گفتم که در منزل بعدی نان تهیه می‌کنم. اینک باید آن چه دارم، ایثار کنم تا مبادا پیرمرد از گرسنگی بمیرد. انبانی نان خشک و ظرفی قرمه و کشک با خود داشتم، به او دادم. چنان خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده اند! دعایم کرد و رفت. از آن بادیه که گذشتیم، به بلندی‌هایی بادخیز رسیدیم. ناگهان گردبادی زوزه کشان و تنوره زنان از پشت تپه‌ای سر برآورد و مثل راهزنان در کاروانمان افتاد. به زحمت در پناه صخره ای شترها را کنار هم خواباندیم و خودمان را به آن ها چسباندیم. گردباد آن چه را از خار و خاشاکِ صحرا جمع کرده بود و در گردونه‌اش می‌چرخاند، بر سر و صورتمان می‌کوبید. من دستی به عمامه‌ام گرفته بودم و با دست دیگر آستین به صورت می‌فشردم. یک لحظه دست از عمامه برداشتم تا آستین دست دیگر را مهار کنم که تندباد عمامه‌ام را کند و با خود برد. آن عمامه یادگار پدرم بود. خیلی به آن علاقه داشتم. خواستم چشم باز کنم تا ببینم عمامه‌ام به آسمان رفت یا در میان صخره‌ها افتاد که باد چنان شن‌ها را به چشمم زد که گفتم کور شدم. ناچار لباس به سر کشیدم و تا گردباد گذشت و رفت، سر بیرون نیاوردم. وقتی دوباره به راه افتادیم، تا چند فرسخ، نگاهم به بوته‌ها و زیر سنگ‌ها و دامنه ی صخره‌ها بود تا مگر عمامه‌ام را بیابم. به خیال خام خودم می‌خندیدم. به مدینه که رسیدم حمام رفتم و دستاری خریدم و بر سر انداختم تا غبار آلود و با سر لخت به محضر امام نروم. نخستین بار بود که امام را می‌دیدم. ساکت نشسته بودم و خیره نگاهش می کردم. آرامش و وقارش مرا گرفته بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙 از دهان گل شنيدم بر سر بازار گفت: هر که با ناکس نشيند عاقبت رسوا شود گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن گوهرشناس قابلی پیدا شود 🪴 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ یک مأموریت ویژه 🗓 به فراخور فرارسیدن زادرروز نخستین بانوی جهان، حضرت زهرا (درود خدا بر ایشان) 🌺 روز زن و روز مادر مبارک و پربار! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
📿 اعتماد داشته باش به لطفش، به برکتش و مهربونیش! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
💠 امام خمینی (ره): «‏آنها گمان می‌کنند که با ترور شخصیت‌ها، ترور اشخاص، می‌توانند با این ملت مقابله کنند؛ و ندیدند و کور بودند که ببینند که در هر موقعی که ما شهید دادیم ملت ما منسجم‌تر شد.» [۹ شهریور ۱۳۶۰] 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🖤 «آه از غمی که تازه شود با غمی دگر!» 🥀 🥀 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 شاگردان مکتب ابالفضل 🎙 شهید سید مرتضی آوینی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یَجعَل لَکُم نوراً تَمشونَ بِه» «نوری برای شما به وجود آورد که با آن حرکت کنید.» 📖 [سوره ی حدید، آیه ی ۲۸] 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ اگر زنده بودن نصف زندگی است، امید داشتن، همه ی زندگی است! 🍃 «زندگی زیباست» 🪴 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
2_144200951341895988.mp3
9.45M
ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    ㅤ 🎼 نواے‌ دلتنگے 🎤 «محمد معتمدۍ» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم می‌افتاد، به من لبخند می‌زد. سرانجام از من پرسید: «ابوالقاسم، عمامه ات را گردباد با خود برد؟» از تعجب مو بر اندامم راست شد! هم نامم را می‌دانست و هم از ماجرای عمامه‌ام خبر داشت. با آن که کسی از کاروان با من همراه نبود و به منزل امام نیامده بود تا به امام خبر داده باشد. خودم را سرزنش کردم که درباره ی امامتش تردید به دل راه داده بودم. خجالت زده گفتم: «آری ای فرزند رسول خدا!» باز لبخند زد. رو به خادم گفت: «عمامه‌ را بیاور و به صاحبش بده!» خادم به اتاق کناری رفت و آن را آورد و به من داد. زبانم بند آمد. همان عمامه بود. جایی از آن پاره نشده بود. همان طور بود که آن را به سر بسته بودم. دستار از سر برداشتم و عمامه را به سر گذاشتم. با دستان لرزان، جرعه ای آب نوشیدم و گفتم: «فدایتان شوم، چه گونه عمامه‌ام به دست شما رسیده است؟ از روی مهربانی سری تکان داد و گفت: «در بیابان به آن پیرمرد اعرابی صدقه دادی، خدا آن صدقه را پذیرفت و گرامی داشت و عمامه‌ات را به تو بازگرداند تا بدانی پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند!» ابن سکیت به جایی در ته باغ خیره شد. سر تکان داد و خندید. ــ چه قدر زیباست! ابن خالد به آن سو نگاه کرد. چیز چشم گیری ندید. ابن سکیت دست روی شانه‌اش زد. ــ حواست کجاست برادر؟ این حکایت را می‌گویم چه قدر زیباست! در این دنیای پرهاهو که انگار گردباد روزگار هر چیزی را با خود می‌برد و در زیر گرد و غبار گذشت زمان دفن می‌کند، با خودت فکر می‌کنی آیا اگر برای رضای خدا کار کوچکی انجام دادی، محفوظ خواهد ماند و پاداشش را خواهی دید؟ ابوالقاسم به من گفت که پس از غذا دادن به آن پیرمرد گرسنه در آن واحه، چنین پرسشی به ذهنش رسید. خدا گردبادی فرستاد و عمامه‌اش را با خود برد. هرگز تصور نمی‌کرد که دیگر آن عمامه به او بازگردانده شود، اما امام آن را به او بازگرداند تا ابوالقاسم به خوبی دریابد که هیچ کار نیکی مانند آن عمامه، گم و فراموش نخواهد شد و همچنان که عمامه به او بازگردانده شد، مردمان نیز در آخرت ریز و درشت اعمالشان را باز خواهند یافت! ابن خالد گفت: «همانند من که در آن سیاهچال، دور از چشم همه به ابراهیم کمک کردم و پاداشم را گرفتم!» ــ کدام پاداش را می‌گویی؟ ــ این که امامم را شناختم. باور کن چنان آتش اشتیاقم تیز شده است که همین امروز و فرداست راهی مدینه شوم. ابن سکیت از کوزه برایش در کاسه آب برگه ریخت. ــ خبر خوشی برایت دارم! شنیده ام که معتصم امام را دعوت کرده است که به بغداد بیاید. خدا به خیر بگذراند! نمی‌دانم چه دسیسه‌ای در کار است، اما برای تو خبری خوش است که ابن الرضا پس از سال‌ها به شهرمان خواهد آمد! ابن خالد خوشحال شد. آب برگه را با لذت سر کشید. ــ کاش هزاران دینار داشتم و برای این مژده به پایتان می‌ریختم! همیشه خوش خبر باشید! کاسه را که روی تخت گذاشت. آثار نگرانی در چهره‌اش نمودار شد. ــ حق با شماست. استاد! شاید دسیسه‌ای در کار باشد! شیعیان خاطره ی خوبی از این دعوت کردن‌ها ندارند! بیشتر شبیه احضار کردن و زیر نظر گرفتن است! باغبان این بار با سبدی انجیر بازگشت. روی آن چند برگ بود. ابن سکیت گفت: «این سبد را موقع رفتن با خودت ببر!» سبد که با برگ‌های نخل بافته شده بود، بلند و باریک بود و دسته داشت. می‌شد آن را در خورجین گذاشت. ابن خاله تشکر کرد و گفت: «کاش می‌شد ابراهیم هم از این میوه می‌خورد یا کاش الآن کنارمان نشسته بود! نمی‌شود چیزی بخورم و به یاد او نباشم! هر کس آن سیاهچال مخوف را ببیند، آرام و قرارش را از دست می‌دهد! شاید ابراهیم به مرگش راضی باشد! مرگ برای زندانیان سیاهچال آسایش است! نمی‌دانم برای نجاتش می‌شود کاری کرد یا نه! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
کافی است باور کنید که می‌توانید؛ در این صورت، نصف راه را رفته‌اید! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 🔹 باید به دنبال بود یا ؟ 🔺 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شگرد شیطان، به غفلت انداختن انسان است! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .