فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
جمعکردن زبالهها توسط ایرانیها پس از بازی، در ورزشگاه قطر در جام ملت های آسیا
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔺 «بهروز وثوقی» هم افشاگری کرد.
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
عجول نباش که بی صبری، آرامش درونت را به یغما خواهد برد.
همه ی کارهایت را آرام انجام بده و آرام باش حتی اگر همه ی دنیا غمگین باشند و نا آرام.
هرگز آرامشت را نفروش چراکه هیچ چیز ارزشش را ندارد!
🍃 «زندگی زیباست»
🪴 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
آیینه شو، وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه، دگر میهمان طلب
«صائب تبریزی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
برای اون هایی که هنوز تصور میکنند پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی بیگانه، امن هستند!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان همیشه برای مختل کردن زندگی ما نیست،
برخی طوفان ها می آیند تا مسیر حرکت ما را تمیز کنند.
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍃
بدون این که دست خودت باشه و بخوای، داری #رنج می کشی؟!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧
«نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند»
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۷:
ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد.
ــ مرا ببخشید! نمیدانستم این جوانک این قدر خطرناک است! من از دوستان عبدالملک زیاتم. در نوجوانی به یک مدرسه میرفتیم. او شد وزیر و من شدم ادویه فروش. علتش این است که عقل من به این چیزها قد نمیدهد!
ابن ابی داوود به چهره ی ابن خالد خیره شد و سرانجام لبخند زد.
ــ سرزنشت نمیکنم، ادویه فروش! معتصم که خلیفه است شبیه توست. تو لااقل ادویهها را میشناسی و نسخه مینویسی، او که اصلاً بهرهای از علم و کتابت ندارد. هارون الرشید او را بسیار دوست می داشت. در کودکی که درس میخواند، غلام بچهای با او همراه بود که کتابهایش را به مدرسه میبرد و میآورد. گاهی که معتصم در درس تنبلی میکرد، آن غلام بیچاره تنبیه میشد. روزی آن غلام مرد. هارون به معتصم دلداری داد که باز غلام بچهای به او خواهد بخشید.
معتصم گفت:
«خوش به حالش که مرد و از رفتن به مکتب خانه راحت شد!»
هارون فهمید که معتصم درس خواندن را دوست ندارد، برای همین گفت که او را به حال خود بگذارند. چنین شد که معتصم تمام وقت به بازیگوشی پرداخت و از علم و ادب بی بهره ماند. حالا او خلیفه است. وظیفه ی من است که یاری اش کنم. در آغاز خلافتش احمد ابن حماد، وزیرش بود. او هم سواد چندانی نداشت.
چنان که معتصم میگفت:
«خلیفه بیسواد است و وزیرش کم سواد!»
روزی برای معتصم نامهای را میخواندند که معنای کلمهای را از وزیرش پرسید.
او گفت که نمیداند!
معتصم به خادمش گفت:
«برو و ببین اگر کسی از کاتبان و مستوفیان حاضر است بیاورش.»
از قضا محمد بن عبدالملک زیات حاضر بود. او آمد و به نیکویی آن کلمه را معنا کرد. معتصم چنان خوشش آمد که فی المجلس ابن حماد را برکنار کرد و ابن زیات را وزیر خود قرار داد.
افسوس که معتصم در این باره با من مشورت نکرد.
من این دوست تو ابن زیات را خوب میشناسم. عجیب جانوری است!
از تخت پایین آمد. زرقان لباسش را آورد و به او پوشاند.
ــ دیروز نزدیک دروازه ی شمالی چند سرباز ترک، سوار بر اسب، مستانه میتاخته اند که پیرزن دستفروشی را زیر میگیرند و نفله میکنند. وقتی مردم متوجه میشوند که آن ها مستند، میریزند و آن دو را از اسب به زیر میکِشند و میکُشند.
به خلیفه پیشنهاد کردم تا مردم شورش نکرده اند، چهار هزار سرباز ترکش را از بغداد بیرون ببرد. گفت که آن ها را به روستایی به نام سامرا خواهد فرستاد.
از من حرف شنوی دارد.
زرقان عمامه را دو دستی به اربابش داد و گفت:
«خدا سایه ی شما را از سر خلیفه کم نکند!»
ابن ابی داوود لبخندی زد و عمامه را مثل تاجی بر سر گذاشت. رو کرد به ابن خالد.
ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم! ما هم میخواهیم آن جوانک، ابراهیم را میگویم، دست از ادعایش بردارد و بگوید دروغ گفته است. بگوید بیمار بوده و به خیالش رسیده است. بگوید جادویش کردهاند. بگوید چشمبندی بوده است. بگوید طرفداران ابن الرضا او را تطمیع کرده اند که این حرفها را بزنند. راه نجاتش در همین است. من به تو دستور میدهم برای نجات جانش او را متقاعد کنی که حاضر شود در ملأ عام، در بغداد و دمشق و مدینه، ادعایش را تکذیب کند. بگوید دوست داشته است معروف شود. بگوید فریبش دادهاند.
در آیینه سر و وضعش را ور انداز کرد. چیز خوشایندی در خود ندید. عصایش را به دست گرفت.
ــ بگو به خانواده و دوستانش فکر کند.
ابن خالد گفت:
پس بنویسید که داروغه بگذارد او را ببینم و برایش دارو و لباس ببرم.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦅 🍃🌲
چه بسا که شکارچی، شکارِ شکار خود شود!
دنیا دار مکافات است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کودکانی که به شوق فداکاری، می بالند و بزرگ می شوند!
✊🏽 فریاد کودک یمنی بر سر دولتمردان کاخ سفید!
#قله ⛰
/ نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلخوشی ها کم نیست
دیده ها نابیناست
🌿 «زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
امام جواد (درود خدا بر او):
«هر كه به خواستگاری دختر شما آید و به تقوا و تدیّن و امانتداری او مطمئن می باشید با او موافقت كنید و گرنه فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید خواهد آمد.»
[تهذیب الاحکام، جلد ۷، رویه ی ۳۹۶، حدیث ۹]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۸:
ابن ابی داوود به زرقان اشارهای کرد.
او کاغذی برداشت. نی در مرکب زد و با سرعت چیزی نوشت و مهر کرد.
زرقان نامه را لوله کرد و به ابن خالد داد.
ــ برو ابن مشحون را پیدا کن و بگو نامه را ثبت کند! از منشیان ویژه است!
ــ فرمودید ابن مشحون؟
زرقان چشمکی زد و سری تکان داد. ابن ابی داوود روی تخت نشست و با اخم عصایش را به طرف ابن خالد گرفت.
ــ بهتر است سنگ تمام بگذاری و موفق شوی، وگرنه کاری میکنم که در بغداد کسی از تو چیزی نخرد و چیزی به تو نفروشد! شاید هم بگویم دکانت را مصادره کنند! آن زندانی را هم به تنور وزیر خواهم سپرد! نامش چه بود؟
ــ ابراهیم!
این ابراهیم خیلی لجوج و احمق است! اگر در همان دمشق حاضر شده بود دست از ادعایش بردارد، کارش به بغداد و سیاهچال نمیکشید! نصیحتش کن و بگو اگر عقل به کله ی پوکش نیاید، هرگز از سیاهچال نجات نخواهد یافت! کاری میکنم که همان جا در سلولش زنده به گور شود! به او داروهایی بخوران که دست از تعصب و مقاومت بکشد! اگر او را به همکاری واداری، ترتیبی میدهم که ادویههای لازم برای تهیه ی غذا در دیوان قضا و زندان از تو خریداری شود! این یعنی ثروتی که در خواب هم ندیدهای! اگر این ابراهیم، این کرم باغچه، قدر موقعیت خودش را بداند و همکاری کند، دستور میدهم که برای ده سال از دادن مالیات معاف شود! دیگر چه میخواهد؟ تو دیگر چه میخواهی؟ بنی عباس چنان ثروتی دارد که سلیمان نبی هم به خواب نمیدیده است! ما بخیل نیستیم، اگر لقمهای از این خوان گسترده و بیانتها به تو یا آن ابراهیم بی نوا برسد.
ابن خالد چنان تعظیم کرد که سرش به دیواره ی تخت خورد. بچهها خندیدند.
ــ خدا از زبانتان بشنود عالی جناب! از بزرگواریتان ممنونم!
ــ نزد دوستت ابن زیات هم بروی، همین نسخه را برایت میپیچد. راه دیگری ندارد.
فکر میکنی برای چه او آن تنور را ساخته است؟
ــ برای این که نشان دهد سایه ی دشمنان بنی عباس را با تیر میزند!
هیچ کس باور نمیکند که او همان منشی آرام و مهربان است که تبدیل شده است به جلادی تمام عیار!
ــ من باور میکنم. من و او باید کاری کنیم تا خلیفه خیالش راحت باشد که چشمها و گوشهای همیشه بیداری دارد که مراقب اوضاع هستند! باید همیشه قبل از معتصم از وقایع مطلع باشیم و راه چارهای در آستینمان باشد وگرنه فرصت طلبانی که در سایه کمین کردهاند، جایمان را میگیرند.
ــ کار سختی دارید، قربان! استراحتی در کار نیست.
ــ درست فهمیده ای! ما به خودمان رحم نمیکنیم، چه رسد به دیگری! ابن الرضا همین روزهاست که وارد بغداد شود. میخواهیم تحت نظر باشد. اگر هم زمان ابراهیم در کوی و برزن ادعایش را تکذیب کند، عالی خواهد بود! بهتر است از این نمیشود! کی معتصم میتواند به چنین ریزه کاریهایی فکر کند؟ راستی تو خبری از خانواده ی ابراهیم نداری؟
ــ نه!
ــ ابراهیم چی؟
از وقتی دستگیر شده است، خبری از آن ها ندارد.
ــ شما خبری از خانوادهاش دارید؟
ــ به او بگو اگر همکاری نکند، مادرش را به زندان میاندازیم و همسرش را به کنیزی میفروشیم.
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«در شگفتم از بخيل! به سوى فقرى مىشتابد كه از آن مىگريزد و سرمايهاى را از دست مىدهد كه براى آن تلاش مىكند. در دنيا چون تهيدستان زندگى مىكند، امّا در آخرت چون سرمايهداران محاكمه مىشود.»
[حکمت ۱۲۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
می توانی به گونه ای باشی که هیچ چیز آن اندازه که نگرانش بوده ای دیگر نگران کننده نباشد!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند.
صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباسهایی را شسته و روی بند پهن میکند.
زن گفت:
ببین! لباسها را خوب نشسته است. شاید نمیداند که چه طور لباس بشوید یا این که پودر لباسشوییاش خوب نیست!
شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت.
مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباسها را پهن میکرد، این گفتوگوی تكراری اتفاق میافتاد و زن از بیسلیقه بودن زن همسایه میگفت.
یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباسهای شستهشده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفتزده شد.
به شوهرش گفت:
نگاه کن! سرانجام یاد گرفت چه گونه لباسها را بشوید.
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجرههای خانه را تمیز کردم!
📎
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه ی شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد.
پیش از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به این که خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ابتدا شیشه ی ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم.
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌹
آرزویی غیر از این در سینهی عُشّاق نیست
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۹:
ابن ابی داوود ایستاد.
ــ حالا برو و بیش از این وقتم را نگیر!
ابن خالد تعظیم کنان بیرون رفت. ابن مشحون را در تالار مقابل باغ پیدا کرد. نامه را که دید، لبخندی زد و آن را ثبت کرد و به او بازگرداند.
ــ آفرین بر تو! با چه جادویی توانستی این نامه را بگیری؟
کسی نزدیکشان نبود. ابن خالد آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت:
«راست گفتهاند که قدرت، زور گویی میآورد! گیرم انداخت! شیطان را درس میدهد!»
ابن مشحون گفت:
«بیچاره نماز میخواند و ذکر میگوید، اما مبدأ و معاد را باور ندارد! اینها با معاویه محشور میشوند که به مردم کوفه گفت من برای نماز و زکات و حج با شما نجنگیدم، بلکه هدفم آن بود که بر شما حکومت کنم! در مقابل، علی بن ابی طالب میگفت پروردگارا تو میدانی که من حکومت و فرمانروایی بر مردم را نمیخواهم یا نمیخواهم بر ثروتم بیفزایم بلکه میخواهم شعائر دین را برپا دارم و جامعه را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امنیت زندگی کنند و احکام دینی اجرا شود!»
............🍀........
یاقوت چوب های دارچین را در هاون سنگی بزرگ می کوبید. کار اصلیش همین بود؛ کوبیدن و خرد کردن ادویه جات؛ کاری همیشگی که نشان می داد دکان عطاری حیات دارد و نفس می کشد. بعد از ظهر گرمی بود. میدان و بازار خلوت بودند و انگار چرت می زدند. ابن خالد روی صندلی نشسته بود و با نامه ی قاضی القضات، خودش را آرام باد می زد. دست و دلش به کاری نمی رفت، نگاه سرگردانش به جایی بند نمی شد تا آن که به لباس یاقوت افتاد، کهنه و رنگ و رو رفته بود. چند سکه ای از قوطی برداشت و روی میز کوبید.
_ سکه ها را بردار!
یاقوت دسته ی چوبی هاون را رها کرد و برخاست. سکه ها را برداشت. راضی بود که قرار بود از دکان بیرون برود.
_ چی بخرم ارباب؟
ابن خالد وراندازش کرد. کفش هایش هم کهنه بودند و بارها آن ها را به پینه دوز دوره گرد داده بود تا بندهایش را به کفی اش بدوزد. سه سکه ی دیگر به او داد.
_ برو کفش و پیراهنی برای خودت بخر!
چشمان یاقوت برق زد هنوز باور نکرده بود.
_ برای خودم؟
_ پیراهن و کفشی بخر که خودت می پسندی! یک روز هم باید بروی موهایت را اصلاح کنی! تو جوانی! باید به ظاهرت بیشتر اهمیت بدهی!
یاقوت نگران شد.
_ می خواهید من را بفروشید؟
ابن خالد خندید.
_ نه شاید یکی دو ماه دیگر برایت الاغی هم خریدم تا خریدها و بردن سفارش ها را راحت تر انجام دهی؟
یاقوت خوشحال و خندان به راه افتاد و رفت. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بود که مردی وارد دکان شد و سلام کرد. لباسش شبیه نگهبانان کاروان بود. معلوم بود عجله دارد. ساق بندهایش هنوز تا نزدیک زانو بسته بود. کفش مخصوص سفر به پایش بود.
_ شما ابن خالدید؟
از کیسه ای چرمی که از شانه اش آویزان بود، کاغذی لوله شده بیرون کشید و به سوی او گرفت.
_ مردی به نام هذیل این را در دمشق به من داد تا به شما برسانم.
ابن خالد نامه را گرفت. خوشحال شده بود که خبری از دمشق رسیده است.
_ خوش خبر باشی، برادر! بنشین تا برایت شربتی آماده کنم!
مرد به طرف در عقب رفت.
_ باید بروم!
_ حق الزحمه ی شما چه قدر است؟
_ هذیل حساب کرده است.
ابن خالد سکه های داخل قوطی را بهم ریخت و دیناری بیرون آورد. آن را کف دست او گذاشت.
_ این هم انعام شما. ممنونم!
مرد تشکر کرد و رفت. ابن خالد بند دور کاغذ را با نوک چاقو برید و آن را باز کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿
🍀 تو مهربانی...
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
این قدَر کز تو دلی چند بُوَد شاد، بس است/
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
«صائب تبریزی»
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤡 روش های جدید معروف شدن
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🍀🍁🍀
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو، هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است
خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرویِ من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده است این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
«علی رضا بدیع»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951404980916.mp3
7.49M
🌿
🎶 «زیبا صنم»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄