eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
555 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 نخستین ایرانی مسلمان 🗓 به فراخور روز بزرگداشت جناب سلمان فارسی ⛰ / نامداران راهدان ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba . ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
هدایت شده از رو به راه... 👣
از پس شب برون بیا تا که ببینمت دمی ای مه چهارده شبم درد مرا تو مرهمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 یک نشان طلای دیگر برای ایران نام نمای ایرانی (برند ایرانی) «مِروژ» بر تن قهرمانان المپیک از بسیاری از کشورها 🔹 مجید ساعدی فر، کارآفرین و مالک تولیدی لباس ورزشی مروژ (مجید) در برنامه‌ی «میدون ملاقات» شبکه سه: ۸۰ درصد دوبنده‌های کشتی جهان را بچه‌های اندیمشک تولید می‌کنند! ما از «نایک» و «آسیکس» عبور کرده ایم. 💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 به حباب نگران لب یک رود، قسم و به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه‌ها عریانند به تن لحظه‌ی خود جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
💢 فرار کنید! 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🍁 بازم اشتباه کردی! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」 🍀 گاهی نگاهی... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید عبدالله میثمی: «توان ما به اندازه‌ی امکانات در دست ما نیست، توان ما به میزان اتصال ما با خداست.» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: چهارم چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که ج
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: پنجم تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. می‌دانستم اتفاق بدی دارد می‌افتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف می‌زدند. پدرم می‌گفت: «من این دختر را به اندازه‌ی چشمانم دوست دارم.» یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد ما که فامیل هستیم حواسمان به او هست، بگذارید دخترتان خوشبخت شود.» پدرم گفت: «نمی‌دانم چه کار کنم. باید فکر کنم. این جا هم می‌توانم شوهرش بدهم.» مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «می‌توانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانه‌ی خودش باشد.» سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که می‌خواهیم فرنگیس را به او بدهیم جوان خوبی است. از عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.» پدرم مرتب بهانه می‌آورد. همان جا که ایستاده بود خشکم زده بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسی‌ها را دیده بودم، اما این که خودم عروس شوم... با بچه‌ها هم گاهی عروس بازی کرده بودیم. نمی‌دانستم این حرف‌هایشان چه معنایی می‌دهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه می‌کرد. بی‌چاره مادرم! بعد از آن پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف .جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجه‌ای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست. بیرون خانه با بچه‌ها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد تا رفتم گفت: «فرنگیس باید آماده شوی. می‌خواهیم برویم سفر.» با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه ای کرد و گفت: «عراق! می خواهم تو را آن جا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک دفعه صدای هق هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. چه‌قدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هایمان را کنار خانه‌ی ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بود با پسرها مسابقه ی دو بدهیم. اما هیچ کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. آن شب عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می گفت: «روله (عزیزم) بخواب» آن قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشه ی سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم همه‌اش از خودم می‌پرسیدند: «یعنی دیگر آنها را نمی‌بینم؟» صبح، اول قیافه ی مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو فرنگیس! بی‌چاره به خودم، بلند شو!» بقچه‌ی کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه (مادر)! من نمی‌روم عراق.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تجمع بی‌خانمان‌های پاریس در اعتراض به اخراج از شهر 🇫🇷 بی‌خانمان‌های عروس اروپا، پاریس که به‌خاطر برگزاری المپیک و حفظ آبروی فرانسه از شهر اخراج شده بودند، در میدان باستیل چادر برپا کردند. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹 نخستین سد شهری جالب است بدانید که مهاباد نخستین شهرى در جهان است كه سدی در دل خود دارد! / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦋🍃🌲 🦋 «شبح کهربایی» ، زبیا ترین پروانه این پروانه های زیبا که با نام‌های دیگری چون «روح کهربایی» نیز شناخته می‌شوند به دلیل پرهای شفافشان مشهورند. شبح کهربایی در جنگل‌های بارانی زندگی می‌کند و هنگام تابش نور خورشید به سختی قابل مشاهده‌ است. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ابزاری که اگر مراقب نباشیم روابط ما را سرد و بی روح، چشمه‌ی عواطف را خشک و زندگی را جهنم می کند! 📹 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌺 خوشبختی اون چیزی نیست ڪه آدم از بیرون می‌بینه خوشبختی، توی دل آدم‌هاست. 🌿 «زندگی زیباست» 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 تا آخر می‌مونی دیگه؟! به فراخور کناره‌گیری‌ محمدجواد ظریف از همراهی با دولت پزشکیان 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 آدم‌ها شبیه نقاشی هستند... 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔘 تنبل نباش! 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
چو خدا بود پناهت،چه خطر بود ز راهت؟ به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی! 🌺 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ⏺ پایان! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: پنجم تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ششم ... یک دفعه بغضش ترکید و بلند بلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند ولی با بغض گفت: «فرنگیس جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گُلوَنی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چه قدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند. وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند. پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آمده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستش را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم «دختر» را همان جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت در چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن ها را دیدم، خودم هم گریه ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید مرا می‌بوسید. پدرم با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچه ی کوچکی را که مادرم به من داده بود دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاه خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند. بدون تو می‌میرم.» آن قدر غمگین و زجر آور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد روله، روله، مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها به حالت ناراحتی به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالأخره یک روز باید ازدواج کند. مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین جا. از من دور نشود.» پدرم هنوز دو دل بود گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرومی‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند اما بالأخره تصمیمش را گرفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹 🇮🇷 ایران بیشترین تعداد نشان به نسبت تعداد ورزشکار را در المپیک پاریس ۲۰۲۴ به دست آورده است. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🥀 روضه‌ی حضرت زینب از زبان فرزند شهیدی که به سفارش رهبر والای انقلاب مسافر کربلا شد ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba