فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐦⬛️🍃🌲
🐧 استاد معمار فقط این!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
❇️ بینایی و بیداری
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ششم ... یک دفعه بغضش ترکید و بلند بلند گفت: «خدا برایشان نسازد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: هفتم
با پدرم و همان دو تا فامیل راه افتادیم. آن ها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زنها دورهاش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری میکرد. دلم برایش میسوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم هم دلم میخواست پدرم راضی باشد هم مادرم. ارادهای نداشتم اصلاً هیچ چیز دست من نبود این بزرگترها بودند که باید برایم تصمیم می گرفتند. فقط میدانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت:
«پشت سر را نگاه نکن میخواهم تو را به خانقین ببرم آن جا قرار است عروس شوی. آن جا خوشبخت میشوی. دیگر مجبور نیستی آن قدر کار کنی. باید قوی باشی، روله (عزیزم).»
با غم و غصه سرم را پایین انداختم. دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای این که خیالش راحت شود، گفتم:
«غصه نخور کاکه، برویم.»
تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر میکردم صدای مادرم را میشنوم که ناله میکند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه میپیچید. در آن لحظات هر صدایی را مثل صدای مادرم میشنیدم. دلم میخواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. میدانستم اگر برگردم، دلش میشکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علفهایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشکهایم نشود.
بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گلهای قشنگ؛ گلهای ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گلهای ریز، دستهای چیدم و بو کردم. دلم گرفت. اگر توی خانه خودمان بودم با بچهها میرفتیم کنگر میکندیم.
پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف میزدند. گاهی از پدرم جلو میافتادم و گاهی آن قدر از آن ها دور میشدم که پدرم برمیگشت و بلند میگفت:
«فرنگیس، جا ماندی. زود باش بیا.»
از سمت چغالوند میرفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه روز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم. توی راه گاهی پدرم را میدیدم که گریه میکند اما اشکهایش را از من مخفی میکرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمیخواست پدرم اشکهایم را ببیند.
خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم میچسبیدند. پیش خودم میگفتم: این خارها انگار دارند مرا میگیرند تا نروم!
نزدیک ظهر اولین روز، پدرم گفت همین جا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمهای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چایهایمان را به هم زدیم. وقتی داشتم چایم را به هم میزدم، به فکر فرو رفتم. یک دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، زود باش.»
فهمیدم آن قدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوریم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه میشدم مرا دارند کجا میبرند و قرار است چه بشود. با خودم میگفتم:
«خدایا کاری کن پدرم پشیمان بشود و بگوید برگردیم.»
اما پدرم حتی نگاهم نمیکرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 خوش سلیقگی یکی از همراهان گرامی گروه رسانهای ما که روحیه ی کاری ما را افزود
در سفر پیادهروی اربعین سالار شهیدان و در حرم آقا امیر المؤمنین مولا علی (درود خدا بر ایشان) به یاد ما و گروه رسانهای بودید.
از طرف
🌳 «گروه رسانهای صد در صد»
سپاس از شما
و درخواست دعای ویژه!
🌸 «زندگی زیباست»
🪴 @sad_dar_sad_ziba
🔺 برگشتی در کار نیست!
🍃 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧔♂🧕 یک سفر خانوادگی
👶🏻👧🏻 یک دورهمی خانوادگی
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
و گمان میکنی که همه چیز تمام شده است و دیگر درست نخواهد شد...
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
〽️ گام به گام تا سقوط
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دنیا میخواهی...
اکر آخرت میخواهی...
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
تلاش کردن و زحمت کشیدن به طور موقت درد دارد و تلاش نکردن درد و عذاب همیشگی
و این تو هستی که انتخاب میکنی که کدام درد را تحمل کنی.
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
«استعداد»
یا
«انتخاب»؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌙 هرچند مسیر، مشکل و باریک است با این که به ظاهر آسمان تاریک است در چشم تو پرچمِ فلسطین پیداست یع
🌙
آرامش قلعهها به هم خواهد خورد
مَرهَب به سرش تیغ دو دم خواهد خورد
ما گوش به فرمان دو تا چشم توییم
با پلک تو آینده رقم خواهد خورد
«محسن کاویانی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هفتم با پدرم و همان دو تا فامیل راه افتادیم. آن ها با خودشان تفنگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: هشتم
دوباره راه افتادیم خسته شده بودم دلم میخواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد توی دل صخرهها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکهای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت:
«استراحت میکنیم و صبح راه میافتیم.»
ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستارههای توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه میگفت: «هر کس توی آسمان ستارهای دارد.»
ستاره ی من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شبها در آسمان به آن ها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستاره ی خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستاره ی مادرم بود. یک دفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد ستارهام کم نور شد و رنگ باخت و خوابم برد.
صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و میلرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا میانداخت. با خودم گفتم:
«کاش توی کوهها گم شویم و برگردیم خانهمان! کاش راه را گم کنیم و به جای این که به عراق برویم به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کردهایم.»
دوباره راه افتادیم برای اولین بار بود که در عمرم تا آن جا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یک کله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی.
اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت:
«همه مواظب باشید این جا ممکن است مأمورها باشند باید حواسمان جمع باشد.»
فهمیدم جایی که هستیم خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیلهایمان دولا دولا جلو میرفتم. توی آن تاریکی همهاش این طرف آن طرف را نگاه میکردم. میترسیدم یک دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیلها بود.
مقداری که رفتیم پشت صخرهای نشستیم. اکبر گفت:
«دیگر راحت باشید.»
کمی که استراحت کردیم لبخندی زد و ادامه داد:
«به عراق خوش آمدید!»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر میکردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه (پدر) برگردیم روستا من این جا را دوست ندارم.»
پدرم با یک دنیا بغض گفت:
«روله (عزیزم)، فرنگیس، جایی که میرویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بیفایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم از آن جا به بعد، از روستاها میگذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما آب و نان هم میدادند. لباسهایشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباسهایشان و آن همه رنگ خوشم آمده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄 اگر ایران میزبان المپیک بود...
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
کسانی که توی این جور خونه ها زندگی کردهن معنای زندگی رو بهتر فهمیدهن. 😍
💠 #معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌱 ناامیدی چرا؟!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏽 دو کلام حرف حساب
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هشتم دوباره راه افتادیم خسته شده بودم دلم میخواست زودتر برسیم. ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: نهم
وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم، یاد مادر و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله ام کرهل.
تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغها را دیدم. نزدیک نیمه شب بود و خوابم میآمد. خسته بودم تا آن وقت این قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالم تعجب این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. به نظرم قشنگ میآمد. پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست. خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم به جایی رسیدیم که اکبر گفت:
«رسیدیم این جا خانه ی ماست!»
خسته و کوفته بودیم. زن اکبر با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچه ی کوچک اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب میآمد دور و بر من و میرفت. با دیدن ابراهیم یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود. هر کاری میکردم نمیتوانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت.
دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم میآمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم. صبح که از خواب پا شدم، تمام لباسها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن.
لباسهای من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خاک شده بودند. به خصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکی یکی میکندم و نگاه میکردم. پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشد و از «آوه زین» تا این جا با من آمدهاند تا تنها نباشم. گریه ام گرفته بود.
یکی دو روز خانه فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب میگفت یک روز دیگر آن ها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کنند.
فامیلها میآمدند و میرفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتیم: «فرنگیس داری عروس میشوی!»
اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال تازه داشتم معنی عروسی را میفهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آن جا همه برایم غریبه بودند. فقط پدر همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم پدر هم برمیگردد. آن وقت چه کار کنم؟ سعی کردم با فکر این که میخواهم عروس شوم خودم را خوشحال کنم. به خودم می گفتم:
«فرنگیس، تور قرمز سرت میکنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچهها برایت شادی میکنند و دست میزنند.»
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم میآمدم، میدیدم تمام صورتم پر از اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یک نفس بالا میرفت، فرنگیسی که شب ها در تاریکی می ایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من.
پدرم هر بار به من میرسید، سرش را پایین میانداخت و به فکر فرومیرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که میدیدم دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم:
«کاکه (پدر)! ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
محروم از رحمت
تشنه در دریــا
نومید از خدا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 بشارت
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌹
💬 پیام زیبای یک کاربر
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍀 از مادر بزرگ پرسیدم:
بابا بزرگ تا حالا واسهت گل خریده؟
گفت:
نه، ولی تمام دامنهایی که برام خریده گلدار بوده.
📎
🌹 عشق واقعی یعنی درک کردن آنچه هست، نه معطلی برای آنچه نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
🦀 خرچنگی فکر و عمل نکنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرهنگ اسلامی
یا
🔻 فرهنگ شیطانی غرب؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: نهم وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم، یاد ما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش دهم
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید به گریه میافتاد. یک بار وسط هق هق گریهاش گفت: «فرنگ...میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردم این جا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت:
«دیگه باید آماده باشیم آن ها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت:
«به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و بر میگشتم روستای خودمان. آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوارِ خانه ی ما عروسک بازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید.
آن شب سعی کردم به آن ها فکر کنم و قیافه ی تک تکشان را خوب خوب به خاطر بسپارم. با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای در خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانه وار به در میکوبید. فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده است. رنگش پریده بود. از بیرون خانه صدای شیهه ی اسب میآمد. مرد صاحبخانه تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید:
«کی هستی؟ این جا چه میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد:
«من گرگینم، گرگین خان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگین خان پسر عموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او این جا چه میکند؟ چه طور آمده بود و میخواست چه کار کند؟ همین که صاحبخانه در را باز کرد. گرگین خان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگین خان پیاده شود و بی درنگ اسبش را گوشهای بست. گرگین خان لباسهایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت:
«چه دستی داری که با من بدهی؟ من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
«به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید:
«فرنگیس را برگردانی؟»
گرگین خان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگین خان را گرفتم و گفتم:
«نزن، پدرم را نزن!»
گرگین خان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. بنا کرد با پدرم حرف زدن.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔍 خودشناسی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 روزی شما...
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗