🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
⏪ بخش سوم:
... در لحظات نادری که آرامش داشت، مطمئن بود که حتی اگر دو ساعت هم بخوابد با احساس گناه از خواب میپرد که چرا روی پروندهای کار نکرده است.
خیلی زود برایم روشن شد که او با اشتیاق برای بیشتر خواستن، خودش را تحلیل میبرد: پرستیژ بیشتر، افتخار بیشتر و پول بیشتر.
همان طور که انتظار می رفت، جولیان فرد بسیار موفقی شد.
به هر آنچه اکثر مردم آرزویش را دارند، دست یافت: اعتبار حرفهای درخشان با درآمدی هفت رقمی، عمارتی دیدنی با همسایگانی مشهور، جت اختصاصی، ویلایی تابستانی در جزیرهای گرمسیری، مایملک ارزشمند و فِراری براق قرمزی که وسط راه ورودی خانهاش پارک شده بود.
ولی به هرحال، این چیزها آن قدرها هم که در ظاهر به نظر میرسند، رؤیایی نبودند. در همه ی آنها، میتوانستم نشانههایی را از مرگی قریب الوقوع ببینم. البته نه به خاطر این که در شرکت از همه باهوشتر بودم بلکه به خاطر این که بیشتر وقتم را با این مرد گذرانده بودم. از آن جایی که همیشه مشغول کار بودیم، همیشه با هم بودیم. ظاهراً قرار نبود کارها به آهستگی انجام شوند.
همیشه پروندهای بزرگتر و سختتر از آخرین پرونده وجود داشت. هر مقدار هم آمادگی داشت، باز برایش کافی نبود. چه اتفاقی می افتد اگر خدای نکرده، قاضی این سؤال یا آن سؤال را بپرسد؟ اگر تحقیقاتمان کافی نباشد چه؟ اگر در یک محکمه ی مملو از جمعیت، مانند آهویی که در برابر یک جفت چراغ ماشین که ناگهان ظاهر شده، غافلگیر شود چه؟ برای همین تا آنجا که میشد، به خودمان فشار میآوردیم. من هم در حال غرق شدن در گرداب کار او بودم. درحالی که همه ی آدمهای عاقل در خانه، کنار خانوادهشان بودند، ما، دو برده ی زمان، در طبقه ی شصت و چهارم بلوک فلزی و شیشهای، به دام افتاده بودیم و خیال میکردیم همه چیز تحت کنترل و دنیا به کاممان است و با توهمی از موفقیت، کور شده بودیم.
هر چه بیشتر وقتم را با او سپری میکردم، میدیدم بیشتر در این گرداب فرو میرود. به نظر میرسید آرزوی مرگ میکند. هیچ چیزی او را خوشحال نمیکرد. سرانجام ازدواجش به شکست انجامید، دیگر با پدرش صحبت نمیکرد، و با این که همه ی چیزهایی که آدم آرزویش را دارد، در اختیار داشت، ولی هنوز آنچه را به دنبالش بود، نیافته بود و همه ی اینها از نظر احساسی، جسمی و روحی مشهود بود.
در پنجاه و سه سالگی، هفتاد و چند ساله به نظر میرسید. صورتش پر از چین و چروک بود البته با توجه به روشی که به طور کلی برای زندگیاش انتخاب کرده بود که «به هر قیمتی شده به هدفت برس و دشمن را با بی رحمی از سر راهت بردار» و به طور اخص، استرس زیاد ناشی از روش زندگی نامتعادلش، انتظار چین وچروک های بیشتری میرفت. شام خوردنهای دیر وقت در رستورانهای گران قیمت فرانسوی، کشیدن سیگار ضخیم کوبایی و نوشیدن کنیاک پشت کنیاک باعث شده بود به طرز خجالت آوری اضافه وزن پیدا کند. دائماً شکایت میکرد که مریض است و خسته از اینکه مریض و خسته است. طبع شوخش را از دست داده بوده و به نظر میرسید که هرگز نخواهد خندید. طبع پرشور و اشتیاقی که قبلاً داشت، با غم مرگباری جایگزین شده بود و شخصاً، فکر میکنم زندگیاش بی هدف شده بود.
شاید غم انگیزترین موضوع این بود که حتی در دادگاه هم تمرکزش را از دست داده بود.
پیش از این با بحث و جدل فصیح و نفوذناپذیر خود همه ی حضار را به خود خیره میکرد، اما اکنون، با صدایی یکنواخت، ساعتها در حضور دادگاه، بی هیچ هدف مشخصی، درباره ی پروندههای مبهمی صحبت میکرد که اندکی به موضوع مرتبط بودند یا اصلاً هیچ ربطی نداشتند. پیشترها، به استدلالهای وکیل مدافع طرف مقابل بسیار موقرانه عکس العمل نشان میداد، اما اکنون، با ریشخند طعنه آمیز خود، صبر و بردباری قضاتی را محک میزد که قبلاً او را حقوقدانی نابغه میدانستند. حقیقتاً میشود گفت بارقه ی زندگی جولیان رو به خاموشی بود.
چیزی که او را زودتر از موعد به مرگ نزدیک میکرد، فقط تنش حاصل از آشفتگیهایش نبود. احساس میکرد موضوع عمیقتر از این چیزهاست.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 🍀🌺🍀 🎊
آغاز امامتت مبارک، ای ماه زمین و آسمونا/
با تو همه جا صفا گرفته، ای جان جهان یوسف زهرا
👏🏼 👏🏼 👏🏼
🌱 آغاز امامت و ولایت امام زمان بر همه مون مبارک!
🤲🏼 امید فرارسیدن #ظهور پربرکتشون!
🎊 @sad_dar_sad_ziba 🎉
🦉 جغد نزد خدا شکایت برد:
انسان ها آواز مرا دوست ندارند!
خداوند به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدم ها عاشق دل بستن اند؛ دل بستن به هرچیز کوچک و بزرگ!
تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد.
دل نبستن سخت ترین کار دنیاست!
اما تو بخوان
و همیشه بخــوان
که آواز تو #حقیقت است.
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 «شب به گلستان تنها منتظرت بودم...
🌸 این حال و هوای خوب،
تقدیم به شما خـوبان! 🌸
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
⏪ بخش چهارم:
...به نظر میرسید با مشکلی معنوی دست و پنجه نرم میکرد. تقریباً هر روز به من میگفت برای کاری که انجام میدهد، هیچ شور و اشتیاقی احساس نمیکند و با احساسی از پوچی احاطه شده است. جولیان میگفت با اینکه در ابتدا به خاطر فعالیتهای اجتماعی خانوادهاش به سمت رشته ی حقوق کشانده شده، ولی از همان وقتی که وکیلی جوان بود، واقعاً عاشق این رشته بوده است. پیچیدگیها و چالشهای عقلانی حقوق، او را سرشار از انرژی و مجذوب خود کرده بود.
قدرت قانون در تأثیرگذاری بر تغییرات اجتماعی، مشوق و الهام بخش او بود. در آن زمان، صرفاً یک بچه ی ثروتمند اهل کنتیکت نبود. در واقع، خودش را نیرویی برای نیکوکاری و وسیلهای برای پیشرفت اجتماعی میدید که میتوانست از استعداد مشهودش برای کمک به دیگران استفاده کند.این دیدگاه به زندگی او معنا بخشیده بود. این دیدگاه هدفی برایش مشخص کرده بود و امیدهایش را تقویت میکرد.
اما مایه ی بدبختی جولیان چیزی بیش از ارتباط رنگ و رو رفته ی او با کارش بود. قبل از اینکه به شرکت بپیوندم، او از فاجعهای بزرگ رنج میبرد. به گفته ی یکی از شرکای ارشدش، مسئلهای حقیقتاً ناگفتنی برایش اتفاق افتاده بود. نتوانستم کسی را درباره ی آن موضوع به حرف بیاورم. حتی هاردینگ پیر، شریک مدیریتی او که بیشتر وقت خود را به جای دفتر کارش که به طرز شرم آوری بزرگ بود، در بار ریتز کارلتون میگذراند و دهن لقیاش برای همه آشکار بود، گفت قسم خورده که این راز را نگه دارد.
راز ناگفته هر چه بود، بدگمانیام را برانگیخته بود و به وخیمتر شدن اوضاع جولیان دامن زده بود. یقیناً کنجکاو شده بودم، ولی بیش از هر چیز، میخواستم به او کمک کنم. او نه تنها مربی من بلکه بهترین دوستم بود.
و بالأخره آن اتفاق افتاد، حمله ی قلبی بزرگی که جولیان منتل زیرک را به زمین زد و دوباره او را به مرگ نزدیک کرد، درست وسط دادگاه شماره هفت، در صبح دوشنبه، همان دادگاهی که در پرونده ی «مادر همه ی محکمههای جنایی» برنده شده بود.
«پایان فصل اول» ⏹
⏪ داستان ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۵:
/فصل ۲:
«مهمانی مرموز»
جلسهای بسیار فوری با حضور کلیه ی اعضای شرکت برگزار شد. در اتاق اصلی هیئت مدیره به هم فشرده شده بودیم و میشد حدس زد که مشکلی جدی پیش آمده است. هاردینگ پیر اولین کسی بود که با جمعیتی که آن جا جمع شده بودند، صحبت کرد:
«متاسفانه خبرهای خیلی بدی دارم. دیروز در دادگاه، جولیان منتل، در حالی که پرونده ی شرکت هواپیمایی آتلانتیک را وکالت میکرد، دچار حمله ی قلبی شدیدی شد. هم اکنون در بخش مراقبتهای ویژه است، اما پزشکش اعلام کرد که وضعیتش متعادل شده و رو به بهبود خواهد رفت، اما جولیان تصمیمی گرفته که مطمئناً همه شما از آن مطلع هستید.
او میخواهد خانواده ی ما را ترک کند و کار وکالت را کنار بگذارد. او به شرکت باز نخواهد گشت.»
شوکه شده بودم. میدانستم که مشکلات خاص خودش را دارد، ولی هرگز فکر نمیکردم جا بزند. همچنین، بعد از ماجراهایی که بین ما گذشته بود، فکر میکردم به حکم ادب و صمیمیتی که بین ما بود، باید این موضوع را شخصاً به من میگفت. حتی اجازه نداد او را در بیمارستان ببینم. برای ملاقات که رفتم، به پرستاران دستور داده بود به من بگویند که خواب است و نباید مزاحمش شوم. حتی تلفنهایم را هم جواب نمیداد. شاید یادآور زندگیای بودم که میخواست فراموشش کند.
کی میدانست؟ ولی پیش خودمان باشد، این موضوع اذیتم میکرد.
همه ی داستان فقط در طول سه سال گذشته بود. آخرین چیزی که از او شنیدم این بود که برای سفر، راهی هندوستان شده است. به یکی از شرکا گفته بود که میخواهد زندگیاش را ساده کند و به دنبال پاسخ سؤالهایش میگردد و امیدوار است آنها را در آن سرزمین مرموز و معنوی بیابد.
عمارت بزرگ، هواپیما و جزیره ی خصوصیاش را فروخته بود. حتی فراریاش را هم فروخته بود. با خود فکر کردم: «جولیان منتل در نقش یوگی هندی، کارهای حقوقی به مرموزترین شکل!»
با گذشت سه سال، از وکیلی جوان که بیش از حد کار میکرد، به وکیلی مسن، خسته و تا حدی غرغرو تبدیل شده بودم. من و همسرم، جنی، خانوادهای داشتیم. سرانجام، برای خودم شروع کردم به جستجوی معنای زندگی. فکر
می کنم علتش بچه دار شدنم بود.
بچههایم اساساً دیدم را به دنیا و نقش من در آن، تغییر دادند. بهترین حرف را پدرم زد که گفت: «جان، وقتی در بستر مرگ بیفتی، هرگز آرزو نخواهی کرد که ای کاش همه ی وقتم را سر کارم میگذراندم.» برای همین، تصمیم گرفتم کمی بیشتر وقتم را در خانه بگذرانم. زندگی تقریباً خوب و معمولیای داشتم. برای خوشحال نگه داشتن شرکا و مشتریانم، عضو کلوپ روتری بودم و شنبهها گلف بازی میکردم. ولی باید اعتراف کنم که در سکوت، اغلب به جولیان فکر میکردم و میخواستم بدانم در این سالها، از وقتی که به صورت غیرمترقبه از شرکت جدا شدیم، چه بلایی سرش آمده است.
شاید در هندوستان ساکن شده، جایی کاملاً متفاوت که حتی روح بی قراری مثل او هم می توانست آن جا را خانه ی خود بداند.
شاید هم به نپال سفر کرده باشد؟ یا در جزایر کیمن مشغول غواصی است؟ اما از یک چیز مطمئنم:
این که دیگر به حرفه ی حقوق برنگشته است. از وقتی که به خواست خودش، از شغل وکالت کناره گرفت، هیچ کس حتی یک کارت پستال هم از او دریافت نکرده است.
دو ماه پیش، ضربهای بر در اتاقم اولین پاسخ بعضی سؤالاتم را داد. در روزی خسته کننده، درست بعد از ملاقاتی که با آخرین مشتریام داشتم، ژنویو، دستیار حقوقی خوش فکرم، به سرعت وارد اتاق کار کوچکم شد، اتاقی که با ظرافت چیده شده بود.
«جان، ، یک نفر این جاست. میخواهد تو را ببیند. میگوید خیلی ضروری است و تا با تو صحبت نکند، از این جا نمیرود.»
با بی حوصلگی جواب دادم:
«ژنویو، دارم میروم بیرون. قبل از تمام کردن گزارش همیلتون، میخواهم چیزی بخورم و الآن برای ملاقات با هیچ کس وقت ندارم. به او بگو مثل بقیه وقت ملاقات بگیرد و اگر باز هم برایت مشکل درست کرد، به نگهبان زنگ بزن.»
«اما گفت واقعاً باید تو را ببیند و تحمل شنیدن جواب رد ندارد!»
لحظهای به ذهنم رسید که خودم به نگهبان زنگ بزنم، اما فکر کردم ممکن است واقعاً به کمک احتیاج داشته باشد. حالت انسانی بخشنده را به خود گرفتم.
کوتاه آمدم:
«بسیار خب، بگو بیاید، شاید معامله ی خوبی باشد.»
در اتاقم به آرامی باز میشد. وقتی کامل باز شد، مردی حدوداً سی ساله با لبخند ظاهر شد. قد بلند، لاغر، عضلانی و سرشار از سرزندگی و انرژی. مرا یاد بچههای کامل و بی عیبی میانداخت که با آنها به دانشگاه حقوق میرفتم، بچههایی از خانوادهای کامل با خانهها و ماشینها و پوست چهرههایی عالی. اما جدا از قیافه ی جوان و باطراوتش، مهمان عجیبی بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 هفده ثانیه هنر دست و فکر!
#آیینه_ی_جانان
/هنر
╭─┅─🍃 💜 🍃─┅─╮
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅─🍃 💜 🍃─┅─╯ .
کسانی که به تواناییهای خود #باور دارند، به کارهای دشوار به دیدهی چالشهایی مینگرند که باید بر آنها پیروز شوند نه به شکل تهدیدهایی که باید از آنها دوری گزینند.
🔹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چو تو خود کنی اختر خویش را بد/
مدار از فلک چشم، نیک اختری را
#پوشش
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادت #سردار_شهید_نورعلی_شوشتری
#صلوات
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
شبها کـه سکوت است و سکوت است و سیاهی/
آوای تـو می خواندم از لایتناهی
آوای تـو می آرَدَم از شوق بـه پرواز/
شبها کـه سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تـو بـه مـن می رسد از دور/
دریایی و مـن تشنه ی مهر تـو چو ماهی
وین شعله کـه با هر نفسم می جهد از جان/
خوش میدهد از گرمی این شوق، گواهی
«فریدون مشیری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۶:
/ادامه ی فصل ۲:
«مهمانی مرموز»
◀️ ...آرامشی درونی به او شخصیتی خدایی بخشیده بود و چشمانش، چشمانی آبی و بُرنده که به سمت من نشانه رفته بود، مانند تیغی که به گوشت تازه و نرم صورت جوانی برخورد میکند که برای اولین اصلاحش هیجان زده است.
با خودم فکر کردم «شاید از آن وکلای زیرکی باشد که میخواهد شغلم را از چنگم در بیاورد.» «عجب! چرا آن جا ایستاده و مرا نگاه می کند؟
امیدوارم آن پرونده ی بزرگ طلاقی که هفته پیش برنده شدم، مربوط به زن او نباشد. با وجود همه ی این احتمالات، شاید زنگ زدن به نگهبان فکر احمقانهای نباشد.»
مرد جوان همین طور به من نگاه میکرد. پس از سکوتی طولانی و ناخوشایند، به طرز عجیبی با لحنی آمرانه، صحبت کرد.
با پوزخندی قوی گفت:
«جان، این طوری با همه ی مهمانانت برخورد میکنی؟ حتی با آنهایی که هر آنچه را از دانش موفقیت در دادگاه می دانی، به تو آموختهاند؟ باید رموز کارم را مخفی نگه میداشتم.»
احساس عجیبی داشتم. دلم یک دفعه خالی شد. بلافاصله آن صدای گوش خراش ولی شیرین را شناختم. قلبم به شدت میتپید.
« جولیان! تویی؟ نمیتوانم باور کنم! واقعاً خودت هستی؟»
خنده ی بلند او شک مرا به یقین تبدیل کرد. جوانی که در مقابلم ایستاده بود، کسی نبود جز همان یوگی هندی که مدتها گم شده بود: جولیان منتل.
از تغییر باورنکردنی او حیرت زده بودم. مردی که رفته بود، همکار قدیمیام، چهرهای شبح مانند داشت، با سرفههایی بیمارگونه و چشمانی مرده. مردی که رفته بود، ظاهری سالخورده و قیافهای مریض داشت که به گونهای، به علامت تجاریاش تبدیل شده بود. در عوض، مردی که مقابلم ایستاده، به نظر میرسید در اوج سلامتی است، صورت بی چین و چروکش به روشنی میدرخشید. چشمانش درخشان بود، دریچهای به سوی انرژیای فوق العاده. آرامشی که از وجود جولیان ساطع می شد،
مبهوت کننده بود. از نشستن و خیره شدن به او کاملاً احساس آرامش میکردم. دیگر آن شریک ارشد مضطرب در یک شرکت حقوقی ممتاز نبود. در عوض، مردی که مقابلم ایستاده بود، جوانی باطراوت، سرزنده، خندان و الگوی تغییر بود.
«پایان فصل دوم» ⏹
⏪ داستان ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 اهمیت نامه از شأن و جایگاه نویسنده ی آن ناشی می شود!
🖌 #بیانیه_ی_گام_دوم
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🕊🕊🕊🕊🕊
وقتی راه رفتن آموختی ،
دویدن بیاموز
و وقتی دویدن آموختی،
پرواز را.
#راه_رفتن بیاموز زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شوند و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کنند.
#دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
#پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه ی فاصله ی زمین تا آسمان گسترده شوی.
🦋 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۷:
/فصل ۳:
«دگرگونی معجزه آسای جولیان منتل»
از دیدن جولیان منتل جدید و بهبودیافته متحیر بودم. از ناباوری در سکوت با خود گفتم:
«چه طور ممکن است شخصی که تا همین چند سال پیش، شبیه پیرمردی خسته بود، اکنون شاداب و سرزنده باشد؟ آیا دارویی جادویی وجود دارد که آن را از سرچشمه ی جوانی نوشیده باشد؟ علت این تغییر فوق العاده چه بوده است؟»
جولیان رشته ی سخن را در دست گرفت و گفت که دنیای بیش ازحد رقابتیِ وکالت به او صدمه زیادی زده بود، نه تنها از نظر جسمی بلکه از نظر احساسی و حتی روحی.
سرعت زیاد و درخواستهای بی پایان،
او را خسته و فرسوده کرده بود. اقرار کرد که بدنش در حال فرو ریختن و ذهنش درخشندگیاش را از دست داده بود. حمله ی قلبی فقط نشانهای از مشکلی عمیقتر بود. فشار دائمی و برنامه ی کاری خسته کننده ی وکیل مدافعی که در سطح جهانی فعالیت میکند، مهمترین موهبت انسانی او یعنی روحش را در هم شکسته بود. وقتی پزشک معالجش آخرین اتمام حجت را با او کرد، که یا کارش را رها کند یا زندگیاش را، جولیان گفت این فرصت طلایی یادآور آتشی بود که در دوران جوانی، درون خود یافته بود. از وقتی علاقهاش به رشته حقوق کمتر شده و بیشتر برایش به صورت حرفه درآمده بود، آن آتش خاموش شده بود.
جولیان همان طور که تعریف میکرد چه گونه همه ی داراییاش را فروخته و به هندوستان، سرزمینی که همیشه شیفته ی فرهنگ قدیمی و سنتهای مرموزش بوده، سفر کرده، به طرز مشهودی هیجان زده بود:
از دهکدهای کوچک به دهکده ی کوچک دیگری سفر کرده بود، گاهی پیاده، گاهی با قطار؛ با رسوم جدید آشنا شده بود؛ مناظری بی انتها دیده بود و عشقش به مردم آن سرزمین افزایش یافته بود، مردمی که از وجودشان گرما، مهربانی و دیدی تازه از معنای حقیقی زندگی ساطع میشد، حتی آنهایی که چندان هم درهای خانه و قلبهایشان را روی این مسافر خسته نگشودند.
درحالی که در این محیط افسونگر، روزها به هفتهها تبدیل میشد، جولیان کم کم، شاید برای اولین بار از زمانی که بچه بود، دوباره احساس سرزندگی و کامل بودن میکرد، کنجکاوی طبیعی و بارقه ی خلاقانه ی او به همراه اشتیاق و انرژیاش برای زندگی، به طور پیوسته بازگشت، احساس شادی و آرامش بیشتری میکرد، و دوباره شروع کرد به لبخند زدن.
با اینکه در آن سرزمین مرموز، هر لحظه را غنیمت شمرده بود، گفت که سفرش به هندوستان فراتر از تعطیلاتی ساده بود برای آسوده کردن ذهن کسی که بیش از حد کار میکند. سفرش در آن سرزمین دوردست را «سیر و سلوک خود» توصیف کرد. محرمانه برایم گفت که قبل از اینکه خیلی دیر شود، مصمم بوده بفهمد واقعاً کیست و زندگیاش چه معنایی دارد. برای فهمیدن این مطلب، اولویت اولش را پیوستن به گنجینه ی عظیم دانش
کهن آن فرهنگ قرار داده بود که چگونگی یک زندگی پر ارزشتر، کاملتر و هدایت شده تر را توصیف میکند.
جولیان گفت:
«جان، نمیخواهم خیلی عجیبتر از دیگران به نظر برسم، اما درست مثل این بود که از درونم دستور میگیرم، دستوری که میگفت باید سفری معنوی را آغاز کنم تا بارقهای را که مدتها پیش از دست داده بودم، به خود یادآور شوم. فرصتی بود تا خود را حسابی از قید همه چیز رها کنم.»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جای خوب
یه #دل_خوش
یه غذای ساده
🌸 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 این #جهان_هوشمند
رشد و پیشرفت ما وابسته به فهم و درک این نکته است!
🦋 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۸:
/ادامه ی فصل ۳:
«دگرگونی معجزه آسای جولیان منتل»
⏪... هر چه بیشتر میگردد، دربارۀ راهبان هندی که متجاوز از صد سال سن داشتند، مطالب بیشتری میشنود، راهبانی که با وجود سن زیادشان، با نیروی جوانی، پرانرژی و سرزنده زندگی میکردند. هر چه بیشتر سفر میکند، درباره ی یوگی هایی با عمرهای نامحدود، بیشتر می شنود که در کنترل ذهن و بیداری معنوی استاد شدهاند. هرچه بیشتر میدید، بیشتر دوست داشت نیروی درونی نهفته در ورای معجزات طبیعت انسان را دریابد و امیدوار بود بتواند فلسفه ی آنها را در زندگی خودش به کار بندد.
در مراحل اولیه ی سفرش، به دنبال خیلی از معلمان سرشناس و بسیار مورد احترام بود. گفت هر کدام از آنها با آغوشی باز و با تمام وجود مرا پذیرفتند و هرآنچه از جوهر خرد، که طی یک عمر در سکوت، با تعمق درباره ی مسائل متعالی که موجودیتشان را احاطه کرده، به دست آورده بودند، در اختیارم گذاشتند. جولیان همچنین سعی کرده بود زیبایی معابد قدیمی را که در سراسر چشم انداز مرموز هندوستان قرار داشتند، توصیف کند، عمارت هایی که همانند نگهبان وفادار دانش اعصار، همچنان برپا بودند. گفت از تقدس چنین محیطی تحت تأثیر قرار گرفته بود.
«جان، دورانی بسیار جادویی از زندگیام بود. این جا، وکیلی خسته و پیر بودم. همه ی داراییام، از اسب مسابقه گرفته تا ساعت رولکسم57 را فروختم، و هر آنچه باقی ماند را در کوله پشتی بزرگی ریختم. وقتی جرئت رفتن به سوی سنتهای بی انتهای مشرق زمین را پیدا کردم، این کوله پشتی همراه همیشگیام بود.»
نمیتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم. با صدایی بلند پرسیدم: «آیا رها کردن همه چیز دشوار بود؟»
«در واقع، راحتترین کاری بود که تاکنون انجام داده بودم. تصمیمی که در مورد رها کردن کار و تمام متعلقات دنیاییام گرفتم غریزی بود.»
آلبر کامو میگوید:
«سخاوت در قبال آینده، به اهدای همه چیز به آنچه اکنون مینامیمش، بستگی دارد.»
خب، این دقیقاً همان کاری بود که من انجام دادم. میدانستم که باید تغییر کنم. برای همین تصمیم گرفتم به ندای قلبم گوش کنم، آن هم به روشی مهیج. کوله بار گذشته را که زمین گذاشتم، زندگیم بسیار سادهتر و پرمعناتر شد. از وقتی که دیگر به دنبال لذتهای بزرگ زندگی نرفتم، با کوچکترین چیزها شاد میشدم، مانند، نگاه کردن به رقص ستارگان در آسمانی مهتابی، یا لذت بردن از رسوخ پرتو آفتاب در وجودم، در یک صبح زیبای تابستانی.
هندوستان آن چنان از نظر ذهنی مکان مهیجی است که به ندرت به آنچه در گذشته پشت سر گذاشتم، فکر میکردم.
اولین جلسات با عالمان و دانشمندان آن فرهنگ عجیب و غریب، گرچه نوعی زمینه سازی بود، ولی دانشی را که جولیان تشنه ی آن بود، به بار نمیآورد. دانشی که او به دنبالش بود و تکنیکهای عملی که امیدوار بود کیفیت زندگیاش را تغییر دهند، در اولین روزهای سیر و سلوکش از او میگریختند. این موضوع ادامه داشت تا زمانی که جولیان برای هفت ماه در هندوستان بود و اولین مرخصی واقعی را به خود داد.
جولیان در کشمیر اقامت گزید، ایالتی قدیمی و پُر رَمز و راز که در دامنه ی هیمالیا قرار دارد. او شانس این را پیدا کرد که با شخص محترمی به نام یوگی کریشنان ملاقات کند. این مرد نحیف با سری کاملاً تراشیده همیشه با پوزخندی برایش میگفت که وکیل بوده است.
بی حوصله و خسته از نقشی که در دهلی نو مدرن بازی میکرده، تمام دارایی مادیاش را رها میکند و زندگی در دنیایی ساده را انتخاب میکند. سرایدار معبد که میشود، خودش و هدفش را در نمای بزرگتری از زندگی میشناسد.
کریشنان به جولیان میگوید: «خسته شدم از اینکه زندگیام شبیه تمرینات حملههای هوایی طولانی بود. دریافتم که مأموریتم خدمت کردن به دیگران و تا حدی داشتن سهمی در بهتر کردن جهان است. اکنون زندگی میکنم تا هرچه از دستم بر میآید، به دیگران بدهم. شبانه روزم را در این معبد میگذرانم، زندگی سخت اما کامل. آنچه را درک کردهام با همه ی کسانی که برای عبادت به این جا میآیند، سهیم میشوم. به افراد نیازمند خدمت میکنم.
موعظه گر نیستم. در حقیقت، کسی هستم که روحش را پیدا کرده است.
جولیان برای این وکیلی که یوگی شده بود، داستان زندگی خودش را تعریف میکند. از برتریها و مزیتهای زندگی گذشتهاش سخن میگوید. به یوگی کریشنان، از اشتیاقش به ثروت و وسواسش به کار میگوید. با هیجانی بسیار، آشفتگی درونیاش را آشکار میکند و از بحران روحیاش میگوید، بحرانی که با کم سو شدن نور زندگی به دلیل طوفان آن زندگی نامتعادل، گریبانگیرش شده بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘