eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
661 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ شما به بانک ها پول بدهید تا ما به خودمان وام های کم بهره بدهیم! ❗️ 🔹 🧮 /آگاهی های اقتصادی 📉📊📈 ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿 مانند یک پل است باید از روی آن گذشت و از دیدن چشم اندازها لذت برد. اما نباید روی آن خانه ساخت و به آن دل بست. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌫 مسوزان و مسوز! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 📛 اشتباهی رایج از سوی پدر و مادرها در ارتباط با فرزندان ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از این در نیامده! من برمی گردم ایران. می دونستم که حاج عبدالله خوب تر از آن بود که سر این طور چیزها با من سرِ جنگ و دعوا بگیره. اما فریبرز قصد برگشتن نداشت، چون جایی هم برای برگشت نداشت. تمام دار و ندارِ ارث پدری را فروخته بود و زده بود به آب. آماده شده بودم برگردم ایران که... . از بخت کج من، ایران به هم ریخته بود و می گفتند انقلاب شده و شاه در رفته است و مملکت دست آقای خمینی و یارانش افتاده است. بگیر و ببندِ حسابی. مرزها حسابی شلوغ شده بود و افتاده بود دست نیروهای انقلابی و... . دیگه بدتر از این نمی شد. با این وضعیت، برگشتن به ایران کارِ احمقانه‌ای بود! آن هم مملکت انقلابی و اسلامی و... تازه خیلی‌ها می‌گفتند شانس آورده اید که قبل از ۲۲ بهمن فرار کرده اید، بعد از این دیگر کسی امکان فرار ندارد، چاره ای نبود، من هم در ترکیه ماندنی شده بودم. حدود شش ماه طول کشید. صبح تا شب توی یک هتل، فقط و فقط خرحمّالی می کردم. ظرف بشور، دستشویی بشور، جلوی مهمان ها خم و راست بشو و از این جور چیزها. بعضی وقت ها از سرنوشتِ خودم خنده ام می گرفت. البته خنده هم داشت! پسر ناز دُردانه و یکی یکدونه ی حاج عبدالله که تمام این ۲۱ سال، دست به سیاه و سفید نزده بود کجا و دستشویی شستن و... کجا؟! پسری که حتی برای باباش هم خم و راست نمی شد کجا و خم و راست شدن برای یک سری اجنبی کجا؟! تنها چیزی که مرا سرِپا نگه می‌داشت تا بتوانم این همه خفّت و خواری را تحمّل کنم، عشق الهه بود که البته کمی هم نگرانِ حال و وضع او بودم. چندین بار مخفیانه از تلفنِ هتل به آلمان زنگ زده بودم؛ همان شماره تلفنی که خود الهه داده بود. اما هر دفعه یک آقایی گوشی را برمی داشت و با این که فارسی صحبت می کرد، ابتدا اسمم را می‌پرسید و بعد هم می گفت اشتباه گرفته اید، ما چنین اشخاصی با این نام و نشان این جا نداشتیم و نداریم. می گفت خودش ایرانی است و چند سالی است که در آلمان زندگی می کند ولی در بین دوستان وآشنایان و ایرانی هایی که می شناخته، چنین کسانی را ندیده و نمی شناسد. این وضعیت خیلی مرا نگران می کرد. یعنی الهه شماره را اشتباه داده، یا این آقا دروغ می گوید. تنها به این امیدوار بودم که آنها منزلشان را عوض کرده باشند. به هر حال آن روزها و شب‌های طاقت فرسا هم سپری می شد و هر چند سخت بود، اما با عشق الهه تحمّل می کردم. حالا دیگر احساس می کردم دست کمی از مجنونِ خدابیامرز ندارم. گاهی فکر می کردم با بعضی کارهایم روی او را هم سفید کرده‌ام! به عشق الهه، تمام بدنم را خالکوبی کرده بودم. به هر حال آن شش ماهِ لعنتی هم گذشت. آماده ی رفتن به آلمان شده بودم. فریبرز هم می خواست با من بیاید. البته من هم خیلی دوست داشتم که همراهم باشد. تنها دوستی بود که با هم گرم گرفته بودیم. در این چند وقت نیز با افراد بسیاری آشنا شده بودیم. به هر حال یک گروه مورد اعتماد پیدا کردیم و آماده ی رفتن به بلغارستان و سپس رومانی و از آن جا به آلمان شدیم. لحظاتِ سرنوشت ساز و شیرینی بود. می‌توانستم سرم را جلوی الهه بالا بگیرم و از این پولی که با دسترنجِ خودم به دست آورده بودم به او پُز بدهم. بالأخره سوار یک مینی‌بوس شدیم و به راه افتادیم. به فریبرز گفتم: «مثل این که دیگه حرفه ای شدی.» ـــ چه طور؟! ــــ آخه می بینم دیگه ساک بزرگ همراه نداری و یک کیف زِهوار در رفته ی قدیمی دست گرفتی که کسی بهت شک نکنه. ـــ آره دیگه! تجربه ی اون دفعه برای هفت پشتم بسه. تازه کجاش رو دیدی؟! هر جای بدنم را بگردی می بینی پول جاسازی کردم. از پشت یقه ی پیرهنم گرفته تا توی جوراب هام و ته کفشم. ـــ بابا ای والله واقعا حرفه ای شدی، فکر می کردم فقط خودم این کارها رو کردم ولی می‌بینم که تو هم راه افتادی. نصف شب شده بود و یک جاده ی خاکی و فرعی، خیالم از رئیس گروه و نوع کارهایشان راحت بود. این شش ماه به اندازه کافی وقت داشتیم که آنها و کارهایشان را محک بزنیم. به فریبرز گفتم من می خوابم، وقتی به مقصد رسیدیم بیدارم کن. تازه خوابم سنگین شده بود که یک دفعه با صدای آژیرهای پی در پیِ چند ماشین پلیس ترکیه، از خواب پریدم. سراسیمه پرده شیشه ی مینی‌بوس را کنار زدم. هفت هشت تا ماشینِ پلیس، مینی‌بوس را محاصره کرده بودند. بلندگوی پلیس ترک به صدا در آمد: «آهسته و بدون دردسر از ماشین پیاده شوید... هر کس دست از پا خطا کنه کشته می‌شه.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مسئولان همه چیز را، حتی اسلام را بهانه ی خود می کنند و را رها می کنند! 🎞 برشی از ☘ هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
این هم از سرستون چند تنی تخت جمشید که به لطف بی کفایتی و بی غیرتی پادشاهان ایرانی، توسط غارتگران فرانسوی سرقت شد و اینک باید سراغ آن را از موزه های فرانسه گرفت! ☠ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅
/ به دیرینگی دوره ی صفویه /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 تا حالا برداشت رو دیده بودید؟ 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا حدودی یاد گرفته بودم. رئیس گروه که جلوی مینی بوس نشسته بود به طرف ما برگشت و گفت: «آقایان و خانم ها ببخشید! مثل این که گیر افتادیم و دیگه نمی شه کاری کرد. لطفاً کسی کار احمقانه‌ ای نکنه که جون بقیه ی افراد رو هم به خطر می اندازه.» همگی دست ها را روی سرمان گذاشتیم و در میان نورافکن های روشن پلیس، از ماشین پیاده شدیم و یک راست روانه ی زندان استانبول شدیم. مسافران قاچاق! نه شناسنامه ای و گذرنامه ای و نه روادیدی. بی هویّتِ بی‌هویّت. آن هایی که شناسنامه یا گذرنامه داشتند، خیلی معطّل نشدند و آزاد شدند. اما من و فریبرز و یکی دو نفر دیگه، ظاهراً حالا حالا ها مهمانشان بودیم . می گفتند جاسوس هستید و از طرف انقلاب ایران وارد شده اید و... خلاصه خیلی اذّیتمان کردند. یکی دو ماه که گذشت و دیدند چیزی از ما در نمی آید، دست از سرمان برداشتند و فقط به جرم ورود غیرقانونی و این که باید وضعیتمان روشن می شد، چهار ماه دیگر برایمان زندان بریدند. سر جمع، شش ماه طول کشید تا از حبس خلاص شدیم و پس از خلاصی، یک هفته به ما مهلت دادند تا خاک ترکیه را ترک کنیم. تنها چیزی که ما را به ادامه ی این راه امیدوار می کرد، پس دادنِ پول هایمان بود. تمام وسایل شخصی و مقداری از پول هایمان را به ما برگرداندند و فقط مقداری را به عنوان هزینه ی زندان برداشتند. با همان مقدار باقی مانده هم می‌توانستیم خودمان را به آلمان برسانیم. بالأخره راهی آلمان شدیم و پس از طی مراحل قبلی و البته این بار با کمی شانس از ترکیه به بلغارستان و سپس به رومانی و بعد هم به آلمان رسیدیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 آلمان؛ کشوری جُلگه ای؛ کشور آرزوهای من! کشور الهه ی من! بالأخره رسیدیم. اگرچه کمی دیر شده بود و خیلی سختی کشیده بودیم، ولی احساس غرور و سربلندی می کردم. شش ماه کار و تلاش و شش ماه هم زندان. ولی سرانجام رسیده بودم و همین باعث می‌شد که سختی‌ها را فراموش کنم و به آینده، امیدوار باشم. اولین کار این بود که خود را به فرانکفورت برسانم و رساندم. فریبرز هم اصرار داشت که تا آخر کار پیش من بماند. من هم مانع نشدم، البته نمی‌دانم علت این اصرارش چی بود. شاید به طمع اینکه شوهرخاله ی من پولدار است و مقام و منصبی در آلمان دارد و می تواند گره ای از کار او باز کند! به هر حال خودمان را به فرانکفورت رساندیم. ابتدا باید نشانی را پیدا می کردیم و کردیم؛ درست بود. بدون کوچکترین اشتباهی. در تعجب مانده بودم که اگر نشانی درست است، پس چرا شماره تلفن اشتباه بوده و هر بار که تماس گرفتم، می گفتند اشتباه است. گیج شده بودم! فریبرز گفت: «شاید چون تو زنگ می زدی و صدای تو را می شناختند، می گفتند اشتباهه! شاید می خواسته ن سر کارت بگذارن.» از شنیدن این جملاتِ فریبرز، خونم به جوش می آمد و شک و تردیدم بیشتر می شد. دادی سر فریبرز کشیدم و گفتم: « خفه شو لعنتی... بذار حواسم رو جمع کنم ببینم قضیه چیه؟!» کمی که فکر کردم دیدم حرف های فریبرز منطقی جلوه می کنه، به او گفتم: «اگه همین طوری باشه که می گی، حالا باید چی کار کنم!؟ چه جوری می شه راست و دروغش رو فهمید؟!» ــــ کاری نداره. با یک تلفن قضیه معلوم می شه. ــــ آخه چه جوری؟! ــــ خُب معلومه! قبل از رفتن، یک بار تو زنگ بزن و یک بار هم من. ببینیم چی جواب می دن. همان کاری را کردیم که فریبرز گفت. ابتدا من زنگ زدم؛ دوباره همان آقاهه، گوشی را برداشت و اسمم را پرسید؛ گفتم شهروز هستم و با الهه خانم کار دارم. کمی مکث کرد و گفت اشتباه گرفته اید و دوباره همان چرندیات گذشته را تحویلم داد. بعد از نیم ساعت، فریبرز که صدایش را هم عوض کرده بود و مثل یک آدم با شخصیت، لفظِ قلم صحبت می کرد، خودش را یکی از دوستان آقا سهیل معرفی کرد و خواستار صحبت با او شد. بعد از چند لحظه معطلی، حالا آقا سهیل بود که پشت گوشی صحبت می کرد و مدام با لحنی آکنده از ادب می گفت: «بفرمایید قربان، سهیل هستم، امر بفرمایید.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌊 «هركس خود را در گرداب هاى خطرناک بيفكند، غرق مى شود.» [حکمت ٣۴٩] 🖊 كسى كه بى مطالعه و بی آمادگی و بدون خودسازی، خودش را در امور خطرناک بيندازد، سرانجام غرق خواهد شد. البته صفت پسنديده اى است؛ ولى بی ملاحظگی و بی مبالاتی صفت زشت و ناپسندى است، چرا كه چنین کسی، شجاعت را نابه جا صرف كرده است و اين شبیه به كار كوهنوردى است كه راه امن را رها کرده از راه های خطرناک به سوى قله مى رود. اين كار عاقلانه نيست، بايد آمادگی های لازم را پیدا کرد، سپس راه هاى مطمئن را یافت و پس از آن اقدام به صعود نمود. 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ به هر رسانه ای نمی شود اعتماد کرد! 🔺یک نمونه ی ساده از /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 👁 آه از آن نگاه! 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
202030_1412041542.mp3
8.36M
🌿 🎶 🎙 «امیر تاجیک» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
خدا گر ز ببندد دری ز گشاید در دیگری 💠 مؤمن 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤡 چند می گیری لبخند بزنی؟! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🔸 گرفتار حاشیه ها و اختلاف ها که بشوی، هدف از دست می رود! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازیِ مسخره ای است! عزمم را جزم کردم که بروم و زنگ منزلشان را بزنم؛ با کسی هم شوخی نداشتم. یک سال است که در به در، دنبال الهه آواره شده ام و حالا اگر کسی بخواهد با من بازی در بیاورد، خونش را می ریزم! آقا سهیل که سهیل است، هر کسی که مانع شود با او درگیر می شوم. 🔹🔹🔸🔹🔹 خون جلوی چشمانم را گرفته بود که زنگ در منزلشان را به صدا در آوردم. از شانس بد من، این آقا سهیل بود که در را باز کرد. از سر و وضعش پیدا بود که می خواهد برود بیرون. با دیدن من خیلی جا خورده بود. فکر کنم تنها چیزی که انتظار نداشت ببیند، من بودم. من هم از سه سال پیش، تا حالا ندیده بودمش. خیلی پیرتر شده بود. کمی مکث کرد و سپس با تعجب پرسید: «شما!... شما کجا و این جا کجا؟! چه جوری این جا را پیدا کردید؟ تنها هستی یا با حاج عبدالله آمدی؟!» من هم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده بود، یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه، تنها هستم، حالا هم اگر اشکالی ندارد مزاحمتان بشوم!» با کراهت خودش را کنار کشید و خاله مریم را صدا زد: «ماری... ماریا... بیا مهمان داری، پسر خواهرت آمده.» با شنیدن کلمه ی «ماری» ناخود آگاه خنده ام گرفت. جلوی خنده ام را گرفتم و داخل پذیرایی، روی کاناپه نشستم. چند لحظه نگذشته بود که خاله مریم یا به قول آقا سهیل «ماری» از یکی از اتاق‌ها، سراسیمه وارد پذیرایی شد. بدتر از من، رنگ او بود که عین گچ، سفید شده بود. طفلکی دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه بگوید و یا چه کار کند. اولین حرفش این بود که این جا چه کار می کنی مجتبی؟ حالا دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود؛ کمی آرام تر شده بودم و با لحنی آرام جواب دادم: «سلام خاله جان، مگر اشکالی دارد که ما هم بیایم آلمان؟!» در حالی که داشت لب هایش را می گزید، خودش را جمع و جور کرد و برای این که پیش آقا سهیل، بند را آب ندهد گفت: «خیلی هم خوش آمدی! از دیدنت خوشحال شدیم،راستی از مامان منیر چه خبر؟ بهتر شده یا نه ؟» از این دروغ بزرگ، رگ هایم بر آمده شده بود. رو کردم به خاله مریم و گفتم: «یکی دو هفته بعد از مرگ مامان منیر رفتم پیش آقا یونس و ایشان همه چیز را برایم تعریف کرد.» از اینکه رو دست خورده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی چون می‌خواست پیش آقا سهیل کم نیاورد، با یک عشوه ی خاصی، خودش را به ناراحتی زد و روی کاناپه ولو شد و دستش را به علامت ناراحتی روی سرش گذاشت. آقا سهیل هم که از دیدن این صحنه ی دروغی! حسابی کلافه شده بود، رو کرد به من و گفت: «خُب آقا مجتبی من باید بروم؛ کار مهمی دارم، در ضمن مرگ خواهرِ «ماری» را هم به شما تسلیت می گویم من فعلاً شما را با ماری تنها می گذارم. پس تا بعد.» همین که آقاسهیل خارج شد و در منزل را بست، بگویی نگویی حال خاله مریم هم بهتر شد. البته هنوز داشت با آن ادا و اطوارهای آن چنانی ادامه می‌داد که گفتم: «خُب خاله جان، خیلی خودتون رو ناراحت نکنید. بالأخره همه ی ما یک روزی باید بریم، حالا می شه بگید الهه کجاست؟» با شنیدن این پرسش سرش را بالا گرفت و چشم هایش را تنگ کرد و پرسید: «الهه؟ با الهه چه کار داری؟!» ــــ هیچی، دختر خالمه، این همه راه اومدم که از حال اون باخبر بشم. از نظر شما عیبی داره؟! ــــ عیب که نه، ولی خُب آخه الهه... ــــ الهه چی؟ چیزی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟ ــــ نه، هیچی نشده... الهه الآن خونه نیست، با یکی از دوستانش رفته بیرون و شب دیر وقت برمی گردند. ــــ خُب من رو ترسوندید... فکر کردم خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده. ــــ این که چیزی نیست؛ بالأخره یک کشورِ اروپایی می طلبه که دختر و پسرها راحت تر باشند و بیشتر به تفریحاتشون سرگرم باشند. خاله مریم که هنوز اضطراب از چشم هایش موج می زد، پرسید: «خُب خاله جان نگفتی برای چی اومدی آلمان، اصلاً چه جوری اومدی؟!» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی بلبل سرمست، تویی جانب گلزار بیا روشنی روز، تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز، تویی ابر شکربار بیا ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا «مولوی» ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 آفریدگار کائنات، همه ی خواسته هایت را برآورده می کند، اگر بخواهی و بکوشی و آرام باشی، از درگیریهای ذهنی، رها باشی و از همه مهم تر، اگر باور و ایمانت قوی باشد! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📚 پرونده هات رو درست کن! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 این است ! 🌱 این است ! /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
هدایت شده از رو به راه... 👣
💠 مسجد؛ پایگاه عبادت و تربیت 🔰 سی و یکم مرداد هر سال به نام روز جهانی مساجد نامگذاری شده است. در سال ۱۳۴۸ در چنین روزی مسجدالاقصی که قبله ی اول مسلمین جهان است توسط صهیونیست ها به آتش کشیده شد. 🔰 در فرهنگ دینی، نام یادآور بندگی و کرنش در پیشگاه خداست؛ در حقیقت، برترین و اصیل‏ ترین محل برای عبادت و تقرب جستن و جایگاه عبادت و پرستش خالصانه خداوند متعال مسجد است. 🔰 در ایران مساجد علاوه بر مسایل دینی در تربیت اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مردم نقش بسیار زیادی داشته است. 🔰 در دوران مبارزات انقلابی و مقاومت هشت ساله ایرانیان در دفاع از حریم کشور مساجد مهمترین نقش را در بسیج سیاسی مردم داشته اند. مساجد ایرانی بازتابی از هنر و معماری اصیل است. اغلب بدون امکانات امروزی به گونه‌ای ساخته شده‌اند که از نظر طراحی و تقارن در دنیا بی‌نظیرند. ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧