🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۲: اشکوری با چشمانی سرخ به بچهها نگاه میکند و تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۳۳:
آسمان یک دست آبی است. فقط چند تکه ابر کوچک دور و بر خورشید میپلکند و گهگاه روی زمین سایه میاندازند. آفتاب کم رمق و بیجان پاییز کمی از سوز و سرمای هوا را گرفته است، اما نسیم خنکی که میوزد بدنم را مور مور میکند. عصر جمعهی دلگیری است. زمین خاکی فوتبال سوت و کور است. هیچکدام از بچهها نیامدهاند. یادش به خیر! تا همین چند وقت قبل، بعد از ظهرها اینجا چه خبر بود. از مدرسه نرسیده به خانه، ناهارمان را میخوردیم و مشقهایمان را نوشته و ننوشته، میزدیم بیرون و جمع میشدیم اینجا. بعد، آنقدر طول و عرض زمین را میدویدیم و به سر و کلهی توپ پلاستیکی میزدیم که از نفس میافتادیم. تا غروب که هوا تاریک میشد و چون زمین چراغ برق و روشنایی نداشت. از زور تاریکی مجبور میشدیم، خسته و عرقریزان برگردیم به خانه.
عصرها اینجا قیامتی برپا بود. صدای سوت و کف تماشاچیها و قیلوقال بازیکنها و دعوا و مرافعه و جرزنیهای گاه و بیگاهمان تا هفت محله آنطرفتر هم میرفت. بیشتر وقتها هم سربازهایی که پاس داشتند، از آن طرف سیم خاردارهای پادگان قلعه مرغی، یا از روی برجکهای دیدهبانی میایستادند به تماشای ما.
اما حالا زمین خاکی، سوت و کور و غریب، افتاده یک گوشه و از آن همه جنب و جوش و هیاهو، هیچ خبری نیست. اصلاً انگار بچهها دیگر دل و دماغ هیچ چیز را ندارند؛ حتی بازی کردن را.
به طرف زمین که میآمدم، میدانستم از سعید و یونس و چندتای دیگر از بچهها خبری نیست. اما فکرش را هم نمیکردم هیچ کدام از بچههای تیم نیامده باشند. فقط کمی آنطرفتر، دو سه تا از بچههای کوچه پشتیمان دور هم جمع شدهاند و پچ پچ میکنند.
با بچههای کوچه پشتی همیشه جنگ و درگیری داریم، اما حالا از فرط بیحوصلگی و تنهایی، به طرفشان میروم ببینم دارند با هم چه میگویند.
چند قدمیشان میایستم و همانطور که با نوک کتانیام به سنگریزههای زمین میکوبم گوش تیز میکنم.
یکیشان میگوید:
«ساواک اگه کسی رو بگیره، دیگه باید فاتحهش رو خوند. جنازهش رو هم دیگه به خانوادهش نمیدن.»
حسن خپله، که پشتش به من است. میگوید:
«یه عالمه از جنازههای کشتار میدون ژاله را هم سر به نیست کردند. پسر عموی مامانم هم اونجا بوده. دو ماهه نه از خودش خبری شده نه جنازهش.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🍁 نــــادان!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃@sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 آخر ماه شعبان را دریابید!
🎤 آیت الله جوادی آملی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
👌🏽 کوچک باش و با کیفیت!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۳: آسمان یک دست آبی است. فقط چند تکه ابر کوچک دور
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۳۴:
_ شبها میبرنشون توی گورهای دستهجمعی خاکشون میکنن.
سرم را بلند میکنم و به بچهها نگاه میکنم. ترس آرام آرام در دلم رخنه میکند.
_ انگار مردم بچهن که از لولو بترسن! ساواک و سیاهچال و گور دستهجمعی و...
اگه میترسیدن که عقب میکشیدن و مینشستن سر جاشون، نه این که هر روز بیشتر بریزن تو خیابونها.
حسنخپل ریز میخندد و میگوید:
«بابام میگه اگه ساکت بمونیم، چند روز دیگه باید دخترامون رو بفرستیم سربازی، بعدشم بریم مسابقهی کُشتی دختر و پسرها رو تماشا کنیم.»
همه بلند میخندند:
«فکرش رو بکن!»
دیگری میگوید:
«بیچاره خواهرم! از اول مهر دیگه نمیره مدرسه و هر روز کارش شده گریه و زاری.»
یاد بهناز میافتم، بیچاره آن اوایل خیلی بیتابی میکرد. پاک از خورد و خوراک هم افتاده بود. خدایی درسش هم خیلی خوب بود. شاگرد ممتاز مدرسه بود. اما بعد از چند باری که بهروز با او حرف زد، کم کم آرام شد. انگار یه جوری مطمئن شده بود دوباره برمیگردد مدرسه.
بچهها همانطور که حرف میزنند، راه میافتند و کم کم از من دور میشوند. صدایشان را به سختی میشنوم؛
_ حالا دیگه سیزده آبان نوبت ماست. قراره هیچ دانش آموزی سر کلاسها حاضر نشه. باید بریزیم تو خیابونا.
حسن خپل میگوید:
«چرا حالا سیزده آبان؟»
یکی، محکم میزند پس گردن حسن:
_ تو چرا این همه خنگی؟!
مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟
دیگر صدایشان را نمیشنوم. دلم میخواهد دنبالشان بروم و بفهمم که سیزده آبان چه اتفاقی افتاده است و چرا باید در این روز تظاهرات خیابانی داشته باشیم. اما خجالت میکشم دنبال بچههای کوچه پشتی راه بیفتم. باید بروم سراغ بهروز، قبل از اینکه دوباره پیش یونس و سعید کم بیاورم و وقتی آنها در این مورد حرف میزنند، مثل گیجها بایستم و فقط نگاهشان کنم. با عجله به طرف خانه، پا تند میکنم. لکهی ابری روی خورشید را میگیرد و سوز هوا بیشتر میشود. سرمای گزندهای میدود زیر پوست تنم. گرمکن ورزشیام را تا زیر چانه میبندم و میدوم. باد خنکی که از روبهرو میوزد، انگار به صورتم شلاق میزند. آخ! چه حالی میدهد که الآن بروم زیر کرسی و پاهایم را بچسبانم به منقل و در گرمای شیرینش یک دلِ سیر بخوابم!
لای در خانه باز است. میروم داخل و در را محکم میبندم. وسط حیاط، فکر میکنم چهقدر خانه سوت و کور است. انگار نه انگار که عصر جمعه است و همه باید خانه باشند.
مامان توی آشپزخانه زیر راه پله است. قبلاً که آشپزخانهمان گوشهی حیاط بود، بیچاره مامان مجبور بود توی سرمای زیر صفر که آب حوض یخ میبست، آنجا بایستد و آشپزی کند. همیشهی خدا هم از پا درد و کمردرد ناله میکرد اما سال قبل که بهروز زیر پلهی راه پشت بام را لوله کشی کرد و آنجا را تبدیل به آشپزخانه کرد، خیلی کار مامان راحت شد. آنقدر که مدام دعا به جانش میکند.
پیتِ نفت، گوشهی آشپزخانه است و بوی نفت فضا را پر کرده است. معلوم است که تازه توی چراغ خوراک پزی نفت ریختهاند.
چراغ طبق معمول که مخزن نفتش پُر میشود، بد میسوزد و چشم را میسوزاند.
قابلمهی غذا روی چراغ است و مامان در حال پوست کندن سیب زمینیهایی است که بخار از رویشان بلند است.
مرا که میبیند، انگار که منتظرم بوده باشد، میگوید:
«بالأخره اومدی؟ بدو پیتهای نفت رو بردار، برو صف. امشب نفت میآد.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
16.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 داستان تولید نخستین خودکار ایرانی رو میدونستید؟
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌨 برف در تالش
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رسالت زینبی پس از رسالت حسینی
🎙 صدای بهشتیِ سیدِ شهید
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 کجای کاری؟!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک اشتباه بزرگ در زندگی مشترک
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─