eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
551 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ گاه ناامید نشو؛ شاید پیروزی در یک قدمیت باشه! 💎 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هفدهم: دل رحمی هایش را دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هجدهم: گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار می‌زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بی هوا می رفتیم مشهد. یادم هست ایام تعطیلی بود، باروبنه بسته بودیم برویم یزد آن زمان هنوز خانواده‌ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم، زنگ زد: «الان بلیت گرفتم بریم مشهد!» من هم از خدا خواسته: «کجا بهتر از مشهد؟» ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی، بدون رزرو هتل، ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود امام (علیه السلام) بود، خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد. داخل صحن کفش هایش را درآورد. توجیهش این بود که «وقتی حضرت موسی (علیه السلام) به وادی طور نزدیک می شد، خدا بهش گفت: {فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ} : کفش هایت را در بیاور! صحن امام رضا (علیه السلام) را وادی طور می پنداشت. وارد صحن که می شد بعد از سلام و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا (علیه السلام) حرف می‌زد جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه‌ای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به «اتاق اشک». آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی‌دانم چه طور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایون را راه می‌دادند و می‌گفت روضه ی خواص است. عده ای محدود، آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها این جا روضه برپاست. اگر می‌خواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند، این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در باز می‌شد تا حاج محمود، خادم آنجا، در را می بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. بنده ی خدا به زور در را می‌بست. چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره می‌کردم که چه طور دوان دوان خودشان را می‌رساندند. بهش گفتم: «چرا فقط مردا رو راه می‌دن؟ منم می خوام بیام!» ظاهراً با حاج محمود سر و سرّی داشت. رفت و با او صحبت کرد نمی‌دانم چه طور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده، قرار شد زودتر از آقایان تا، کسی متوجه نشده بروم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت، می خواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی. برای چه، نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال، ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود، تعدادی می‌آیند روضه می خواندند و اشکی می ریزند و می‌روند. در قفل می شد تا فردا. حتی حاج محمود مستمعان را زود بیرون می‌کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آن جا را آشپزخانه کرده بود. به زور دو نفر می ایستادند پای سماور و بعد از روضه چای می‌دادند. به نظرم همه کاره ی آن جا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام این جا. در آن آشپزخانه پله های آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: «نباید صدات بیرون بیاد! خواستی گریه کنی، یه چیزی بگیر جلوی دهنت!» بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند و خوب آب‌ها از آسیاب افتاد، بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد. بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می‌چرخید. یکی گوشه‌ای از روضه ی قبلی را می‌گرفت و ادامه می داد گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت، با جمع هم ناله بود. نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم. توصیف نشدنی بود، فقط می دانم صدای گریه ی آقایون تا آخر قطع نشد، گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود می رسید. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: «حالا که این قدر ساکت بودم، اجازه بدین فردام بیام!» بنده خدا سرش پایین بود، مکثی کرد و گفت: «من هنوز خانم خودم رو نیاوردم این جا! ولی چه کنم!» باورم نمی شد قبول کند. ………🍀……… محمد حسین هیچ گاه نمی رفت از خُدّام تقاضای تبرکی کند. می گفت: «آقا خودش زوار رو می بینن. اگر لازم باشه خُدّام رو وسیله قرار می دن!» معتقد بود: «همون آب سقاخونه ها و نفسی که توی حرم می کشیم همه مال خود آقاست!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
👑 پادشاه تاجدار زندگیت باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌿🌿 حکیم فرزانه‌ای، همه ی مردم شهر را جمع کرد تا برای آن‌ها حکایت فراموش شده‌ای را بازگو کند. از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند. از این رو جمع بسیاری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند. حکیم بالای منبر رفت و گفت: روزی روزگاری پسربچه‌ای زندگی می‌کرد، بعد از گذشت ایامی، جوان شد، سپس ازدواج کرد و صاحب بچه‌ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانه‌ای برای خود دست‌وپا کرد. آن‌گاه حکیم ساکت شد، مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:‌‌ خُب! که چی؟ حکیم به نشانه ی تأسف سری تکان داد و گفت: که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!‌ راستی که چی؟! اگر اهداف عالی زندگی را حذف کنیم، از زندگی چیزی نمی ماند. 🌱 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ༺‌‌‌🌱
🔻 وقتی اولویت های جامعه جابه‌جا می‌شوند... 🔺 تفاخر به حیوانات و حیوانیت! 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
شخصی به آیت الله بهاء الدینی گفته بود: «آقا جان، دعا کنید من آدم شوم!» ایشان گفته بودند: «با دعا کسی آدم نمی شود! شده است بدون ریختن چای خشک در آب جوش، چای بخوری؟ شده است بدون مایه زدن به شیر، پنیر درست شود؟ شده است بدون خوردن آب و غذا سیر شوی؟ شده است بدون برق، چراغ برقی روشن شود؟ ❗️بدون و نیز آدم شدن محال است.» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
ﻣﺤﺼﻮﻝِ ﺗﻔﮑﺮ درست است. اما درست اندیشیدن مستلزم ﻫﻨﺮِ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪن ﺑﻪ ﺍﻧﺒﻮﻩِ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ِﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ را ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آیا امام خمینی در روز ورود به میهن، وعده ی مجانی داده بود؟ 📹 این نماهنگ سه دقیقه ای یک بار برای همیشه این موضوع را روشن می کند و شیادان رسانه را به شما می شناساند! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 خسته از حرّاف های بی‌غم دور و برم می‌کِشم تیغ سکوتم را به جای خنجرم خسته از شهر نقابم، خسته از شهر ریا می‌روم بلکه کمی سالم بماند باورم چون همین هستم که هستم، کار و بارم سکه نیست مثل این روی من است ای دوست! روی دیگرم ساعتی شماطه دارم، مانده‌ام جُرمم چه بود؟ هر که را بیدار کردم با غضب زد بر سرم تا تک و تنها شدم، دیدم به حکم زندگی تک که باشم تا ابد از شاه بودن سرترم «محسن کاویانی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 🎙 «مجید اخشابی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____________ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هجدهم: گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار می‌زد به سرش. اگر از طرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نوزدهم : روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: «الان اگه چای بود، چه قدر می چسبید!» هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خُدّام دو تا چای برایمان آورد. خیلی مزه داد. برنامه ریزی می‌کرد تا نمازها در حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم می ماند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم، می‌گفت: «نشستن بی خوده!» خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن ها دور حرم می چرخید، درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، می‌رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا می‌رسیدیم باز به صحن جامع رضوی. گاهی هم در صحن قدس یا روبروی پنجره فولاد داخل رواق ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد. ......🍀...... چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در آورد. برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت. پنجشنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می‌کرد دریغ نمی‌کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری. با موتور من را می برد هیئت. حتی در تهران با موتور عمویش رفتیم بهشت زهرا. هر کس می‌شنید کلی بد و بیراه بارمان می‌کرد که «مگه دیوونه شدین؟ می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟» حتی نقشه کشیدیم بی سرو صدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می‌زد. حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم. تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه ی بهشتی آمده، پا به پای من انجام می‌داد. بهش می گفتم: «این دستورات برای مادر بچه است!» می گفت: «خب منم پدرشم، جای دوری نمی ره که!» خیلی مواظب خوردنم بود، این که هر چیزی را از دست هر کسی نخورم. اگر می فهمید مال شبهه ناکی خورده ام، زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: «بیا برویم لبنان!» می خواست هم زیارتی بروم، هم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود می رفتم لبنان. او قبلاً رفته بود و همه جا را می شناخت. هر روز پیاده می‌رفتیم روضة الشهیدین. آنجا مسقف تزیین شده و خیلی با صفا بود. بهش می گفتم: «کاش بهشت زهرا هم اجازه می‌دادن مثل این جا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!» شهدای آن جا را برایم معرفی کرد و توضیح داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چه طور به شهادت رسیده‌اند. وقتی زنان بی‌حجاب را می‌دید، اذیت می شد. ناراحتی را درچهره اش می دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود. سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می‌آمد، می‌خرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلیشان را امتحان کردم، حتی تمام میوه های خاص آن جا را. رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان با این شعار می شناسند: «ملیتا، حکایت الاَرض ِللسّماء»؛ روایت زمین برای آسمان. از جاده‌های کوهستانی و از کنار باغ‌های سیب رد شدیم. تصاویر شهدا، پرچم‌های حزب‌الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می‌رفتیم. دو طرف ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر، تانک های مرکاوا بود که لوله ی آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد. گفتند نمونه ی امضای عماد مغنیه است. به دهانه ی تونل رسیدیم، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو، فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه ی هم راه برویم. ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می‌خوانده، مناجات حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش می شد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیم‌های خاردار. خط مرزی لبنان و اسرائیل. آن جا محمدحسین گفت: «سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
یعنی قایــق زندگیتــان را دست کسی بسپارید که صاحب ساحـل آرامش است. 🤲🏼 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 برای تقویت ارتباط کودک با پدر و مادر، به سلایق کودکتان احترام بگذارید. ممکن است شما از رنگ پیراهن فرزندتان یا نداشتن هماهنگی شلوار و کفش او ناخشنود باشید، یا حتی از عکس‌هایی که او به دیوار اتاق می‌چسباند، خوشتان نیاید، اما نباید از یاد ببرید که انسان‌ها متفاوتند و حتماً او از ابتکاری که به خرج داده راضی است، پس شما هم بهتر است به سلیقه ی او تا جایی که اصول را زیر پا نمی گذارد، احترام بگذارید. شما با این کار به کودک خود کمک می‌کنید که کودک تصمیم گرفتن به صورت را بیاموزد.‏ ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خود را دعوت کنید! 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از فاجعه هایی که به پشتیبانی آمریکا و انگلیس رقم زدند؛ از گورهای دسته جمعی تا فروش سرزمین مادری! 🍁 تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
با خراب بودن سیبی درون یک جعبه، تمام سیب ها را دور نمی ریزند. اگر در میان آدم ها یک نفر پیدا شد که قدر خوبی هایت را ندانست، خوبی هایت را قطع نکن! 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چه گونه خود را مهار کنیم و از آن بهره ببریم؟ 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما برای اجرا و گسترش چه کرده ایم؟ 🎤 «سید محمد حسین راجی» نویسنده ی کتاب «صعود چهل ساله» /ما می توانیم @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نوزدهم : روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: «الان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیستم: یک روز رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین (علیه السلام) را زیارت کردیم، ‌حضرت خولة بنت الحسین (علیه السلام). اولین بار بود می‌شنیدم امام حسین (علیه السلام) چنین دختری هم داشته اند. محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که: «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (علیه السلام) در این مکان شهید می شه. امام سجاد (علیه السلام) ایشون را در این جا دفن می کنن و عصاشون رو برای نشونه، در زمین فرو می‌کنن!» از معجزات آن جا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند. نمی‌دانم از کجا با متولی آن جا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که: «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای شیث نبی (علیه السلام) روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه. بعد از زیارت رفتیم مقبره ی شهید سید عباس موسوی، دبیرکل حزب الله. محمدحسین می گفت: «از بس مردم بهش علاقه داشتن براش مقبره ساختن!» قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، با هم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی‌ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند. پشت آرامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. نهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذای لبنانی را می‌پسندیدم، هم او با ولع می‌خورد. خدا را شکر می‌کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا کرد. آخر سر هم گفت: «به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود می رفت دستور پخت آن غذا را می‌گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) خواندیم. مسجد بزرگی که اُسرای کربلا شبی را در آن جا گذرانده بودند. در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد (علیه السلام) مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان نگهداری از سر مبارک امام حسین (علیه السلام). همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن و لابلایش روضه هم می خواند. «رأس تو می رود بالای نیزه ها من زار می زنم در پای نیزه ها آه ای ستاره ی دنباله دار من زخمی ترین سرِ نیزه سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه ها سرت ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال، شمع مزار توست» بعد هم دَم گرفت: عمه جانم، عمه جانم، عمه جانم، مهربانم نگرانم، عمه جان قد کمانم موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه. از هتل تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت، ماشین می‌گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) شبیه حرم امام رضا (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) دیدم. بعد از زیارت، سرِ صبر نقطه به نقطه مکان‌ها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازه ی ساعات، مسجد اموی، خرابه ی شام، محل سخنرانی حضرت زینب (سلام الله علیها). هرجا را هم که بلد نبود، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم: «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می‌زدند؟» ریخت به هم. گفت: «من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!» گاهی من روضه می‌خواندم، گاهی او. می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های آن جا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت. به محمدحسین گفتم: «برو ببین اجازه می‌ده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پر از معنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم می‌خواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💠 معماری زیبا «» از بناهای تاریخی عصر صفوی اصفهان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔸 امان از گرانی! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیستم: یک روز رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین (علیه السلام)
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و یکم: ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه، باید استراحت مطلق داشته باشی!» دوباره در یزد ماندگار شدم. می‌رفت و می‌آمد، خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می‌رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می‌رفت مانور یا آموزش، می‌گفت: «می رم بیابون!» شرایط خیلی سخت‌تر از زمانی بود که می رفت دانشکده. می‌گفت: «عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه ی سوت و کور! از صبح برم سر کار و بعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!» دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من فهماندند ریه ی بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می‌شد، مشخص نبود کجا می رود. هر کسی نظری می داد. آب به ریه اش می ره! اصلا هوا به ریه اش نمی رسه! الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت: «شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!» چند تا از پزشکان گفتند: «می‌تونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه را سقط کنی!» اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم. فکرش هم عذاب بود. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه ی چنین کاری را به ما می‌دهد یا نه. اطرافیان تحت فشار گذاشتند که: «اگه دکترها این طور می گن و حاکم شرع هم اجازه می ده بچه را بنداز. خودت راحت بچه هم راحت!» زیر بار نمی رفتم. می گفتم: «نه پیش پزشکی قانونی می آم، نه پیش حاکم شرع!» یکی از دکترها می گفت: «اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدام از این حرفا نمی‌شدم، جز تسلیم خود خدا!» می دانستم آن کسی که این بچه را آفریده، می‌تواند نجاتش بدهد. چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل می دانستم. اگر تن به این کار می دادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. اطرافیان می گفتند: «شما جوونین و هنوز فرصت دارین!» با هر تماسی به هم می ریختم، حرف و حدیث‌ها کُشنده بود. حتی یکی از دکتر ها وجهه ی مذهبی مان را زیر سؤال برد. خیلی ما را سوزاند، با عصبانیت گفت: «شما می گین حکومت جمهوری اسلامی باشه! شما می گین جانم فدای رهبر! شما می گین ریش! شما می گین چادر! اگر اینا نبود می‌تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار را تمام کنم! شما که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین!» داشت توضیح می داد که می‌تواند بدون نامه ی پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله اش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون. خودم را در اتاقی زندانی کردم. تند تند برایمان نسخه ی جدید می پیچیدند. گوشی ام را پرت کردم گوشه‌ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون، به پدر و مادرم گفتم: «اگر کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین!» هر هفته باید می آمد یزد. بیشتر از من اذیت می‌شد، هم نگران من بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی هوا از پیاده‌رو می‌رفت وسط خیابان، مثل دیوانه ها. به دنبال نقطه‌ای می گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم. حرف همه شان یکی بود: «در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!» در علم پزشکی راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا این که به همین شکل بماند. دکتر می گفت: «در طول تجربه پزشکی ام، به چنین موردی بر نخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه! عکس العملش از بچه ی طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!» نصف شب درد شدیدی حس کردم، پدرم زود مرا رساند بیمارستان. نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم می داد. دکتر فکر می کرد بچه مرده است، حتی در سونو گرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد. نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه کند یا نه. دکتر به هوای این‌ که بچه مرده، سزارینم کرد. هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می‌افتاد متوجه می شدم، رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکترها و پرستارها. در بیابان بود. می‌گفت انگار به من الهام شد. نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون این که برگه ی مرخصی امضا کند، راه افتاده بود به سمت یزد. صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: «بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم. دکتر تاکید کرد: «اگر نبینی به نفع خودته!» گفتم: «یعنی مشکل داره!» گفت: «نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینی اش!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
در زندگی همیشه نمی توانی طوفان را آرام کنی، اما می توانی خودت را آرام کنی تا زمانی که طوفان تمام شود. 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
! از واقعیت تا آنچه می خواهند ما ببینیم! 📹 تا پایان ببینید! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
بعضى وقت ها دفعه ى بعدى وجود ندارد. گاهى یا «اکنون» هست یا «هرگز» فرصت ها را بشناسید و از دست ندهيد که همچون ابرهای بارور از آسمانتان می گذرند! 🌧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 صحبت های «کیوان علی محمدی» کارگردان فیلم سینمایی «۲۸۸۸» در گردهمایی معرفی فیلم بی مقدمه، روشن و ساده! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ساختنی است نه ماندنی؛ بمان برای ساختن، نساز برای ماندن! منتظر نباش کسی برایت گل بیاورد، تلاش کن، بذری بکار و از آن مراقبت کن، خودت صاحب گل خواهی شد! 🌺 @sad_dar_sad_ziba 🌱
هيچ چيز در زندگی آن قدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود. هيچ رخدادی آن قدر تلخ نيست كه نگذرد. هيچ چيز آن قدر بد نيست كه خوب نشود! 🤲🏼 💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و یکم: ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست دوم: وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم. حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می‌رفت، نا و نفسی برایش نمانده بود. آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. سه نصف شب حرکت کرده بود، می‌گفت: «نمی دونم چه طور رسیدم این جا» وقتی دکتر برگه ی ترخیصم را امضا کرد، گفتم: «می خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند. گفتند: «بچه‌ رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه بعد بیاین ببینیدش!» محمد حسین و مادرم بچه‌ را دیده بودند. روز چهارم، پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت، طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود، دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت. هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دو بار ریه اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد: این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان می گفتند: «تا ازش دل نکنی، این بچه نمی ره!» دوباره پیشنهادها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم. با دستگاه زنده است. اگر دستگاه را جدا کنیم بچه می میره! رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه و هم به نفع بچه. اگر بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش! وقتی می‌شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می‌دادیم جدا کنند! ۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم به بخش مراقبت ویژه ی نوزادان، مسئول بخش گفت: «به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!» ناگهان یکی از پرستارها گفت: «این بچه‌ آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع می شه!» می‌گفت: «انگار بو می کشه که اومدین!» می‌خواست کارش را ول کند. روز به روز شکسته تر می شد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (علیهاالسلام) مجلس گرفت. مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) روضه حضرت رباب (علیها السلام). خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم. همه ی طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یک جا دادیم برای عتبات. می‌گفتند: «نذر کنین اگر خوب شد، بدین!» قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که: «معامله که نیست!» در ساعات مشخصی به من می‌گفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم، قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر می‌آمد، زنگ می زدم که: «الان بیام بهش شیر بدم؟» می گفتند: «الان نه. اگه می خوای بده به بچه های دیگه!» محمدحسین اجازه نمی‌داد، خوشش نمی آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت. مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است. پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه، صد دل عاشق شد. مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد، هی سیاه می شد. حتی نمی‌توانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می‌گفت: «از عمد بچه‌ رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!» سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. حال روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه، این قدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: «این بچه یک شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره ی خودش کرد و رفت!» محمد حسین باید می‌رفت. اوایل ماه رمضان بود گفتم: «تو برو، اگه خبری شد زنگ می زنیم!» سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد. شب دیوانه کننده ای بود بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم. دور خانه راه می‌رفتم، گریه می کردم و روضه حضرت رباب (علیها السلام) را می‌خواندم. مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد. عکس ها، سونو گرافی ها و هر چیزی که نشانه ای از بچه داشت گذاشت زیر تخت. با پدر و مادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم. خانواده اش گفتند: «بچه کوچک این مراسما رو نداره!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏼 همه ی زندگی از آغاز تا پایان در شش ثانیه ⏳ ، آهی و دمی! ‌ 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️