فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 صحبت های «کیوان علی محمدی» کارگردان فیلم سینمایی «۲۸۸۸»
در گردهمایی معرفی فیلم
بی مقدمه، روشن و ساده!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ساختنی است نه ماندنی؛
بمان برای ساختن،
نساز برای ماندن!
منتظر نباش
کسی برایت گل بیاورد،
تلاش کن، بذری بکار
و از آن مراقبت کن،
خودت صاحب گل خواهی شد!
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🌱
هيچ چيز در زندگی آن قدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود.
هيچ رخدادی آن قدر تلخ نيست كه نگذرد.
هيچ چيز آن قدر بد نيست كه خوب نشود!
🤲🏼 #نیایش
💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و یکم: ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست دوم:
وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم. حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت، نا و نفسی برایش نمانده بود. آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون.
سه نصف شب حرکت کرده بود، میگفت:
«نمی دونم چه طور رسیدم این جا»
وقتی دکتر برگه ی ترخیصم را امضا کرد، گفتم:
«می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند. گفتند:
«بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه بعد بیاین ببینیدش!»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند. روز چهارم، پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت، طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود، دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت. هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی.
دو بار ریه اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد: این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان می گفتند:
«تا ازش دل نکنی، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهادها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم.
با دستگاه زنده است.
اگر دستگاه را جدا کنیم بچه می میره!
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه و هم به نفع بچه.
اگر بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند!
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم.
نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم به بخش مراقبت ویژه ی نوزادان، مسئول بخش گفت:
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!»
ناگهان یکی از پرستارها گفت:
«این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع می شه!»
میگفت:
«انگار بو می کشه که اومدین!»
میخواست کارش را ول کند. روز به روز شکسته تر می شد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (علیهاالسلام) مجلس گرفت. مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) روضه حضرت رباب (علیها السلام). خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم. همه ی طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یک جا دادیم برای عتبات. میگفتند:
«نذر کنین اگر خوب شد، بدین!»
قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که:
«معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم، قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر میآمد، زنگ می زدم که:
«الان بیام بهش شیر بدم؟»
می گفتند:
«الان نه. اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمدحسین اجازه نمیداد، خوشش نمی آمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت. مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است. پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه، صد دل عاشق شد. مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد، هی سیاه می شد. حتی نمیتوانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت میگفت:
«از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!»
سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. حال روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه، این قدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت:
«این بچه یک شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره ی خودش کرد و رفت!»
محمد حسین باید میرفت. اوایل ماه رمضان بود گفتم:
«تو برو، اگه خبری شد زنگ می زنیم!»
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کننده ای بود بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم. دور خانه راه میرفتم، گریه می کردم و روضه حضرت رباب (علیها السلام) را میخواندم. مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد. عکس ها، سونو گرافی ها و هر چیزی که نشانه ای از بچه داشت گذاشت زیر تخت.
با پدر و مادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم. خانواده اش گفتند:
«بچه کوچک این مراسما رو نداره!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
202030_1137812118.pdf
17.85M
📖 کتاب ارزشمند
«#صعود_چهل_ساله»
✍🏼 نویسنده:
«سید محمد حسین راجی»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند ایران
به افتخار پرچم 🇮🇷
🌷 سرلشکر شهید ولی الله فلاحی
رئیس ستاد مشترک ارتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
و انسان با یک کلمه سقوط می کند و با یک کلمه به معراج می رود:
کلمه می تواند تو را مشتاق کند، مانند
«دوستت دارم»،
تو را ویران کند، مثل «از تو بیزارم»،
تو را تلخ کند مثل «خسته ام»
تو را سبز کند مثل «خوشحالم»
تو را زیبا کند مثل «سپاسگزارم»
تو را سست کند مثل «نمی توانم»
تو را پیش ببرد مثل «ایمان دارم»
تو را خاموش کند مثل «شانس ندارم»
کلمه می تواند تو را آغاز کند مثل
«از همین لحظه شروع می کنم،
از همین نقطه تغییر می کنم،
ازهمین دم یک طرح نو می زنم،
می توانم،
می خواهم،
می شود!»
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🏠
❗️به یاد داشته باشــیم
در خـــانه ای که بزرگتـــرها کوچیــک می شوند،
کوچکترها هـــرگز بــزرگ نمی شوند!
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💠 زندگی زیبا
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
🌳 بزرگ باش و عزیز!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌿🌿
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروف است.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی میگذراند تا از این راه رزق حلالی بهدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچههای شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آن که نفسی تازه کند، بارش را روی زمین میگذارد و کمر راست میکند.
صدایی توجهش را جلب میکند؛ میبیند بچهای روی پشتبام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، میافتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک میشود و ناغافل پایش سُر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند:
نگهش دار!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند. پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سؤالی میپرسد.
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونهای واقعه را تفسیر میکنند، به آرامی و خونسردی میگوید:
«خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید.
من کار شگفتی نکردم بلکه داستان این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.»
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
«تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی، کیمیاگری داند»
«حافظ»
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
༺🌱
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مهریه های سنگین رو کی داده و کی گرفته؟
مهریه های سنگین، چی آورده و چی برده؟
🔹#مهریه، پشتوانه نیست!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳 یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد.
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی است.
🍁 زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند.
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد، زمان از شما قدرتمندتر است!
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 خبر بد:
«بزرگترین مرکز خرید جهان در ایران»
🔺ساخت چنین مراکزی به نفع مردم است یا برای سودجویی سوداگران؟
#چُرتکه 🧮
/آگاهی های اقتصادی 📉📊📈
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗞 #مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست دوم: وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم. حدود هشت صبح بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست و سوم
حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش، حرف نمی زد، خیلی با هم رفیق بودند.
از من پرسید:
«راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟»
چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت:
«پس کسی حق ندارد بیاید خلد برین (قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام می دم!»
در غسالخانه دیدمش. بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده بود و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست و حسابی اجازه میدهد بچه را ببینم، آن هم تنها. بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) با او وداع کردیم. با آن روضه که امام حسین (علیه السلام) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد. تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند، بیشتر به او سخت می گذرد و همه را ریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سرِ دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد. شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرأت نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت:
«دیگه بسه!»
فایده نداشت. من هم رفتم بهش التماس کردم، صدقه سرِ روضه های امام حسین (علیه السلام) بود که زود به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند.
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش آمد که باید سُرم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانه مان. می گفتند فقط خانم ها می توانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل.
میگفت:
«نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم!»
هر روز صبح قبل از رفتن سر کار، یک لیوان شربت عسل درست می کرد، می گذاشت کنار تخت من و می رفت.
برایم سوال بود که این آدم، در مأموریتهایش چه طور دوام می آورد، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند، همه اش پیام میداد یا تک زنگ میزد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره می گفت کنار چه کسی بنشینم. با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌸 چه زیباست
زندگی در کنار انسانهایی که
نه ترسی به دل دارند،
نه خاشاکی در قلب،
نه چشمی بر مال!
💧 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🌿🌿🌿
سرمایه ی عیش، صحبت یاران است
دشواری مرگ، دوری ایشان است
چون در دل خاک نیز یاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
«خلیلالله_خلیلی»
#رباعی
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
202030_890453942.mp3
12.08M
🎶 #دوستت_دارم
🎙 «سالار عقیلی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 دیدار کودکان شهدا با پدر!
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 زادروز امیر المؤمنین حضرت علی و روز مرد و روز پدر مبارک و خجسته باد!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانده عالم همه در حیرت تو
که بشر می شود این گونه مگر؟!
#مولودی
🎤 حاج محمود کریمی
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🌱
سازمان هواشناسى طی اطلاعیه اى
اعلام کرد:
#گرد_و_غبار_پیری توی راهه
و #هوای_صاف_جوونی در حال عبور!
هواى همدیگه رو داشته باشین که
زندگى کوتاهه.
💧 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🚞 قطار اگر گام به گام بایستد
و با کودکانی که به سمتش سنگ پرتاب
میکنند مقابله کند،
هیچ گاه به مقصد نمیرسد.
حواسمان به مقصدمان باشد،
مبادا مشغول کودک صفتانی شویم که به سوی ما سنگ پرتاب میکنند.
💠 زندگی زیبا
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و سوم حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست و چهارم:
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی، یکی اصحاب و یاران اهل بیت (علیه السلام) را نبش قبر میکند و میخواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شد، یک جمله گفت:
«منم می خوام برم!»
نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم:
«خب برو!»
فقط پرسیدم:
«چند روز طول می کشه؟»
گفت:
«نهایت ۴۵ روز.»
از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته ی جستجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشتم. هر چه دم دستم میرسید، در کوله اش جاسازی کردم. از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته و نبات ها را لای لباسهایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت:
«با هم اینا رو می خوریم!»
یکی را مسخره کرد که:
«مثل لودر هر چی بگذاری جلوش می بلعه»
دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم:
«طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم می شه!»
وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم بهش گفتم:
«اون جا خیلی خوش می گذره یا این جا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟»
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
«ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید باروبُنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند به فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم:
«خب حالا تو هم!
خیالت راحت، جا نمی مونی!»
فقط یادم هست مرتب می پرسیدم:
«کی برمی گردی؟ چند روز می شه؟ نری یادت بره این جا زنی هم داشتی ها!»
دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت:
«دلم برات تنگ شده!»
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی پای پرواز که:
«الان سوار می شم و گوشی را خاموش می کنم!»
می گفت:
«می خوام تا لحظه ی آخر باهات حرف بزنم!»
من هم دلم می خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه ی گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود، دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمیگذاشتم بخوابد، باید اول من خوابم می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت بر میگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت می کرد نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد.
بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت ها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد، دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه، چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد.
حرفهایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم، بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔹 گمنامی و خوشنامی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و چهارم: نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست و پنجم:
۴۵ روز سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود، رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت:
«چرا مسواک نمی زنی؟»
گفت:
«جایی که ما هستیم آب برای خوردن پیدا نمی شه توقع داری مسواک بزنم؟»
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان، از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششان نمی آمد یا ناز می کردند، می گفت:
«ناشکری نکنین! مردمِ اون جا در وضعیت سختی زندگی می کنن!»
بعد از سفر اول، بعضی ها از او می پرسیدند:
«تو هم قسی القلب شدی و آدم کشتی؟»
می گفت:
«این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب (علیها السلام) تجاوز کنه همون بهتر که کشته بشه!»
بعضی هایشان می پرسیدند:
«چند نفرشون رو کُشتی؟»
می گفت:
«ما که نمی کشیم، ما فقط برای آموزش می ریم!»
این که داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید، خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود بعضی وقت ها می گفتم:
«تو اگر نویسنده بشی، کتابات پر فروش می شن!»
با این که ادبیات نخوانده بود، دست به قلمش عالی بود. یک سری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود، الآن به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دل نوشته می نوشت. می گفتم:
«حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قدواره آوینی شناخته می شی!»
با کلمات، خیلی خوب بازی می کرد.
هر دفعه بین وسایل شخصی اش، دو تا از عکس های من را با خودش می برد: یکی پرسنلی، یکی هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و فرستاد. گفتم:
«چرا برای خودم فرستادی؟»
گفت:
«می خوام روی گوشی داشته باشم!».
هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام می داد، می فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صفحه اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار نگاه می کردم.
زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلا متوجه نمی شدم. یک دفعه برایم می فرستاد. عکس سفر هایمان را می فرستاد که:
«یادش به خیر پارسال همین موقع!»
فکر این که در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم:
«شاید تو و دیگران فکر کنین من الآن خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره، ولی این طور نیست هیچ جا خونه خود آدم نمی شه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!»
هیچ وقت از کارش نمیگفت، در خانه هم همین طور. خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد:
«به کسی چیزی نگو حتی پدر و مادرت!»
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو می داد خودم را طبیعی جلوه می دادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم میآمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم که اگر کلمه ای درز کند، سریع به گوش همه میرسد و تهش برمی گردد به خودم. کار سختی بود که این حرف ها را در دلم بند کنم، اما به سختی اش می ارزید.
می گفت:
«افغانستانیا شیعه ی واقعی هستن!»
از مردانگی هایشان تعریف میکرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند.
برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند، خودش هم اگر در محرم صفر به مأموریت می رفت، یه عالمه کتیبه و پرچم میخرید و می برد. می گفت:
«حتی سُنی ها هم اون جا با ما عزاداری میکنن!»
یا می گفت:
«من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن!»
جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚
کتاب ارزشمند #الغدیر در چندین جلد و در اثبات حقانیت حضرت امیر المؤمنین علی (ع) به عنوان نخستین خلیفه و امام پس از پیامبر اکرم (ص) است که تمامی دلایل و اسناد آن از منابع اهل سنت می باشد.
🎁 به گفته ی مرحوم علامه امینی، نویسنده ی این کتاب، با یک کار ساده می توانیم به سادگی در پاداش نوشتن این کتاب ارزشمند، شریک شویم!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📃 یک آگهی استخدام با درآمد خوب،
برای شغلی که کسی حاضر نشد آن را بپذیرد!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
برخيز که غير از تو مرا دادرسی نيست
گويی همه خوابند، کسی را به کسی نيست
آزادی و پرواز از آن خاک به اين خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نيست
اين قافله از قافلهسالار، خراب است
اينجا خبر از پيشرو و بازپسی نيست
تا آينه رفتم که بگيرم خبر از خويش
ديدم که در آن آينه هم جز تو کسی نيست
من در پی خويشم، به تو برمیخورم اما
آن سان شدهام گم که به من دسترسی نيست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حيثيت اين باغ منم، خار و خسی نيست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآيی به سراغم نفسی نيست
در عشق خوشا مرگ، که اين بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نيست
«اردلان سرفراز»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
هیچ ورزشی برای
#قلب 💚
مفیدتر از خم شدن
و گرفتن دست افتادگان نیست!
«تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن/
جان من گریاندن آسان است، اشکی پاک کن»
💧 @sad_dar_sad_ziba
🌱