🌿🌿🌿
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آنچه در سر من نیست، بیم رسوایی است
چه غم که خلق، به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان، خونبهای زیبایی است!
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی است
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی است
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هشتم: با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش نهم:
این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما بردارد.
حالا که این طور شد، من می دونم و این ساعت لعنتی.
نامردم اگر همین امروز بلایی سرش نیاورم.
لعنتی دوباره درست لحظه حساس خواب، صدای وَق وَقش شروع شده بود.
آخه بابا ساعت چهار صبح، موقع وق وق کردنه؟
این دفعه دیگر عصبانیت و حرص خوردن فایده نداشت. باید یک فکر اساسی به حال این ساعت می کردم.
از حرص تا صبح بیدار ماندم.
بالأخره هم زهر خودم را ریختم و نه تنها خیال خودم را، بلکه خیال همسایه ها را هم راحت کردم.
خوب کشیک کشیدم تا ساعت شش و نیم صبح، حاج عبدالله که راه افتاد به طرف مغازه، رفتم داخل اتاقش و خدمت ساعتِ مکرّمش رسیدم.
گوشه ی زیر زمین با یک چَکُش، حالش را حسابی جا آوردم.
فکر کنم، حالا حالا ها دیگر نتواند وَق وَق کند.
حسابی خُرد و خمیرش کردم.
حالا دیگر می شد امیدوار بود که شب های آینده، درست و حسابی بخوابم و درست و حسابی تر، خواب ببینم.
...✨...✨...✨
دو سه لقمه از بربری تازه ای که حاج عبدالله زحمت کشیده بود و اول صبحی خریده بود، خوردم و زدم بیرون.
موقعِ رفتن، نگاهی هم به اتاق مامان منیر کردم.
صبحانه اش را با حاج عبدالله خورده بود و دوباره خوابش برده بود.
رنگ به صورتش نمانده بود.
این آخری ها، حالش هر روز بد تر می شد اما، ما کاری از دستمان بر نمی آمد.
لابد این هم از شانس ماست که در بحبوحه ی جوانی، گرفتار یک مادر پیر و مریض شده ایم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
تقریبا این اولین روزی بود که صبح داشتم می رفتم بیرون؛ معمولاً شب ها این قدر دیر به خانه بر می گشتم که حداقل تا لِنگِ ظهر می خوابیدم.
حاج عبدالله هم که دلگرمی اش به بودنِ من در خانه بود، صبح ها می رفت مغازه.
بعد از ظهرها هم که من معمولا می زدم بیرون، حاج عبدالله هم مغازه نمی رفت و یک شاگرد می گذاشت دمِ مغازه و خودش پرستاری مامان منیر را می کرد.
اما امروز دیگر نمی شد در خانه ماند.
هوای الهه، بدجوری افتاده بود توی دلم.
با هر بدبختی بود خودم را رساندم به خانه ی خاله مریم اینا.
آخه خیابان ها خیلی شلوغ پلوغ شده بود.
حرکات مشکوکی در خیابان ها دیده می شد.
همین باعث شده بود که مأمور های شاه، هر کسی را که می دیدند، چپ چپ نگاه می کردند و اگر مشکوک می شدند، دستگیرش می کردند.
آخه بعضی از مردم انگار دیوانه شده بودند، یا خوشی زده بود زیر دلشون و شعار هایی روی در و دیوار علیه شاه نوشته بودند.
اوضاع شیر تو شیر شده بود، ولی خب اشکالی ندارد؛ در همه کشور های پیشرفته ی غربی هم از این تظاهرات ها وجود دارد و عده ای هم ساز مخالف می زنند و آب هم از آب تکان نمی خورد.
به هر حال به قول آذری ها«منو سنَنَ».
با هر زحمتی که بود خودم را رساندم درِ خانه خاله مریم.
خانه دَرَن دشتی که از وقتی رفته بودند آلمان دست یک پیرزن و پیرمردِ مستخدم بود.
خیلی این پا و اون پا کردم که زنگ بزنم یا نه؛ بالأخره دلم را زدم به دریا و با خودم گفتم بی خیال شو بابا، خونه خالته دیگه!
خجالت نداره.
زنگ را زدم.
مستخدمشان گوشی را برداشت.
خودم را معرفی کردم و او در را باز کرد.
وارد حیاط که شدم، انگار شانس با من یار بود؛ همه توی حیاط کنار استخر نشسته بودند.
شکر خدا از آقا سهیل هم خبری نبود.
انگار صبح زود، زده بود بیرون برای دست بوسی از اعلی حضرت.
این را به فال نیک گرفتم و وارد شدم.
خاله مریم بود و الهه و یکی دو خانم غریبه ی دیگر.
سلام کردم و نزدیک تر شدم. خاله مریم که اولش از دیدن من غضب کرده بود، لب هایش را گاز گرفت و برای این که جلوی میهمان ها، کار خراب نشود، لبخندِ ملیح و معناداری زد و مرا به خانم ها معرفی کرد:
«پسر خواهرمه»
تا آمد ادامه حرفش را بزند و اسمم را به آن ها بگوید، پریدم توی حرف هایش و گفتم:«سلام، شهروز هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم...»
قیافه ی خاله مریم بعد از شنیدن این اسم، دیدنی بود.
انگار بدش هم نیامده بود که مرا مجتبی معرفی نکرده بود.
الهه را بگو که قیافه اش دیدنی تر بود؛
یک نیشخندی زد و گفت:
«انگار تو این یکی دوسال که ما نبودیم، خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیز ها تغییر کرده.»
به نشانه ی رضایت و تأیید، سری تکان دادم و گفتم:«سلام الهه خانم!
همین طوره که شما می فرمایید.
راستی رسیدن به خیر!
مثل این که آلمان خیلی بهتون می سازه که دیر دیر به ایران سر می زنید.»
خاله مریم برای این که این بده بستان ما جلوی مهمان ها خیلی طول نکشد، پرید وسط حرف هایم و گفت:
«خُب، مجتبــــ...هان ببخشید... شهروز جان، صبحونه خوردی یا نه؟
اگر نخوردی بشین کنار ما و مشغول شو.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#نقاشی_روز_مباهله
🖌 اثر «رضا بدر السّماء»
💠 «آن گاه که حقانیت پیامبر اسلام و فضیلت امیر المؤمنین امام علی و اهل بیت، اثبات شد.»
🏡 خانه ی هنر
🌸 🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیل
#دموکراسی_جعلی
#خطرناکترین_دیکتاتوری
🔯 از زبان صهیـونیست ها
🔯 دزد
🔯 جعلی
🔯 جنایتکار
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
عارفی معروف به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر، نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
عارف در آنان مینگریست و میگریست.
كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
عارف گفت:
نگاه كنید كه #طمع به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
#حباب قربانی هوای درون خود است.
#افکار امروز نقش مهمی در فردای تو دارند.
تکرار اشتباه، دیگر اشتباه نیست، انتخاب است.
«چرا ز غیر شکایت کنم که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم»
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐕 به #سگ_های_ولگرد غذا ندید،
این ها به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
پشت اين پنجره، اين پرده تو بايد باشی
پرده بردار، نبـايد كــــه مردد باشی
صبح در کوچه ی ما منتظر خنده ی توست
وقت آن است که خورشید مجدد باشی
🌄
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ حمله به زنان محجبه در غرب
#بی_حجابی_اجباری
#فرنگ_بی_فرهنگ
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
🍀🌸🍀
دوستت دارم ولی چون با حجابی، بیش تر
مثل خورشیدی ولی پشت نقابی، بیش تر
شال سبز و سرخ، حتی صورتی بر چهرهات
خوب میآید ولی خب رنگ آبی، بیشتر
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش نهم: این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما برد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش دهم:
من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم و پشت میزِ بزرگ صبحانه نشستم.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و من هم تا می توانستم ادای بچه های مظلوم و دوست داشتنی را در می آوردم.
البته بیشتر حواسم به این بود که با کلاس صبحانه بخورم که خدایی نکرده باعث سرافکندگی الهه نشوم.
گاه گُداری هم به الهه نگاه می کردم که صبحانه خوردنم را با سر تأیید کند.
عجب صبحانه ی پر دردسری!
از بیل زدن هم سخت تر شده بود. به هر حال انگار زبانم قفل شده بود و لحظات در سکوت می گذشت.
البته تنها، نگاه های معنی دار من به الهه بود که کمی جو را عوض کرده بود و صد البته او را نیز کمی ناراحت کرده بود.
چون خیلی توجهی به من نمی کرد و فقط گاهی گوشه ی لبش را به معنی اعتراض بالا می برد و پشتِ ابرو، نازک می کرد در این میان یکی از خانم ها شروع کرد به تیکه بار کردن.
«عجب! چه فضای عاشقانه ای؛ چه سکوت حیرت انگیزی؛ مریم خانم، خواهر زاده ی شما، همیشه این قدر ساکت هستند یا...»
آن یکی هم که میدان را خالی دیده بود، حرف دوستش را قطع کرد و شروع کرد به اضافه کردن:
«راست می گی ژیلا جون... عجب فضای محبت انگیزی! ببینم مریم جون، این خواهر زاده ی شما با مجنون هم نسبت مِسبَتی داره یا نه؟!... احتمالاً شجره نامه ش به مجنون خدا بیامرز می رسه!»
ظاهراً زیاده روی کرده بودم و گَندِ قضیه در آمده بود. الهه که حسابی حالش گرفته شده بود، پرید تو حرف دوستانِ مادرش و گفت:
«راستی آقا...» کمی مکث کرد و گفت :
«آها، آقا شهروز، از مامان چه خبر؟ بهتَرن؟!»
یاد بی ادبی دیشب او که تا دمِ در آمده بود و یک سری به مامان منیر نزده بود، افتادم و با لحن خاصی گفتم:
« از احوال پرسی های شما ! بدنیستند. ظاهراً دیشب مسافرت خیلی خسته کننده بوده که افتخار ندادید تشریف بیارید داخل.»
خاله مریم که اوضاع را ناجور می دید حرف هایم را قطع کرد و گفت:
«خُب خاله جان! حرف ها و درد دل هاتون رو بگذارید برای بعد. فعلاً مهمون داریم.»
این را گفت و شروع کرد به تعارف کردن به دوست هایش.
من هم ساکت شدم و به حرف های آنها گوش می دادم.
چند لحظه بعد، به دعوتِ خاله مریم آن دو خانم از سر میز بلند شدند و راه افتادند به طرف اتاق.
موقع رفتن رو کرد به من و گفت:
«شهروز جان، اگر کاری، کمکی، چیزی مورد احتیاجه به الهه بگو، من حتماً در خدمتم. حالا هم منو ببخش، باید به مهمونام برسم.»
برای این که حرف هایش، بیشتر طول نکشد و به قول معروف، شرّشان را زودتر کم کنند، سری را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:
«چشم خاله جان حتماً. حالا شما بفرمایید تا بعد.»
مثل این که به آرزویم رسیده بودم.
تنهای تنها،
رو به روی الهه نشسته بودم.
این قلب صاحاب مرده هم، انگار سر به هوا شده بود.
هر وقت دلش می خواست، می زد هر وقت هم دلش نمی خواست، از کار می افتاد.
الهه طبق معمول، نگاهی به ناخن های بلندش کرد و شروع کرد به وَر رفتنِ با آنها.
همین طور که زیرِ ناخن هایش را با آن وسیله عجیب و غریب پاک می کرد، رو کرد به من و گفت:
«خُب آقا مجتبی، با نام مستعارِ شهروز، چرا قفل شدی؟! نگفتی چی لازم دارید.»
دیگر حرصم را در آورده بود. با شنیدن این حرف، قلبم یک دفعه شروع کرد به تپیدن و انگار که هرچی خون بود، یک دفعه در رگ هایم فوران زد و با عصبانیت گفتم:
«خیلی ممنون! شُکرِ خدا ما احتیاجی به چیزی نداریم.
همه چیز، فتّ و فراوونه.
شما هم لطفاً مال و منالتون رو که سابقه اش برای همه روشنه نگه دارید برای خودتون و بی زحمت، این قدر به رُخ ما نکشید.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
♦️ تشنه ای بر لب دریا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 #امر_به_معروف_و _نهی_از_منکر
👌🏼 به روش زیبا
🎤 «حاج حسین یکتا»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
📰
اگر براتون سؤاله که چرا «رضا پهلوی» این همه به در و دیوار می زنه تا جمهوری اسلامی براندازی بشه و برگرده ایران باید بگم که ایشون در سن ۱۷ سالگی با پول این ملت، ثروتمندترین پسر جهان بوده!
#ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🐕 به #سگ_های_ولگرد غذا ندید، این ها به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند! #آرمانشهر 🌃 / اجتماعی 💐 «
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐕 به #سگ_های_ولگرد غذا ندید،
این ها به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند!
🔺 حاوی صحنه ی دلخراش
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
از کاشتن گل در باغچه ی کسانی که قرار نیست به آن ها آب بدهند دست بردارید!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
برای طبیعت دوستان
🐐 هنر #بزکوهی در کوه پیمایی
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
کلید رونق تولید:
#صادرات
🔹 یک نمونه برای اثبات این که راه پیشرفت، از داخل کشور عبور می کند.
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔸 رسانه های زرد مدام با تبلیغات وسیعشون می خوان بگن دینداری و اعتقادات مردم به مرور از بین رفته ولی در مناسبت ها و آیین های گوناگون اعتقادات عمیق مردم خودش رو به دوست و دشمن نشون می ده!
💠 مهمانی ده کیلومتری و میلیونی عید غدیر در تهران
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍂🍂🍂🍂
هر کاری که بکنید عده ای بیماردل برایش حرف در می آورند.
در دروازه را می شود بست اما در دهان این افراد را نه!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
شنای دلفینهای 🐬
#جزیره_ی_هنگام
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دهم: من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۱ :
چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون.
مثل این که انتظار این حرکت را از من نداشت.
البته راستش را بخواهید، خودم هم تعجب کردم که چه طور این حرف ها را زدم.
البته بعدش زود پشیمان شدم و به خودم گفتم:
«احمق خان! این چه کاری بود؟ چرا لگد به بخت خودت می زنی! یالّا یک کاری کن و از دلش دربیار.»
دستانش را با عصبانیت به روی دسته های صندلی فشار داد و خواست بلند شود برود که من لبخندی زدم و گفتم:
«ای بابا! چرا زود عصبانی می شی. بی خیال شو، شوخی کردم.»
همان طور که نیم خیز شده بود، با لحن تندی گفت:
«خیلی بی جا کردی شوخی کردی؛ مگه ما با هم شوخی داریم؟»
خدا وکیلی این جا دیگر جایش بود که از کوره در بروم و رفتم.
ــــ « بشین سر جات دخترِ .....
فکر می کنی چه خبره! حالا دو روز رفتی فرنگ و برگشتی، فکر می کنی آسمون سوراخ شده و حضرت عالی از آسمون افتادی پایین!
نه بابا!
این خبرا هم نیست!
مثل این که سرکارِ عِلّیه! گذشته خودشون رو از یاد بردند.
برو این فیلم ها رو برای کسایی بازی کن که تیره و طایفه و گذشته مُذشته ی شما رو ندیدند و نمی دونند، نه برای من که از سیر تا پیاز شما خبر دارم.
راستی مثل این که اون ابراز محبت ها و دوست داشتن های قبلی یادت رفته!
مگه تو نبودی که حرف از عشق و عاشقی میزدی؟!
پس چی شد اون همه .....
حالا همه چیز عوض شده؟ دو روز رفتی آلمان خیال وَرِت داشته؟
راستشو بگو ؛ پای کَس دیگه ای در میونه هان؟»
مثل این که حرف هایم به جا و مؤثر بود.
آرام سرِ جایش نشست و لبخندی زد و با متانتِ دروغینِ خود گفت:
«حالا چرا داد می زنی؟!
آقا مجتبایِ شهروز خانِ صالحی!
یک کم به فکر آبروی ما باش. مثل این که تو خونه، مهمون داریما.
حالا هم که چیزی نشده! اوضاع مثلِ سابقه. البته که بابا سهیل، یه شغلِ مهم و آبرومند اشرافی داره، ولی خُب من خودم سعی کرده ام خیلی تحت تأثیر این موقعیت ها قرار نگیرم و هویت خودم رو حفظ کنم!»
ــــ البته و صد البته... کاملاً از وَجنات و سکناتِ خانم پیداست که چه جوری هویت خودتون رو حفظ کردین.
هم در ظاهر پیداست و هم در رفتار و حرکات!
با این حرفا نمی تونی سرِ من شیره بمالی .
تازه اگر الآن این حرف ها را نزده بودم و یا اگر مهمون نداشتید، خدا می دونه چه رفتاری با من می کردید.
لابد به مستخدمتون می گفتید که گوشه ی یقه ی من رو با یک دستمال تمیز بگیره و محترمانه بیاندازه بیرون.
مگه نه؟!
ـــ نه بابا! این حرف ها کدومه! ناسلامتی ما با هم فامیلیم، دخترخاله، پسرخاله هستیم!
حتماً سوءِ برداشتی شده!
حالا هم که چیزی نشده، تو هم فکر کن ما با این حرکات، می خواستیم که شوخی کنیم. مگه نمی شه؟!
مطمئن بودم که دروغ می گوید. اگر هم این دو خانم قرتیِ به اصطلاح مهمان نبودند، حتماً با تیپا می انداختنم بیرون.
ولی به هر حال او کوتاه آمده بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم.
هم تنها بودیم و هم موقعیت خوبی بود تا حرفِ دلم را بزنم که زدم.
ــــ ببین الهه، الآن بهترین موقعیته که ما دوتا تکلیفمون مشخص بشه.
حداقل درستش اینه که تکلیف من مشخص بشه.
ببین من الآن بیست و یک سالمه.
بهترین وقتِ ازدواج کردنمه.
از طرفی، مامان منیر هم چند وقته پیله کرده که باید همین روزا ازدواج کنی و دوست دارم تا زنده هستم، دامادیت رو ببینم.
تازه چند تایی دختر هم برام دیده که من هر بار به بهانه ای، از سرم واکردمشون.
ولی دیگه بیشتر از این نمی تونم بهانه بگیرم و معطّل کنم.
تازه حال مامان منیر هم خیلی تعریف نداره و متأسفانه هر روز بدتر از دیروزه.
پس بهتره این ادا و اطوارها رو کنار بگذاری و درست و حسابی در مورد این مسئله صحبت کنیم.
ادامه دادم:
راستش امروز که اومدم این جا به نیتم خواستگاری بود.
یعنی خودم رو آماده کرده بودم که حتی با پدرت هم قضیه رو در میون بگذارم و قالِ قضیه رو بکَنم.
ولی قبل از اون می خوام که از عقیده ی تو درباره ی خودم مطمئن بشم و بعد پا پیش بگذارم.
آخه به قول حاج عبدالله بی گُدار به آب زدن، سر آدم رو به باد می ده.
الآن هم من این جا نشسته م و از جام هم تکون نمی خورم تا تکلیف منو روشن کنی.
پس حرف آخر رو همین اول بزن؛
آره یا نه؟»
وقتی این حرف ها را می زدم، رنگ صورتش دائماً تغییر می کرد.
انگار دوست نداشت قضیه به این صراحت و با این جدّیت مطرح شود.
در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود.
مِنُّ منّی کرد و گفت:
« ببین مجتبی! درسته که ما قبلاً قول و قراری داشتیم و به هر حال به واسطه ی جوونیمون، وعده و وعید هایی به هم دادیم، اما الآن وضعیت، خیلی فرق کرده!»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄