eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
641 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹💠🔹🔹 💠 ارزش زن از شعار تا عمل! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
مراقب باشید! بعضی ها که برای زمین زدن شما تمام تلاش خود را کرده اند، در برابر چشمان شما تظاهر به کمک کردن می‌کنند. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
-1960632573_1722601999.mp3
10.66M
🌿 🎶 «آرام من» 🎙 محمد معتمدی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَکُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ» «همانا آن كه از دانستن ارزش خود ناتوان باشد، در شناخت ارزش ديگران، ناتوان تر و نادان تر است.» [نامه ی ۵٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۲: حسام دل داده بود یا سر؟ یعنی باید آماده می ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۳: با تبسمی جان دار، قدمی به طرفم برداشت و مقابلم ایستاد. صورتم را میان دستانش قاب کرد، به چشمانم خیره شد. ساز نگاهش همیشه کوک بود. دیده به دیده ام دوخت و تسخیرم کرد. با درنگ، مژه بر مژه نهاد و پیشانی ام را بوسید. ــــ خیالت تخت! از هیچ کدوم شماره نگرفتم! تا یه حوری مثل سارا خانم دارم اونا به چه کارم می آن آخه؟ چه قدر حماقت داشت سارای آلمان نشین که عشق را در روابط بدون مرز، با جنس مخالف می دید. من احیای حیای شرقی ام را از حسام داشتم. با گونه هایی سرخ شده از شرم، پشت سرش به نماز ایستادم. با هر حرکتی که می خواند، سبک تر از قبل، روی پرده ی ماه قدم می زدم و طعم بی نظیر نماز در جان روحم می نشست. این زیباترین ادای بندگی بود در طول عمر کوتاه مسلمانی ام. نماز که تمام شد به سمتم برگشت. ــــ قبول باشه بانو جان! یادت نره ما رو دعا کنی! آه! خدای من! چه قدر چسبید این نماز عاشقانه. پرسیدم: ــــ چه دعایی؟ ابرویی بالا انداخت. ـــ بعداً می گم. شما علی الحساب بگو: «خدایا! این شوهر ما رو حاجت روا کن.» او گاهی با ضمیر جمع خطابم می کرد و گاهی با ضمیر مفرد. انگار هنوز به تو بودن من برای خودش، عادت نداشت. کاش می فهمید چه قدر سخت است کنار آمدن، با جای خالی اش. چند روز بیش تر به آغاز دوری و مأموریت حسام باقی نمانده بود. هر روز برای دیدنم می‌آمد و برایم خاطره می ساخت. به گردش می رفتیم از شوخی ها و کل کل هایش با دانیال و پروین غش می کردم از خنده که گاهی با نجوای مهربانش کنار گوشم می گفت: ــــ هیس! خانوومی! این قدر بلند نخند، صدات رو نامحرم می شنوه! همیشه و هر روز انتظار غروب را می کشیدم تا نمازم را با او اقامه ببندم. هر بار که او سلام نمازش را می‌داد و عزم رفتن به خانه ی خودشان می کرد نمی دانست چه بر سر دلم می آید وقتی مجبورم تا روز بعد، ندیدنش را تحمل کنم. «تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم ...ساعتم درد .... دلم درد .... جهانم درد است!» گاهی در آینه به خود نگاه می‌انداختم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این حسام آسمانی چه به روز سارای دیروز آورده بود که حالا خدا را در تمام نفس هایش می دید؟ عاصم راست می گفت که در ایران رسم جوانه زدن می‌آموزم. باغی که باغبانش حسام باشد زمستان هم شکوفه می دهد. سارای کافر، سارای بی قید، سارای لجباز، حالا حجاب از سر بر نمی داشت و حیا به خرج می‌داد در عبور از کنار مردان غریبه. می دانست که حتی قدم های ریحانه وار یک زن، حرمت دارد و هر چشمی لایق تماشا نیست. این چه معجزه ای بود؟ و عشق... قافیه اش، گرچه مشکل است اما خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد! دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسبیح فیروزه ای پروین. کاش مادر، کمی گذشته‌اش را رها می کرد و آغوشش را برایم می گشود. کاش، روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدن هم که شده، افطار می کرد و من از حسام و دلتنگی هایم برایش انشا می خواندم. اما دریغ! مهر قهرش آن قدر سنگین بود که خیال بی خیالی نداشت. قدم به ماه محرم گذاشتیم و عرق کردن دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره، به دو برابر رسید. درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان می برید، کم نمی گذاشتند. روز قبل از اعزام حسام به مأموریت، مانند مرغی سرکنده قدم می زدم توی حیاط پاییزی و قار قار کلاغ ها بر شاخه ی درختان، دست از سر بی قراری ام بر نمی‌داشت. در هجوم نارنجی رنگ برگ های روی آب حوض و سطح زمین، دانه دانه تسبیح می‌انداختم، انتظار آمدنش را؛ یعنی باز باید به آغوش اضطراب و ترس می رفتم؟ اگر بلایی به سرش می آمد چه؟ من تازه خوشبختی را یافته بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس! برای فرار از درد، و هوهوی باد پاییزی، به اتاق پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ای کاش به جز رنگ خدا رنگ نباشد در ملک خدا فقر و بلا، جنگ نباشد  ای کاش که در سین ی کس غصّه نبینند با این همه نعمت، دل کس تنگ نباشد ای کاش وفا جای جفا شیوه ی ما بود اندیشه ی کج، حقه و نیرنگ نباشد ای کاش دلی در قفس نفس نبینی تا سینه چو آیینه ی پرزنگ نباشد ای کاش اگر دست نیازی به تو رو کرد از لطف بگیری، دلت از سنگ نباشد @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🍂🌱🍂 زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود. آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌄 فرج و گشایش 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌱 مزرعه را موریانه خورد، ولی ما برای گنجشک، مترسک ساختیم! 🕊 @sad_dar_sad_ziba
🕊჻ᭂ࿐ از آوینی برای ما 🌳 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇸🇦 عربستان، داستان رفت و برگشت! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹 تا آن گاه که با خود در جنگ و تضاد باشيم، به قابليت های خود شک داشته باشيم و در نهايت خود را دوست نداشته باشيم، موفقيت و رضايت چون سايه ای از ما می‌گریزد و به عشق و تأییدی که در دنيای بيرون، در جستجوی آن هستيم دست نخواهيم يافت. اين بدان معناست که هر چه در درون، با خود مهربان تر رفتار کنيم، ديگران هم با ما رفتار بهتری خواهند داشت. 👌🏽 نخست باید خودمان را دوست داشته باشیم و با خود مهربان باشیم! 🌊 روان شناسی 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡 خانه های قدیمی واقعاً ساخته شده بودند تا گوشه دنجی فارغ از قیل و قال بیرون باشند. 🏡 خانه های قدیمی با آن معماری زیبا و آن اهالی یکدل و پرمهر، جوری بودند که آدم ها را از هر جایی به خود جذب می کردند. 💚 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹 🔹 حقوق زن یا اضافه حقوق مرد؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۳: با تبسمی جان دار، قدمی به طرفم برداشت و مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۴: پروین مدام غر می زد که چرا چیزی نمی خورم. خبر نداشت از حال دلم! افکار مختلف به ذهنم هجوم می‌آورد و تا می‌توانست ته مانده ی قدرتم را می کشید. کاش می شد که بخواهم نرود و او بماند. در هجوم منفی بافی هایم دست و پا می زدم که تقه ای به در اتاق خورد و باز شد. مخلوطی از عطر چای تازه دم و رایحه ی همیشه آشنا در مشامم پیچید. سر بلند کردم. حسام سینی به دست، میان چهارچوب در ایستاده بود و لبخند می‌زد. چه طور متوجه آمدنش نشدم؟ ــــ به قول یان، سلام بر تو ای دختر ایرانی! بابا احسنت! شنیدم حسابی معرکه گرفتی. جیغ این حاج خانم پروین ما رو هم در آوردی. دلم می خواست تمام ثانیه های مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم. کنارم روی تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت. باز هم چای، شِکر، نان، پنیر و گردو! قاشق چای خوری را در استکان چرخاند. ـــ جواب سلام واجبه، بانوی اخمو! کدام اخم؟ مگر حسام و اخم در یک خانه جا می شدند؟ لبخند زدم و عاشقانه نگاهش کردم. لقمه ای پنیر و گردو را مثل همیشه پیچید و مقابلم گرفت. ـــ جواب سلام من رو که ندادی! یک کلمه حرفم که باهامون نزدی. اخمم که واسمون کردی؛ حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم ضعف نکنی. هم مطمئن شم، باهام قهر نیستی. مانند دخترکی بی پناه در جایم نشستم و التماس کردم. ـــ امیرمهدی!... نرو! با مهربانی، لقمه را به دهانم نزدیک کرد. ــــ شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایین تا مذاکرات رو شروع کنیم. دهانم را باز کردم و لقمه را به دندان گرفتم، او حتی به جای پدر هم، مهربانی می‌کرد. ــــ آ باریکلا خانم خودم! خب کجا بودیم؟ آهان نرَم. خوب اون وقت نمی پرسن چرا نمی خوای بیای؟ اصلاً این به کنار، بعد از این همه سال امام حسین ما رو طلبیده، اونم به عنوان سرباز حرم، دلت می آد نرم؟ عجول جواب دادم: ــــ خب بگو... بگو خانمم مریضه! عمرش به دنیا نیست. حرف امروز و فرداست. بگو باید کنارش باشم. اخم هایش گره خورد و به چشمانم خیره شد. صدایش عصبی و لحن جدی بود. ــــ سارا خانم! یک بار دیگه این جملات... استغفرالله... در مورد مُردن رو از دهنت بشنوم، نمی دونم واکنشم چیه. پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی. چرا باورش نمی شد که روزهای عمرم، شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نباشد. بغض گلویم را فشرد. چشمانم غرق در اشک شد و درد به درونم چنگ زد... کاش نمی رفت! چون جنین در خود پیچیدم و پشت به حسام، روی تخت دراز کشیدم. ادامه داد: ـــ ببخشید. معذرت می خوام! نباید اون جوری حرف می زدم. اما به خدا دیوونه می شم وقتی از مُردن می گی. خم شد. دستم را بلند کرد و مهربان تر از همیشه یک یک انگشتانم را بوسید، صدایش بغض آلود شد. _ مرگ و زندگی دست خداست. من می رم، تو هم منتظر می مونی، تا برگردم. به جون خودت، دلم واسه رفتن پر می کشه. اما اگه راضی نباشی... پیشانی‌اش را روی پهلویم گذاشت و سکوت کرد. روحش در هوای کربلا پر می کشید و تشخیص این عشق، آسان بود. باید با دلش راه می آمدم. بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، موهایش را آرام چنگ زدم. ــــ چای و نونم رو بده بخورم! دارم از گرسنگی هلاک می شم. سرش را بلند کرد. با خوشحالی «چشم» کش داری گفت و استکان را از سینی برداشت. ـــ یه چای شیرین شوهرپسند بهت بدم‌، که هیچ جا نظیرش رو نخورده باشی. کنارش نشستم. لقمه ای به دهانم گذاشت. ــــ با همین چای هات، قاپم رو دزدیدی! یادت باشه. خندید. استکان را به دستم داد و باز هم مشغول لقمه گرفتن شد. ـــ ما رو دست کم گرفتی ها بانو! نصف عمرم تو هیئت امام حسین، چای دم کردم. چای های ما، مدل بچه هیئتیه. ما چیز بد به مشتری نمی دیم. لحنش حاله ای از احساس به خود گرفت. ـــ سارا! نمی دونی، اون جایی که من دارم می رم، تو این ایام، چای هاش طعم خدا می ده. عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنار هم خوردیم. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین. هر بار که چشمانم به صورت فاطمه خانم می‌افتاد، غم را در تمام خطوط صورتش می خواندم. هر دو عاشق بودیم. فقط جنس این عشق فرق داشت. تا دیر وقت لحظه ها را کنار یکدیگر گذراندیم و من فقط ذخیره کردم، تک تک خنده ها و نگاه هایش را. باید آذوقه جمع می کردم برای تحمل ندیدنش. وقتی عازم رفتن به خانه شدند، قلبم به پهنای آسمان فشرده شد. اشک به صورتم پاشید و به اتاق خزیدم. در تاریکی اتاق اشک های بی امانم را پاک کردم، تا مجال خروج از اتاق بدرقه ی ساربان را بدهند. اما تمامی نداشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ توی ایران، داعش و داعشی داشتیم وقتی این چیزا اصلا رسم نبود! زجر جنایت شکنجه تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
سبزی کاری 🌿 / رامسر / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿 به رسم ، باید مَرد، آهش را نگه دارد اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد   عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد   به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد «سجاد سامانی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
شور عاشقانه . فریدون آسرایی (1).mp3
10.7M
🌿 🎶 «شور عاشقانه» 🎙 فریدون آسرایی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
📌 #نفوذ 🎙 «صابر دیانت» 🕰 نیمه ی شعبان _ اسفند ماه ۱۴۰۱ 🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین 💠
نفوذ. صابر دیانت.mp3
51.29M
📌 (۲) 🎙 «صابر دیانت» 🕰 اسفند ماه ۱۴۰۱ 🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ وقتی بچه بودم، منزلمان محله ی شاه‌عبدالعظیم بود. آن وقت‌ها قطار راه‌آهن به‌صورت امروز نبود. فقط همین قطار تهران _ ‌شاه‌عبدالعظیم بود. من می‌دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه‌ها دورش جمع می‌شوند و آن را تماشا می‌کنند و به زبان حال می‌گویند: «ببین چه موجود عجیبی‌ است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با نظر تعظیم، تکریم، احترام و اعجاب به او نگاه می‌کردند. تا این که کم‌کم ساعت حرکت قطار می‌رسید و قطار راه می‌افتاد. همین که راه می‌افتاد، بچه‌ها می‌دویدند، سنگ برمی‌داشتند و قطار را مورد حمله قرار می‌دادند. من تعجب می‌کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی‌زنند و اگر باید برایش شگفتی قائل بود، شگفتی بیشتر، وقتی‌ است که حرکت می‌کند. این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی زندگی بعضی جوامع است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه‌تنها کسی کمکش نمی‌کند، بلکه سنگ است که به‌ طرف او پرتاب می‌شود و این نشانه ی یک جامعه ی بیمار است. ولی یک جامعه زنده و سالم، تنها برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی‌خبرتر. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌲 نعمتی به نام /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─