❄️ #داستان
🚸 #همسفر_عارف
✍به قلم جواد قمی
👀نگام که بهِش افتاد، گفتم: خدايا شکرت تو اين سفر معنوي يه همسفر خوب نصيبم کردي❗️
🔸رفتم کنارش نشستم، سلام کردم، نگاشو خيلي عارفانه از پنجره اتوبوس برداشت و به من جواب داد. خيلي ازش
خوشم اومد. چيزي از #عرفان کم نداشت؛
📿 #ريش_بلند و حنايي، چشاي زيبا و نافذ که با سرمه به آن جلوه داده بود،
موي قشنگ، دستي پر از انگشترهاي رنگارنگ از عقيق گرفته تا حديد و فيروزه و شرف الشمس و دُرّ نجف، تسبيح هم که اگه نداشت، انگار يه چيزي کم داشت، هيبتش منو گرفت.
🔹خيلي با ادب پرسيدم: حاج آقا شما هم پابوس حضرت تشريف مي برين؟! گفت: اگر لایق باشيم و حضرت طلبيده باشه، بايد پيغامي براي يکي از دوستان آقا برسونم❗️
🔸منو بگو که ديگه توی پوستم از شادي نمي گنجيدم، بابا! عجب سعادتي، سفر معنوي با يه #خضر_راه، التماس دعا❗️
👥کم
کم درِ صحبت باز شد از اين که: اهل کجايي و چه کار مي کني و چي مي خواني و چرا مشهد مي ري و...
😕منِ ساده
هَمَش اطلاعات مي دادم: اهل قمم، دانشجوام، خيلي به دين و مذهب علاقه دارم و براي اداي نذرم به مشهد مي رم.
💥از اون طرف هر چي مي پرسيدم با متانت خاصي مي فت: بماند و فوري حرفو عوض مي کرد؛
🔸مِث آدم بزرگا که نمي شه ازَشون چيزي در آورد. خلاصه شب شد. وقت #نماز که پياده شديم، ازم عذرخواهي کرد
و پشت رستوران رفت من که ديگه يقين کرده بودم اون اگه خود حضرت نباشه ديگه نفر اول سيصد و سيزده نفره.
گفتم: حتماً رفت نماز باحالشو تو صحرا بخونه❗️
حاج آقا التماس دعا❗️
🔹سوار ماشين که شديم دوباره شروع کرديم به صحبت، خيلي برام صحبت کرد، همش از #کرامات خودش مي گفت.
#اذکار_و_اوراد خاصّم بلد بود. اطلاعاتش خيلي زياد بود، همه ي #عرفا را مي شناخت و به بعضيشون اشکال ميکرد❗️
❌مي گفت: من به يقين رسيدم همون يقيني که خدا تو قرآن مي گه تا اونجا منو عبادت کنين❗️
❌مي گفت: دل بايد ظرف #محبت_مولا باشه، خيلي با عمل کاري ندارن❗️
❌خيلي دنبال احکام و رساله نباش❗️خيلي امام
زماني بود.
تا اسم حضرت مي اومد اشک تو چشاش جمع مي شد مث اين که حضرت رو خوب مي شناخت.
🔹آنقدر قشنگ حضرت رو برام توصيف کرد که ديگه يقين داشتم با امام زمان عليه السلام ارتباط داره و هر وقت
بخواد مي تونه خدمت حضرت برسه❗️
من که مي ترسيدم امشب تموم بشه و من ديگه نتونم ازش استفاده کنم، هيچي
نمي گفتم و فقط گوش مي دادم.
🔸پيش خودم افتخار مي کردم و منتظر بودم برگردم قم تا روي بر و بَچ دانشگاه رو کم کنم که همسفر يکي از #اوتاد و
#ابدال بودم❗️دلتون بسوزه❗️
خلاصه تو اين حال و هوا بودم که خوابم برد و ديگه چيزي نفهميدم.
☀️☀️☀️☀️☀️
...آقا❗️آقا❗️
نمازتون قضا نشه❗️
🔹تا چشمامو وا کردم، ديدم پيرمرد صندلي روبرويي دستشو رو شونه ام گذاشته و داره
بيدارم مي کنه.
دست حاجي رو از روی شونه ام برداشتم و سريع پريدم بيرون نماز خواندم، البته چه نمازي❗️نماز لب
طلايي❗️
🔸بگذريم، چون نفر آخر بودم تا اومدم بالا، اتوبوس حرکت کرد، رفتم نشستم، حاجي، همسفر #عارف ما هنوز خواب بود. گفتم: لابد پيش از همه رفته و نمازشو خونده❗️
شايدم #طي_الارض کرده، خوش به حالم، التماس دعا❗️
🔹تو همين فکرا بودم که پيرمردی که منو از خواب بيدار کرده بود، گفت: پسرم! اين رفيقت نماز نميخونه⁉️
گفتم:چه طور⁉️
گفت: آخه هرچي بيدارش کردم بلند نشد‼️
گفت: به تو چه ربطي داره،بذار بخوابيم پيرمرد❗️فضولي نکن❗️
تازه دوزاريم افتاد همسفر عارف ما بي نماز بود، نه ديشب نماز خوند و نه صبح. مي گفت: به يقين رسيده❗️با #مراجع
و #علما خيلي بد بود...
😏يه دفعه مث برق پريدم، جيبمو نگاه کردم، خوشبختانه کيف پولم بود. آخه ديشب خيلي اصرار داشت اگه نذري برا
حضرت داري بده بهش برسونم❗️
💠🔅💠🔅💠🔅💠
💥به اين همه سادگي خودم خنديدم و ياد حرفاي امام جماعت مسجد محلّمون
افتادم که مي گفت:
بچه ها گول نخورين، مار خوش خط و خال زياده❗️
معيارتون عمل افراد باشه نه ظاهرشون❗️
هرکي ادعاي امام زموني داشت، قبول نکنين، آخه:
🌟آن که را اسرار حق آموختند
🌟مُهر کردند و دهانش دوختند.
---------------
📚به نقل از مجله نورالصادق شماره ۷
🆔 @safiresheytan