#حرف_مفت
ارزش عمــر بشـر ، بــر دانـش و پنـــدار هست
گرچه اکنون اهل دانش در زمانه خــوار هست
گــوشِ سنگین، این زمانه بهتـرین نعمـت بُــوَد
چونکه حرف مفت در این زندگی بسیار هست
کـاش من هم گاهگاهی گــوش سنگیــن داشتم
بس که در دور و برم الفــاظ بــیمقــدار هست
حــرف های مفــتِ افرادی که عــاری از شعـور
میرسـد بر گــوش، نیش عقــرب جــرار هست
میگدازد حــرفهـای مفـت، جان را شعلـه وار
گــوش سنگین، آب بر این شعلهی بسیار هست
میکنـد سـوراخ ، قلـب آدمـی را حــرف مُفــت
میزنـد زخمــی که گویی نــاوَک مسمـار هست
میتوان از راههای سخت و جــانفرسا گذشت
حـرفهای مُفـت همچون کـوهِ ناهمــوار هست
(ساقیا) بگــذر ز حـرف مُفــت، زیـرا گفتـهانـد:
حــرفهای مُفـت ، از اندیشـهای بیمـــار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/sagharekhial
#درد
دَرد را از هــر طــرف خواندم بدیدم دَرد هست
درکِ آن ، صـرفــاً بـــرای مـَــردم همــدرد هست
کِی کسی امروزه میفهمد که دَردِ مَرد چیست؟
تا که این دنیــا ، به کـامِ مـَـردمِ نـامـَـرد هست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@sagharekhial
هدایت شده از شمس (ساقی)
#هادی_چوپان
هم موجب فخــر ملـت ایــران است
هم لایق و شایستهٔ این عنوان است
دیـدم که نـوشـتهاند بــر لــوح فلک:
محبوب قلوب، هـادی چـوپـان است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
(ن والقلم و ما یسطرون)
بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق
مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق
آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایهی ایمانش ، لق
شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق
هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق
نان آزاده شود پخته به رنج و به تعب
در تنوری که بوَد شعلهاش از داغ عرق
چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعهات ، رفته رمق
حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق
آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق
از تملق ، شده دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق
گر که از فرط فرومایگیاش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق
دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق
تشت رسواییاش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق
زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق
(ساقیا) چونکه به آزادهدلی زیستهای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/sagharekhial
هدایت شده از شمس (ساقی)
#بحر_هنر
از لعل تو آموختهام ، ناب شدن را
از شعشعهی چشم تو شبتاب شدن را
"پروانه"ای و سوختهای در برِ شمعی
کآموختهات : سوختن و آب شدن را
بی پرده بگویم که به رخسار تو دیدم
شیرینی و شیدایی و شاداب شدن را
دل بردهای از مِهر و وفا از همهی شهر
باید ز تو آموختن ، ارباب شدن را
در باغ محبت ، گل رخسار تو بر من
آموخت چگونه به دلی قاب شدن را
دیدیم به چشم دل خود در دل شبها
"از ماه رخت شیوهی مهتاب شدن را" ۱
کشتی ادب را ، به خدا ، ناوخدایی
آموختهای چیره به گرداب شدن را
بحر هنرستی و رقیب تو ، ندارد
چاره، بهجز از برکه و مرداب شدن را
خرمهره که جولاندِه بازار فریب است
کی درک کند گوهر نایاب شدن را ؟
با دیدهی دل هرکه به روی تو نظر کرد
در محضرت آموخته ، جذاب شدن را
افسوس که از نخوت اغیار نگونبخت
دادم ز کف خویش ، شرفیاب شدن را
از موج بلاخیز ، توقع نتوان داشت
جز شورش و ویرانی و بیتاب شدن را
از ریگ بیابان فنا ، هیچ ندیدم
جز در به دری در دل سیلاب شدن را
آموختهام از صدف بحر معانی
تنهایی و دردانگی و ناب شدن را
جز حق ننوشتم همهی عمر چو دیدم
در روی و ریا ، ذلتِ کذاب شدن را
بیمایهی شهرتطلب از فرط حماقت
نآموخته جز پستی و ناباب شدن را
گمنامی خود را به دو عالم ندهم چون
دیدم ضرر تشنهی القاب شدن را
آنکس که رهم بست به کویت ز دنائت
راهی نبَرد جز ، ره توّاب شدن را
هرچند که شد قافیه ایطا به ضرورت
خورشید ندارد غم اطناب شدن را
(ساقی)! بده آن باده که هوشم بَرد از سر
آن باده که آموخت به من، خواب شدن را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/shamssaghi
۱ ـ استاد مجاهدی
هدایت شده از شمس (ساقی)
(مینالم)
من از مردم فریبانِ خدانشناس ، مینالم
که با نام خدا خوردند حقالناس مینالم
از آنکه سفرهاش رنگین شده از خون محرومان
ولیکن با خودش ، ما را کند مقیاس مینالم
دلم خون است از آدمنما میمون خوشرقصی
که دم از حق زند؛ از دست این نسناس مینالم
ازین اهریمنانی که به جلد آدمی رفتند
ازین دیوانِ اهریمنتر از خناس مینالم
تنم در آسیای زندگانی ، بی رمق گشته...
که مثل دستههای خستهی دستاس مینالم
چو عمری صادقانه در مسیر عمر کوشیدم
از آن کس که ندارد حرمتم را پاس مینالم
چنان زخمی به دل دارم ازین مخلوق بی وجدان
که گویی نیش خوردم نیمهشب از ساس مینالم
شکسته، قامتم چون خطّ نستعلیق و دیوانی
که مانند قلم ، بر صفحهی قِرطاس۱ مینالم
گهی نالم به حال مردم قربانی تاریخ
نظیر ژاک رنه و دانتون و باراس۲ مینالم
شدم گاهی چو ژان والژان و ماریوس و کوزت۳ نالان
و گاهی هم به حال شخص آنجوراس۴ مینالم
هزاران بار مُردم از غم ، اما زنده گردیدم
ز دست معجزات حضرت الیاس۵ مینالم
چو عیسیٰ میکشم پَر عاقبت بر آسمان روزی
که من از فتنهی یاران باراباس۶ مینالم
فشارم گاه پایین است و گاهی میرود بالا
ولی هرگاه میبینم به دستی جاس۷ مینالم
اگرچه دائماً کوشیدهام در زندگی اما...
ندارم چون که دیگر طاقت پرگاس۸ مینالم
نمینالم از آن که : میکشد فریاد بیداری
ولی از آنکه خواباست و کشد خرناس مینالم
جهالت ریشه کرده ، ایدریغا بین این مردم
از این انسان تیپاخوردهی فرناس۹ مینالم
به می خو کردهام ناچار اگر از غصه و ماتم
ولی چون از سر انسان بَرد احساس مینالم
اگرچه عالم مستی خوشاست اما از آن روزی
که انسان را کند ولگرد و آس و پاس مینالم
نمینالم ز دست (ساقی) و جامِ مِی و مستی
از آن که داد بر دستان من گیلاس مینالم .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/shamssaghi
۱ـ قرطاس : کاغذ
۲ـ ژاک رنه و دانتون : دو تن از انقلابیون فرانسه که اعدام شدند.
۳ـ ژان والژان و ماریوس و کوزت : شخصیتهای داستان بینوایان که سرانجام ماریوس، جوان انقلابی با کوزت ازدواج کرد.
۴ـ آنجوراس : رهبر قیام پاریس که اعدام شد.
۵ـ الیاس : پیامیری که مردگان را زنده میکرد.
۶ـ باراباس : کسی که حضرت عیسی را به جای او به صلیب کشیدند.
۷ـ جاس : نبضگیر
۸ـ پرگاس : تلاش و کوشش
۹ـ فرناس : خوبآلود و نادان
(وعده و پیمان)
سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان
آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کردهاست مرا ، واله و حیران
دل بستی و دل بُردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خطِ قرمز پایان؟
برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شبهای بیابان
گویی که تو از قافلهی گنجوَرانی
اما منم از قافلهی قافلهگیران
من ساکن کوخی که خراب است به شوشام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران
در سلسلهی عشق تو عمریست اسیرم
تو بیخبر از سلسله و سلسله جنبان
مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانیست که دور است ز باران ـ
من تشنهی ته جرعهای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمهی حیوان
سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بیسر و سامان
من شاخهی خشکیدهای از باغ خزانم
آن شاخهی درماندهی در بندِ زمستان
اما تو دلانگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان
هرچند که پژمرده و افسردهترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان
دل میکَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعهای از عشق، بنوشان.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
هدایت شده از شمس (ساقی)
33.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غزل وعده و پیمان
در سلسلهی عشق تو عمریست اسیرم
تو بیخبـر از سلسـله و سلسـله جنـبان
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
#خوانش #اعظم_کلیابی #بانوی_کاشانی