#گـــرانــی
بسکه امروزه گرانی گشته است
زندگانی ، زندهمانی گشته است
کشور ما منبع نفت و طلاست
البته سودش به جیب اغنیاست
شیخی آمد با کلید ادعا
تا گشاید قفل مشکلهای ما
مشکلی آسان نشد با آن کلید
بلکه مشکلهای ماضی شد مزید
هشت سال از عمر ملت شد تباه
در مسیر زندگی ، از اشتباه
🔘
شیخ رفت و سید آمد روی کار
تا شود بهتر پس از او روزگار
وعدههایش زنگ از دل میزدود
غصه و غم را ز سینه میربود
خنده میآمد به لب بعد از تعب
غنج میزد دل به سینه از طرب
هرکسی میگفت: سید باخداست
مردمی هست و مبرا از ریا ست
میشناسد دردها را چون طبیب
نیست رنج مَسکنت بر او غریب
هر گره با دست او وا میشود
دردها با او ، مداوا میشود
شاه شطرنج است و قاضی القضات
مختلسها را نماید کیش و مات
مَحکمه از عدل بر پا میکند
انقلابی کرده غوغا میکند
همچو "ابراهیم" با لطف خدا
با شجاعت در مصاف اشقیا
میزند بر آتش نمرودیان
آتشستان را نماید گلسِتان
گل دهد بار دگر ، باغ وطن
بشکفد گلهای یاس و نسترن
میدهد رونق به ارز و اقتصاد
ارزش پول وطن گردد زیاد
تا تورم رخت بندد از میان
با تلاش حامی مستضعفان
روزها شد هفتهها و ماه و سال
کم نشد از رنج و اندوه و ملال
ای دریغا که خیال خام بود
فکرها درگیر در اوهام بود
نه تورم کم شد و نه مشکلات
بلکه ما گشتیم از نو کیش و مات
بر تورم ، دم به دم افزوده شد
روحمان افسرد و تن فرسوده شد
باز مایحتاج ملت شد گران
هی زیان و هی زیان و هی زیان
حالیا بر سفرهی بیچارگان
جای مرغ و گوشت و ماهی گران
سر شود با نان خالی روز و شب
هفتهای یک بار هم نان و رطب
دورهی مرغ و پلو یادش بخیر
گوشت و ماهی و چلو یادش بخیر
گرچه از کف رفته نعمتهای ما
نیست اما فایده ، زین گفته ها
باز هم باید که گویی شکر حق
تا که بیش از این نگردی مستحق
بلکه دستی آید از سوی خدا
تا گشاید قفل ِ علت های ما
ای خدا خود چارهساز عالمی!
وارهان ما را ز هر پیچ و خمی
تا گرانی رخت بندد از وطن
جان به لب آمد ازین رنج و محن
این وطن مهد دلیران بوده است
بیشهی پیلان و شیران بوده است
خونِ دلها خورده شد در این دیار
با سلحشوری و مجد و افتخار
که عدالت در وطن بر پا شود
عدل مولا در وطن اجرا شود
حیف میباشد که با این وضع بد
کشورم گردن بر این عسرت نهد
چون جوانانی که در این مرز و بوم
ریخته شد خونشان در جنگ شوم
تا مبادا "عزت" ما کم شود
اهل ایران در غم و ماتم شود
حال گویم با تو مسؤول عزیز
آبروی ملت خود را نریز
دخلمان با خرجمان یکجور نیست
زندگی بر ما دگر ، میسور نیست
این تورمهای روز افزون ما
میزند آتش به جان ماسَوا
ما که دایم ، دم ز قرآن میزنیم
لافِ مهر و عهد و پیمان میزنیم
پس چرا همراه با هم نیستیم؟
روی زخم خویش مرهم نیستیم
از گرانی ، جان ما بر لب رسید
خاصه از وضع اسفبار جدید
پول آب و نان و برق و گاز ما
سر زده بر عرش اعلای خدا
بسکه مایحتاج ملت شد گران
کارد بنشسته به مغز استخوان
ای که هستی قافله سالار ما
چارهای اندیشه کن بر کار ما
بلکه بر ما رو نماید زندگی
رخت بندد دورهی شرمندگی
ورنه جمعی ، از گرانی وفور
میشود راهی بزودی سوی گور
آن زمان آید ز هر گور این ندا :
مرگ بر تزویر و تلبیس و ریا
چون چهل سالاست با غم ساختیم
با گرانی دمادم ساختیم
گشت دیگر خانهی صبرم خراب
آرزوهامان شده ، نقش بر آب
دادم از کف ، اختیار خویش را
داد کردم محنت و تشویش را
چونکه باشد سامع الاصوات ما
صانع مصنوع کل ما خدا
قصهی پر غصهای ، کردم بیان
گوشهی این پرده را دادم نشان
چونکه او آگاه بر احوال ماست
بهترین داروی هر درد و بلاست
(ساقیا) جامی عطا فرما به ما
تا رها گردیم ازین ، دام بلا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
بهار 1401
http://eitaa.com/sagharekhial
#کوچهی_دلها
بیا به کوچه ی دلها ، کمی قدم بزنیم
سری به خانهی دلهای پر ز غم بزنیم
حریم مِهر ، مقدس بوَد بیا با مِهر
درون سینهی غمدیدهها حرم بزنیم
مباد آنکه بخشکد به سینه عاطفهها
بیا ز اشک محبت به سینه نم بزنیم
مباد بیخبر از هم شویم وقت ملال
بیا به رسم عطوفت سری به هم بزنیم
مباد تا که محبت روَد ز خاطرهها
به مِهر دفتری از عشق را رقم بزنیم
بکوش در ره مهر و وفا ونیکی کن
مدام گام به راه دل از کرم بزنیم
به پایمردی و همت ، به وقت حادثهها
مدد کنیم و بکوشیم و حرف، کم بزنیم
اگرچه اهل دِرم در تغافلاند امروز
تلنگری ز کرم هم به محتشم بزنیم
برای درس گرفتن ز حادثات زمان ،
سری به دیدهی عبرت به شهر بم بزنیم
اگر که منتظر آن عزیز دورانیم
که خطّ بطلان بر رنج و بر اَلم بزنیم
در این زمانه که اندوه میکند بیداد
بیا که خانهی بیداد را به هم بزنیم
دوباره فتنه به پا کرده است اهریمن
مباد تا که به همراه او قدم بزنیم
چقدر دم بزنیم از عربستیزیمان
بیا که دم ، ز وفاداری عجم بزنیم
مباد آنکه شود حق مسلمین پامال
بیا به وحدت ، بر لشکر ستم بزنیم
اگر که بیم تقابل بوَد به دل ما را
چگونه میشود آیا دم از جنم بزنیم؟
اگر که پیرو مولای شیعیان هستیم
علیه ظلم بیا تا که دل، به یم بزنیم
بیا که گردن کفار را ، به وحدت مان
به وقت حادثه با تیغهی دو دم بزنیم
طلب کنیم می از جام (ساقی) کوثر
که پشت پای، ز مستی به جام جم بزنیم
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/sagharekhial
#حرف_مفت
ارزش عمــر بشـر ، بــر دانـش و پنـــدار هست
گرچه اکنون اهل دانش در زمانه خــوار هست
گــوشِ سنگین، این زمانه بهتـرین نعمـت بُــوَد
چونکه حرف مفت در این زندگی بسیار هست
کـاش من هم گاهگاهی گــوش سنگیــن داشتم
بس که در دور و برم الفــاظ بــیمقــدار هست
حــرف های مفــتِ افرادی که عــاری از شعـور
میرسـد بر گــوش، نیش عقــرب جــرار هست
میگدازد حــرفهـای مفـت، جان را شعلـه وار
گــوش سنگین، آب بر این شعلهی بسیار هست
میکنـد سـوراخ ، قلـب آدمـی را حــرف مُفــت
میزنـد زخمــی که گویی نــاوَک مسمـار هست
میتوان از راههای سخت و جــانفرسا گذشت
حـرفهای مُفـت همچون کـوهِ ناهمــوار هست
(ساقیا) بگــذر ز حـرف مُفــت، زیـرا گفتـهانـد:
حــرفهای مُفـت ، از اندیشـهای بیمـــار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/sagharekhial
#درد
دَرد را از هــر طــرف خواندم بدیدم دَرد هست
درکِ آن ، صـرفــاً بـــرای مـَــردم همــدرد هست
کِی کسی امروزه میفهمد که دَردِ مَرد چیست؟
تا که این دنیــا ، به کـامِ مـَـردمِ نـامـَـرد هست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@sagharekhial
هدایت شده از شمس (ساقی)
#هادی_چوپان
هم موجب فخــر ملـت ایــران است
هم لایق و شایستهٔ این عنوان است
دیـدم که نـوشـتهاند بــر لــوح فلک:
محبوب قلوب، هـادی چـوپـان است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
(ن والقلم و ما یسطرون)
بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق
مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق
آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایهی ایمانش ، لق
شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق
هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق
نان آزاده شود پخته به رنج و به تعب
در تنوری که بوَد شعلهاش از داغ عرق
چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعهات ، رفته رمق
حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق
آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق
از تملق ، شده دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق
گر که از فرط فرومایگیاش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق
دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق
تشت رسواییاش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق
زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق
(ساقیا) چونکه به آزادهدلی زیستهای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/sagharekhial
هدایت شده از شمس (ساقی)
#بحر_هنر
از لعل تو آموختهام ، ناب شدن را
از شعشعهی چشم تو شبتاب شدن را
"پروانه"ای و سوختهای در برِ شمعی
کآموختهات : سوختن و آب شدن را
بی پرده بگویم که به رخسار تو دیدم
شیرینی و شیدایی و شاداب شدن را
دل بردهای از مِهر و وفا از همهی شهر
باید ز تو آموختن ، ارباب شدن را
در باغ محبت ، گل رخسار تو بر من
آموخت چگونه به دلی قاب شدن را
دیدیم به چشم دل خود در دل شبها
"از ماه رخت شیوهی مهتاب شدن را" ۱
کشتی ادب را ، به خدا ، ناوخدایی
آموختهای چیره به گرداب شدن را
بحر هنرستی و رقیب تو ، ندارد
چاره، بهجز از برکه و مرداب شدن را
خرمهره که جولاندِه بازار فریب است
کی درک کند گوهر نایاب شدن را ؟
با دیدهی دل هرکه به روی تو نظر کرد
در محضرت آموخته ، جذاب شدن را
افسوس که از نخوت اغیار نگونبخت
دادم ز کف خویش ، شرفیاب شدن را
از موج بلاخیز ، توقع نتوان داشت
جز شورش و ویرانی و بیتاب شدن را
از ریگ بیابان فنا ، هیچ ندیدم
جز در به دری در دل سیلاب شدن را
آموختهام از صدف بحر معانی
تنهایی و دردانگی و ناب شدن را
جز حق ننوشتم همهی عمر چو دیدم
در روی و ریا ، ذلتِ کذاب شدن را
بیمایهی شهرتطلب از فرط حماقت
نآموخته جز پستی و ناباب شدن را
گمنامی خود را به دو عالم ندهم چون
دیدم ضرر تشنهی القاب شدن را
آنکس که رهم بست به کویت ز دنائت
راهی نبَرد جز ، ره توّاب شدن را
هرچند که شد قافیه ایطا به ضرورت
خورشید ندارد غم اطناب شدن را
(ساقی)! بده آن باده که هوشم بَرد از سر
آن باده که آموخت به من، خواب شدن را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
http://eitaa.com/shamssaghi
۱ ـ استاد مجاهدی