#قسمت_سوم
#جاماندگان
🔸 سمیه رو ترش کرد. به حمید گفت:«الان چه کسی سرزنش می کند؟»
🔹 حمید منتظر چنین سؤالی بود. فوری جواب داد:«بله، شما غر می زنی و شرایط را برای سرزنش شدن از طرف من آماده می کنی. خوب خانم جان کمتر آه و ناله کن و غر بزن.»
🔸 سمیه خواست حرفی بزند که خانمی از پشت سر به آن ها نزدیک شد. با آن ها سلام و احوالپرسی کرد. کمی که دور شد. سمیه پرسید:«این خانم کی بود؟ چقدر قیافه اش برایم آشناست.»
🔹 حمید نگاهی به خانم که جلوتر می رفت انداخت و آهسته گفت:«فامیل بابا هستند. حتما در مراسم¬ها او را دیده ای»
🔸 سمیه از درد لنگ می زد و راه می رفت. به خاک های انباشته کنار جاده با حسرت نگاه می کرد و آرزو داشت اندکی روی آن ها استراحت کند. ولی دوست نداشت چادرش خاکی شود. حمید می گفت:«تازه موتورم داغ شده است و تا هر کجا بگویید پیاده می آیم.»
🔹 سمیه به شوخی گفت:«پس من را هم کول کن و با خودت ببر.»
🔸 حمید نگاهی به هیکل سمیه کرد و گفت:«شما که وزنی نداری. من حرف ندارم کولت می کنم و می برم.»
🔹 سمیه از اینکه حمید حرفش را جدی گرفته بود سرخ شد و گفت:«آخر من پیرزن نیستم. خجالت می کشم. تازه، کار درستی نیست و از نظر اسلام برای زن جوان بی حیایی محسوب می شود.»
🔸 حمید خندید و گفت:«چرا پیرزن هستی. آن هم از نوع غر غرویش.»
🔹 به موکبی رسیدند. حمید برای سمیه در به در دنبال آب جوش می گشت. اما آب جوش در کار نبود. وسط جاده ساندویچ آماده نان، پنیر و سبزی همراه چای و شکلات تعارف می کردند. کنار جاده هم یک تانکر آب قرار داده بودند. سمیه یک ساندویچ و شکلات برداشت. حمید برای او آب آورد و خودش چایی برداشت. سمیه شکلات را داخل جیب مانتوش گذاشت. آب را یک نفس سر کشید. هنوز تشنه بود. یک لیوان دیگر آب ریخت و نوش جان کرد. ساندویچ را درون کیفش گذاشت و آن را به حمید داد. حمید بند کیف را دور گردنش انداخت.
🔸 نگاه سمیه روی زمین می دوید. حمید لیوان درون دستش را داخل کیف گذاشت. همانطور که نگاهش به جلو بود خطاب به سمیه گفت:«خیلی بی ادبی است اگر لیوانت را کنار جاده دور بیاندازی.»
🔹 پسر بچه ای با فاصله کمی جلو آن ها می رفت. هنوز صحبت حمید به نقطه پایان نرسیده بود که لیوان یک بار مصرفش را کنار جاده انداخت. سمیه و حمید با تعجب به همدیگر نگاه کردند. سر تکان دادند. حمید خم شد. لیوان را برداشت. کمی جلوتر داخل پاکت زباله انداخت. مقداری که از موکب جلو افتادند. سمیه کفش هایش را از پا بیرون آورد. حمید آن ها را برداشت و گفت:«خانم، آنجا که زمینش نرم بود کفش هایت را در نیاوردی اینجا که زمین سفت و سنگلاخی دارد این کار را می کنی؟!»
🔸 سمیه تاب درد نداشت و نمی خواست غر بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به حمید انداخت. لنگ لنگان به راه ادامه داد. گنبد آقا علی عباس از دور خودنمایی می کرد. حمید دست بر سینه گرفت. سلام داد. بعد گفت:«خانم، گنبد را ببین. رسیدیم.»
🔹 سمیه نیش خندی زد و گفت:«تا من از درد نمیرم نمی رسیم. ما کجا زیارت کجا. هنوز نیمی از راه مانده است.»
🔸 حمید گفت:«نترس خانم، نمی میری. ماشاءالله شما خانم ها سخت جان هستید. با یک ذره درد از پا در نمی آیید.»
🔹 سمیه هم سلام داد. درد پاهایش اندکی آرامتر شد. مینی بوسی از پشت سرشان عده ای را از وسط جاده سوار کرد و از جاده کناری به طرف آخر مسیر خاکی برد. موتور سوارها هم گاهی از کنارشان می گذشتند. یک ماشین پلیس و یکی دو ماشین شخصی هم پر مسافر از کنارشان گذشتند. سمیه به ماشین ها نگاه می کرد. درد می کشید و حسرت می خورد. یاد آخرین دفعه پیاده روی اربعینشان افتاد. حمید قول داده بود سال بعد با ماشین خودشان بروند. اما ...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
بیایید امروز سؤالی از خودمان بپرسیم:
«خدا را چقدر قبول داریم؟ به اندازه چه کسی؟ یا شاید چه چیزی؟»
مثلا وقتی ماشینمان را قفل فرمان کرده یا دزدگیرش را فعال می کنیم، با خیال راحت می خوابیم یا دنبال کارهایمان می رویم.
یا وقتی فرزندمان را #مهد یا #مدرسه می سپاریم، نگران نیستیم.
تا حالا برایمان پیش آمده که چیزی را به #خدا بسپاریم و با #خیال_آسوده دنبال کارمان برویم ؟
#نشده؟
#شده و خدا #امانتدار خوبی نبوده؟
اصلاً نباید چراغ را روبروی باد گذاشت و خدا خدا کرد خاموش نشود؟
باور نمی کنم خدا امانتدار خوبی نباشد، مگر اینکه برای خدا، موقع سپردن امانت #شریک قائل بشویم.
خدا شریک خوبی است و تمام امور را به شریکش می سپارد. پس فقط به خدا باید اعتماد کرد.
بله، #چراغ را نباید روبروی باد گذاشت. اما یک زمانی پیش می آید که چاره دیگری نداریم. آن وقت چه کنیم؟
راه حل ساده است. به خدا اعتماد کنیم. قبولش داشته باشیم. دلمان نلرزد. خدا بهترین امانتداران است.
رسول الله صلی الله علیه و آله :
إنَّ لُقمانَ الحَکیمَ کانَ یَقولُ : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ إذَا استَودِعَ شَیئاً حَفِظَهُ
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:لقمان حکیم، پیوسته می گفت: «هر گاه چیزی در نزد خداوند عز و جل به امانت گذاشته شود ، حفظش می کند»
کنز العمّال : ج 6 ص 702 ح 17475
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_چهارم
#جاماندگان
🔸 اما نشد. رهبر کشور جوانیش را به پای مسئولین اجرایی گذاشت. راه را به آن ها نشان داد. اما هیچ کدام به درستی حرف او را نفهمیدند. چندین سال شعار سال را اقتصاد مقاومتی قرار داد. کارهایی در این زمینه صورت گرفت؛ اما نه آنطور که رهبر انتظار داشت. سرمایه گذاران شرکت ها با وام های کم بهره پشتیبانی شدند؛ ولی این کار به حال قشر ضعیف جامعه سود چندانی نداشت. مشاغل خانگی آنقدر که باید و شاید حمایت نشد. کارگران به لقمه نانی که از دست صاحب کارهایشان می گرفتند، دل بستند. ولی سرمایه دار تا نانش در روغن بود سر به جان کارگرش نمی گذاشت و زمانی که اندک فشاری به او وارد می شد، دست به تعدیل نیرو می زد. حمید وقتی حرف از خرید ماشین می زد، خبر نداشت به زودی قانون تعدیل نیروی صاحب شرکت شامل حالش خواهد شد.
🔹 حمید و تعداد زیادی از دوستانش همان سال از شرکت اخراج شدند. حمید در به در دنبال کار می گشت و تنها در حد روزی همان روز و گاهی بسیار کمتر درآمد داشت. سمیه از اوضاع جامعه با خبر بود. به همین علت به حمید فشار نمی آورد. او می دانست نابسامانی اقتصادی کشور زیر سر لیبرال هاست. آن ها که شعارشان در ظاهر پیشرفت کشور، به هر قیمتی حتی له کردن و تحت فشار قرار دادن قشر ضعیف جامعه است. اما در واقع به فکر عیاشی و خوشگذرانی خودشان هستند. نه به پیشرفت کشور می اندیشند و نه به خدمت برای مردم.
🔸 ناگهان موتوری از کنار سمیه با صدای نخراشیده ای گذشت و رشته افکار او را پاره کرد. سمیه زیر لب گفت:«ماشین نخواستیم. بخورد توی سرشان. اوضاع مملکت را چنان درهم و برهم کردند که دزد روز تاسوعا موتور فکسنی مان را دزدید.»
🔹 اشک درون چشمان سمیه حلقه زد. رو به گنبد گفت:«آقا، خودت جواب این ظالم ها را بده. ما صاحب داریم. مملکتمان صاحب دارد. این ها چه فکر کرده اند؟ از الان دارند برای رسیدن به لقمه چرب و لذیذ قدرت و ریاست با هم می جنگند. خدایا دیگر وقت آن نرسیده است که صاحب الامرمان تشریف بیاورند؟ اللهم عجل لولیک الفرج»
🔸 پدر حمید و دایی اش به موکبی رسیدند. روی چادر صدری آن با خطی درشت و رنگی نوشته بود؛ موکب امام علی بن موسی الرضا علیه السلام. چند نفر زن و مرد با کمک همدیگر غذاهای نذریشان را داخل سینی های بزرگ روحی گذاشته و پخش می کردند، یک پیاله گوشت لوبیا و نان لواش. آن ها غذا گرفتند و روی زیرانداز پلاستیکی پشت موکب نشستند. حمید هم غذا گرفت. پیرمردی جلو آمد. غذایی را به سمیه تعارف کرد. سمیه تشکر کرد. از او فاصله گرفت. حمید گفت:«بیا اینجا قدری استراحت کن. بلکه جان بگیری.»
🔹 پیرمرد ظرف غذا را به حمید داد و گفت:«مگر می شود غذا نخورید. غذای امام رضا علیه السلام است. به نیت شفا بخور خانم.»
🔸 سمیه حرفی نزد. روی زیرانداز نشست. به غذا خوردن دایی حسین، پدر شوهر و حمید نگاه می کرد. با خودش گفت:«این مردها به گمانم بیش از من انرژی سوزانده اند. اگر برنج عدسی که در روستای فمی خوردند را خورده بودم الان تا بیخ حلقم پر بود. چطور می توانند با اشتها غذا بخورند؟»
🔹 خدمتگزاران موکب از خودشان در حال پخش غذا عکس و سلفی می گرفتند. آقایی با فاصله پشت به سمیه نشست. خستگی از تن بیرون رانده و گذر زائران را تماشا می کرد. مگسی روی ظرف غذای سمیه پاهایش را به همدیگر می مالید. سمیه آرام با چادرش او را پراند. ناگهان نگاهش به طرف خانمی چرخیدکه غذا پخش می کرد. دوربین موبایل را به طرف آن ها گرفته بود. سمیه وسط کادر بود. ناراحت شد که بدون اجازه می خواست از آن ها عکس بگیرد. چادرش را روی صورتش کشید. وانمود کرد از گرمی آفتاب است.
🔸 حمید غذایش را تمام کرد. ظرف غذای سمیه را به همان پیرمرد بازگرداند و گفت:«حیف است. دست نزده ایم. اسراف می شود. بدهید یک بنده خدای دیگری بخورد.»
🔹 پیرمرد نوش جانی گفت و تشکر کرد. حمید بند کیف سمیه را گرفت. آن را از زمین بلند کرد. سمیه به زحمت از روی زیرانداز بلند شد. کفش هایش را پوشید و دوباره وارد جاده خاکی شدند. چند متر جلوتر موکب دیگری سرک کشید.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
وارد #قبرستان شد. بالای سر قبر پدرش نشست.
فاتحه ای خواند. به #قبر خیره شد. فکر و خیال او را با خود برد.
کنار #مادر نشست. صورت او را بوسید. از خوشحالی نمی توانست یک جا ثابت بنشیند.
پدر خانه نبود. برایش تبلت خریده بود.
مادر دستی روی سرش کشید. گفت:« دخترم، یادت باشد خداوند از دنیا هر چه نصیبت کند برای #عبرت گرفتن است و هر چه را از تو بگیرد برای #امتحان است.»
اشک از چشمانش جاری شد. روی سنگ قبر #پدر ریخت. با خود گفت:«چه امتحان سختی.»
قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ :
مَا أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً
الکافي , جلد 2 , صفحه 261
امام صادق(عليه السّلام)فرمود: به هيچ بندهاى چيزى از دنيا داده نشده جز براى عبرت گرفتن،و از بندهاى چيزى دريغ نشده جز براى آزمودن.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_پنجم
#جاماندگان
🔸 مردی جوان وسط جاده ایستاده بود. برش های قرمز هندوانه، داخل سینی بزرگ روی دستش از دور، زوار را جذب می کرد. هر کس یک یا دو برش هندوانه بر می داشت و تا چند قدم آن طرف تر سرخی اش نیست می شد و پوسته را روی زمین یا داخل نیسان کنار جاده می انداخت.
🔹 دو جوان با فاصله از موکب، سطل بزرگ آبی رنگی را کنار جاده قرار دادند تا زائران پوسته ها را روی زمین نریزند. سمیه نگاهی به داخل موکب انداخت. چند خانم مشغول برش هندوانه ها و چیدن آن ها داخل سینی بودند. یکی از آن ها در حین برش زدن هندوانه، چشم در چشم سمیه شد. چاقو دستش را برید. سمیه به طرف حمید رفت. از کیفش چسب زخمی بیرون آورد. چسب را به آن خانم داد. سمیه برای لحظه ای خودش را داخل موکب کربلا روبروی دالیه دید.
🔸 آن روز دالیه با جارو دستی مشغول جارو کردن موکب بود. بیشتر زائران برای زیارت امام عشق به طرف زیارت رهسپار شده و چند نفر گوشه و کنار موکب نشسته یا لم داده و مشغول صحبت بودند. سمیه نزدیک در، کنار کوله هایشان نشسته بود. به گرد و خاک بلند شده در چادر نگاه می کرد. دالیه در حد امکان روی موکت آنجا را جارو کشید. مشغول جمع کردن خاکروبه ها بود که دستش برید. خون از دستش جاری شد. دالیه بر خلاف تصور سمیه از دخترها و زن های چاق و هیکلی عرب، دختری لاغر و بلند بالا بود. توان جسمی کمی داشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. سمیه فورا کوله اش را گشت. چسب زخمی بیرون آورد. جلو رفت. زخم دالیه را با آن بست. دالیه با لهجه عراقی تشکر کرد. مثل همان روزی که سمیه و سمیرا برای اولین بار به آنجا آمدند و دالیه با لهجه دلنوازش جوابشان کرد و گفت:«جا نیست. شَلوغ است.»
🔹 آن ها رفتند. ولی بعد از مدت کوتاهی با خواهش و التماس پدرشان برگشتند. دالیه راست می گفت. جا نبود. زائران امام حسین علیه السلام دورادور چادر با کوله هایشان جا گرفته بودند. دو خانم شمالی نزدیک در نشسته و آن دو را زیر نظر داشتند. وقتی سمیه و سمیرا را حیران و سرگردان دیدند، برایشان جا باز کردند. سمیه تشکر کرد و گفت:«خدا خیرتان بدهد. کربلا این چند روز خیلی شلوغ است. دیشب داخل درمانگاه آن طرف خیابان خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود. پتو پیدا نمی شد؛ یعنی پیدا می شد، ولی خودخواهی امان نمی داد. یکی زیر سرشان گذاشته و دو تا رویشان کشیده بودند و خواهش هایمان فایده نداشت. تا صبح یخ زدیم.»
🔸 خانم شمالی خنده ای کرد و گفت:«در عوض اینجا شب پتو می دهند. فقط جای خوابیدن تنگ است و باید دوستانه بخوابیم.»
🔹 سمیه سرش را پایین انداخت و گفت:«شرمنده. حلال کنید جایتان را تنگ کرده ایم.»
🔸 خانم دستش را زیر چانه سمیه گرفت و گفت:«سرت را بالا بگیر. اشکال ندارد. حضرت زینب سلام الله علیها در اینجا بیش از این حرف ها سختی کشیده اند. این سختی ها که به پای آن هم نمی رسد.»
🔹 صبح فردا بعد از جمع کردن پتوها یکی از دختران خدمتگذار چادر به طرف سمیه رفت. قدش کوتاهتر از دالیه، تپل تر و رنگ صورتش روشن تر از او بود. جلو او ایستاد. به عربی چیزی می گفت. اما سمیه متوجه نمی شد. تا اینکه با حرکت دست او متوجه شد دوباره چسب زخم می خواهد. سمیه با لبخند چسب را از کیفش بیرون آورد و به او داد. او تشکر کرد و رفت. زائران خوزستانی می گفتند:«اینها خواهر هستند و مادرشان معلم است.»
🔸 هر شب خانم جوانی به موکب می آمد. به زبان فارسی سخنرانی می کرد و در آخر روضه می خواند. عده کمی از جوان ها دورش را می گرفتند. اکثر خانم ها خسته راه بودند و شاید به استراحت، بیشتر نیاز داشتند . شب چادرش را بر سر کشید. حمید، سمیه را صدا کرد تا آماده حرکت به طرف سامرا شوند. سمیه و سمیرا کوله شان را برداشتند با دالیه و بقیه خداحافظی کردند و از چادر بیرون زدند. سمیه با صدای دالیه به طرف چادر برگشت. سمیرا گفت:«یعنی چه کارت دارد که با لهجه نازش دوباره صدایت کرد: سمیه خانِم؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#پیرزن چروکیده و پوست به استخوان چسبیده شده بود. کنارش نشستم.
خواستم حالی از او بپرسم:«مادر، حالت چطور است؟ چه می کنی؟»
آهی از عمق قلبش کشید و گفت:«الحمد لله الرب العالمین. نفسی در #اطاعت امر خدا می آید و می رود. چه باید بکنم؟»
خندیدم. به شوخی گفتم:« #زندگی مادر، با دنیایت شاد باش و شادی کن.»
لبخند تلخی بر لبانش نشست. گفت:«دنیا به چه کسی وفا کرد که به من وفا کند؟»
با خنده جواب دادم:«خاصیت دنیا همین است مادر، ولی با این حرف ها نباید شادی چند روزه دنیا را از دست داد. بعد افسوسش را می خوری.»
پیرزن روسری رنگ و رو رفته اش را جلوتر کشید. نگاهی به ماشین های در حال عبور کرد و گفت:« #افسوس چه چیزی را بخورم. تو جوانی و خام، نمی دانی و نمی بینی آنچه من دیده ام و می دانم. تنها پسرم زیر ماشین رفت. جوانکم له شد. به خدا اعتراض نکردم. بعد از او شوهرم سرطان گرفت. مدتی حالش وخیم بود. #درد داشت. صبوری می کرد تا کفر نگوید. تمام مال و دارایی مان را خرجش کردیم تا شاید درد، دست از سرش بردارد. #امید داشتیم. حتی خانه مان را فروختیم. اما فایده نداشت. بالاخره درد و بیماری او را نیز به کام مرگ کشید. به هیچ کدام افسوس نخوردم و خدا را در همه حال شاکر بودم.»
پیرزن آهی کشید و ادامه داد:« #زیبایی و #جوانی و #نیرو و توانم را از دست دادم ولی باز افسوس نخوردم. چون خوشحالم دین و ایمانم را کسی نتوانسته از من بگیرد. گوشه خیابان زیر چادرم کز می کنم. همین جا شب را به صبح می رسانم. دستم را جلو احدی دراز نمی کنم. تا خدا دارم، چه غم دارم. او روزیم را می رساند. جوان، از روزی بترس که دینت را از تو بگیرند. دنیا چه بخواهی چه نخواهی از دستت می رود و این ایمانت است که در ادامه راه بعد از مرگ به یاریت می آید. جوان وقتی دینت را از تو گرفتند #افسوس بخور. آن زمان جای دارد از غصه دق کنی.»
حرف های پیرزن لبانم را بر هم چسباند. به جای اینکه #غصه او را بخورم، به درون اتاق افکارم فرو افتادم. بلند شدم. دستی بر چانه گرفتم و گفتم:«او کجا و من کجا؟»
عَنِ اَلْوَشَّاءِ قَالَ سَمِعْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ:
قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ لِلْحَوَارِيِّينَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ لاَ تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ مِنَ اَلدُّنْيَا كَمَا لاَ يَأْسَى أَهْلُ اَلدُّنْيَا عَلَى مَا فَاتَهُمْ مِنْ دِينِهِمْ إِذَا أَصَابُوا دُنْيَاهُمْ
الکافي , جلد 2 , صفحه 137
وشاء گويد: شنيدم امام رضا عليه السّلام ميفرمود: عيسى بن مريم صلوات اللّٰه عليه بحواريين گفت: اى بنى اسرائيل! بر آنچه از دنيا از دست شما رفت افسوس مخوريد، چنان كه اهل دنيا چون بدنياى خود رسند، بر دين از دست داده خود افسوس نخورند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_ششم
#جاماندگان
🔸 سمیه به داخل چادر برگشت. دالیه منتظرش بود. سمیه را گرم در آغوش گرفت. مثل کسی که می خواهد از عزیزش جدا شود و احتمال می دهد دیگر او را نبیند. چند بار دیده بوسی و خداحافظی کرد. دلش نمی آمد از سمیه جدا شود. اما چاره ای نبود. سمیه برای آخرین دفعه خداحافظی کرد. آهسته به امید دیدار گفت و از چادر بیرون رفت.
🔹 حمید لبخند معناداری زد و پرسید:«چه کارت داشت؟»
🔸 «چه میدانم. شاید دلش برایم تنگ شده بود یا می خواست بابت کاری که برایش کرده بودم تشکر کند.»
🔹 «چه کاری برایش انجام داده ای؟»
🔸 سمیه تمام داستان چسب زخم را تعریف کرد. بعد با تعجب گفت:«آخر دو تا چسب زخم چقدر ارزش دارد؟ دلیل دیگری برای این مدل خداحافظی گرم پیدا نمی کنم. نظر شما چیست؟»
🔹 سمیرا خندید و گفت:«خانم، مهره مار دنبالشان دارند. هر کس می بیندشان عاشق و دل شیفته شان می شود. چرا با من مثل تو خداحافظی نکرد؟»
🔸 سمیه نیشگونی از بازوی سمیه گرفت. به حمید اشاره کرد و آرام کنار گوش خواهرش گفت:«این ها چه مزخرفاتی است به زبان می آوری. حواست به دور و برت باشد.»
🔹 پدر ساکت بود. زیر چشمی همه را زیر نظر داشت. لب باز کرد و گفت:«دخترم، هشت سال دفاع مقدس را که فراموش نکرده ای؟»
🔸 سمیه سر بالا انداخت. پدر ادامه داد:«در این هشت سال بین ما و عراقی ها جنگ بود. هر چند ما جنگ را زیر سر صدام پلید، آمریکای مکّار و هم پیمانانش می دانیم. اما خواسته یا ناخواسته مردم دو کشور را به جان هم انداخته بودند. ممکن است اقوام او هم در این جنگ شرکت داشته اند و از ما شهید گرفته اند یا حتی اگر اینطور هم نباشد او انتظار نداشته از مردمی که زمانی روبرویشان می جنگیده اند فداکاری ببیند و این کار تو برایش خیلی ارزش داشته و به احتمال زیاد خداحافظی گرمش به خاطر رفتار انسان دوستانه ات بوده است. حالا تندتر بیایید تا از ماشین جا نمانیم.»
🔹 خانم چسب زخم را روی دستش چسباند. از سمیه تشکر کرد. حمید برش هندوانه ای را جلو سمیه گرفت. به او تعارف کرد. سمیه رو ترش کرد و گفت:«نمی خورم. چرا امسال من را همراهت به پیاده روی اربعین نبردی؟»
🔸 حمید غمگین هندوانه را پس کشید و گفت:«برای شما برداشته بودم. خودت چرایش را بهتر از من می دانی. خدا باعث و بانی بیکاری و گرانی را از صحنه روزگار محو کند.»
🔹 سمیه آمین گفت و حمید ادامه داد:«کشور ما غنی است. در چنین کشور ثروتمندی جوانان نباید مشکل کار داشته باشند. مدام مردم را از تحریم می ترسانند. مثل اینکه وقتی رهبر صحبت می کند همه دستانشان را روی گوششان می گیرند تا نشنوند. مگر رهبر نگفت تحریم به نفع کشور است؟ پس چرا مسئولین راه حل تمام مشکلات کشور را در رفع تحریم ها می دانند؟»
🔸 سمیه ناراحت تر از قبل در جواب حمید گفت:«آنان که باید، سخنان رهبر را نمی شنوند. رفع تحریم ها بهانه است. می خواهند سر مردم را به مسائل بیهوده گرم کنند تا کشور را دو دستی تقدیم غرب نمایند. جیبشان را از بیت المال پر کنند و به همان غربی ها پناهنده شوند. نمونه اش را می شود در پیگیری مداومشان برای تصویب fatf و اختلاس ها و فرارهای این چند وقت دید. یعنی رهبر موافق تصویب fatf است؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
خانه شان آنطرف #بازار قرار داشت. موقع برگشتن به خانه، مجبور بود از وسط آن بگذرد.
میوه های آبدار و رسیده، لباس های زیبا را می دید.
دلش می خواست. اما به ندرت ته جیبش پول ناچیزی پیدا می شد.
آن را هم همیشه صرف #ضروریات_زندگی می کرد.
می دید. می خواست.
دلش می رفت؛ برای چشیدن یک #خرمالوی رسیده، برای خوردن یک #انار ملس.
#احتیاج داشت. نگاهی به لباس های رنگ و رو رفته اش می انداخت.
پول نداشت. نمی خرید.
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ كَثِيرٍ اَلْخَزَّازِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
قَالَ لِي أَ مَا تَدْخُلُ اَلسُّوقَ أَ مَا تَرَى اَلْفَاكِهَةَ تُبَاعُ وَ اَلشَّيْءَ مِمَّا تَشْتَهِيهِ
فَقُلْتُ بَلَى
فَقَالَ أَمَا إِنَّ لَكَ بِكُلِّ مَا تَرَاهُ فَلاَ تَقْدِرُ عَلَى شِرَائِهِ حَسَنَةً .
الکافي , جلد 2 , صفحه 264
از محمد بن حسين بن كثير خزّار كه امام صادق(عليه السّلام) به من فرمود: آيا به بازار نمىروى ؟آيا نمىبينى ميوه مىفروشند و چيزهائى را كه دلت مىخواهد؟
گفتم:بله
پس فرمود: به راستى در برابر هر چه ببينى و نتوانى آن را خريدارى كنى،برا تو در نزد خدا حسنهاى است.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_هفتم
#جاماندگان
🔸 حمید در حالی که پوسته های هندوانه را داخل سطل می انداخت گفت:«به خدا نه. دیگر به چه زبانی بگوید مخالفم. این ها هم مدام با استفاده از خاموشی مردم به عنوان مقبولیت خودشان استفاده کرده و می خواهند کارشان را گردن مردم بیاندازند. اگر مردم هم بخواهند اعتراض کنند و بگویند مخالف کارهایتان هستیم. مطمئناً آماده اند تا از آب گل آلود به نفع خودشان ماهی بگیرند و فتنه دیگری را رقم بزنند.»
🔹 به آخرین موکب نزدیک جاده اصلی رسیدند. جوانی با موهای فر، ریش و سبیل نسبتاً بلند، کاکائو تعارف می کرد. حدود پنج سانت بالای کف سینی ورقه ای فلزی با دایره های توخالی به اندازه فنجان های کاغذی کاکائو قرار داشت. فنجان ها در سه ردیف شش تایی داخل سینی قرار داده شده بود. سمیه فنجانی برداشت. تشکر کرد و به راه افتاد.
🔸 کنار جاده سه جوان رعنا نشسته بودند. دستمال در دست داشتند.آب مایه و واکسشان آماده بود. با عبور زائران پیاده صدایشان را بلند کرده و می گفتند:«بفرمایید واکس. واکس صلواتی.»
🔹 سمیه از کنارشان گذشت. پدر شوهر کتانی پایش بود. دایی حسین هم دمپایی داشت. کفش های حمید به خاکستری تغییر رنگ داده بود. جوان در حالی که خنده بر لب داشت، رو به حمید کرد و گفت:«یا بیا کفش هایت را واکس بزنم یا بلند می شوم.»
🔸 حمید دست هایش را بالا برد و گفت:«ببخشید. من تسلیم هستم. شما خودتان را به زحمت نیاندازید.»
🔹 دایی جلوتر از بقیه از روی آسفالت به طرف حرم حرکت می کرد. پدر حمید و سمیه پشت سر او روی قسمت خاکی جاده پیش می رفتند. دایی خیلی راحت قدم بر می داشت. سمیه می لنگید. پدر شوهرش دست به کمر گرفته و بدون هیچ اعتراضی آهسته راه می رفت. سمیه از پدر حمید پرسید:«بابا درد دارید؟»
🔸 پدر شوهر آهی کشید و گفت:«چیز مهمی نیست. تا دردهای بدتر باشد روی این دردها نباید حساب باز کرد.»
🔹 چشمان سمیه گرد شد. با تعجب پرسید:«دردهای بدتر؟»
🔸 پدر شوهر دستش را از کمر به طرف ران پایش حرکت داد و گفت:«الان کمرم درد گرفته و ضعف شدیدی درون ران پایم پیچیده است. طوری که از داخل می لرزد. اما بعد از کمی استراحت این دردها آرام می شود. درد بدتر که هر گز بهبود نمی یابد. درد جاماندن است؛ درد جاماندن از غافله عشق.»
🔹 سمیه لبخندی زد و گفت:«منظورتان پیاده روی اربعین است؟ غصه نخورید اگر خدا بخواهد سال بعد همه با هم راهی کربلا خواهیم شد.»
🔸 پدر شوهر سکوت معناداری کرد. اندکی بعد ادامه داد:«پیاده روی اربعین جای خود دارد. اما نه، منظورم آن نبود. من از دوستانم جا ماندم. آن هایی که برای اطاعت از امر رهبر سر و دست می شکستند. امثالشان همین الان هم در این مملکت زیادند؛ مثل مدافعان حرم. کاش مسئولین، مطیع رهبر بودن را از آن ها می آموختند. هر چند لقمه حرام بسیاری از چشم و گوش ها را کر و کور می کند و نمی گذارد راه حق را ببینند. در زمانی که جبهه می رفتم هر کس اندکی به درستی راهش شک می کرد از زمره خوبان بیرون می رفت. جسممان خانه ترکش ها شد، اما شهادت نصیبمان نشد. از زمره خوبان جا ماندم.»
🔹 سمیه پرسید:«مگر شما به درستی راهتان شک کردید؟»
🔸 پدر شوهر دستی روی سرش کشید و گفت:«نه، شک نکردم. دنیا به اسارتم گرفت.»
🔹 حمید بیسکویت به دست جلو آمد. سمیه پرسید:«بیسکویت کجا بود؟»
🔸 حمید خنده ای کرد و گفت:«این جوان، عجب بچه باحالی بود. هم کفش هایم را واکس زد. هم بیسکویتم داد.»
🔹 کنار جاده کامیونی پارک کرده و چند نفر جعبه های سیب قرمز را پایین می چیدند. مرد میانسالی یکی از جعبه ها را روی دست گرفته بود. رهگذران دست برده و سیب بر می داشتند. سمیه به سیب نگاه کرد تا رفت به حمید بگوید:«نخور. شسته نیست.» حمید سیب را گاز زد. کلمات داخل دهان سمیه پاره پاره شد.
🔸 حمید لبخندی زد و گفت:«دیر گفتی. خانم، مثل من سریع باش. تازه من خودم حواسم بود، با دست پاکش کردم.»
🔹 سمیه حالت انزجاری به چهره اش گرفت. نگاهی به دایی کرد. او هم سیبش را خورده بود. پدر شوهر سیبش را به او داد و گفت:«با دندان مصنوعی نمی شود سیب به این سفتی را خورد.»
🔸 سمیه هر دو را داخل کیفش انداخت. حمید سیبش را تمام کرد. رو به سمیه گفت:«می خواهم یک خاطره جالب از اربعین امسال برایت تعریف کنم.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
از حرف های مادر شوهرش ناراحت شده بود.😔 آرام و قرار نداشت.
باید ظلمی را که در حقش روا شده بود برای کسی تعریف می کرد. #گوشی تلفن را برداشت. 📞
👼 کسی را کنارش حس کرد که می گفت:«حرف بدی زد؟ بگذر. حلالش کن. خودت را به #غیبت و #تهمت آلوده نکن. خواهش می کنم گوشی تلفن را سر جایش بگذار. رهایش کن. برو غذایت را درست کن. خانه را جارو بزن. گرد گیری کن.»
👿 کس دیگری در سمت دیگرش می گفت:«همه چیز تقصیر مادر شوهرت است. اینکه الان حوصله ات به غذا درست کردن و بقیه کارها نمی رسد. شماره بگیر با مادرت یا خاله ات یا ... درد دل کن. آرام می شوی. آنوقت به همه کارهایت هم خواهی رسید.»
گوشی را کنار گوشش گذاشت. شماره گرفت.☎️
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
إِنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَيْنِ رُوحُ اَلْإِيمَانِ يُسَارُّهُ بِالْخَيْرِ وَ اَلشَّيْطَانُ يُسَارُّهُ بِالشَّرِّ فَأَيُّهُمَا ظَهَرَ عَلَى صَاحِبِهِ غَلَبَهُ
بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 67 , صفحه 53
امام ششم عليه السّلام فرمود: قلب آدمى داراى دو گوش است روح ايمان در يكى راز گوئى بخير و خوبى ميكند و شيطان هم در بارۀ شرور و بدىها رازگوئى ميكند هر يك از اين دو عامل بر ديگرى چيره شد او دل را تصاحب ميكند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_هشتم
#جاماندگان
🔸 سمیه با ذوق به حمید نگاه کرد و گفت:«چه خاطره ای؟»
🔹 حمید تفاله سیب را بالا گرفت. نگاهی به آن انداخت. گفت:«اربعین امسال در موکبی استراحت می کردم. پیرمردی کنارم دراز کشیده بود. حرف کسب و کار پیش آمد. باغدار دماوندی بود. از به زمین رفتن سیب هایش، واردات غیر ضرور، بی تدبیری دولت و عدم حمایت باغداران می نالید.»
🔸 سمیه اخم هایش را درهم برد. گفت:«اصلاً دولت و مسئولین اجرایی بی تدبیر، چرا می گذارند نعمت خدا به زمین برود و اسراف شود؟»
🔹 حمید با حالت تمسخر گفت:« باغدار بیش از ارزش مالش باید هزینه کند تا آن را وارد بازار کند. تازه چه بازاری؟ بازاری که از میوه های اعلای خارجی و قیمت پایین تر از قیمت باغدار ایرانی اشباع شده است. باغداری برایش نمی صرفد. باغش را خشک می کند. درخت هایش را می برد. به آقا زاده ها می فروشد تا در آن ویلا بسازند و حالش را ببرند. حالا خانم چه پیشنهادی دارند؟»
🔸 سمیه با عصبانیت گفت:«آخر چرا بخشکانند؟ چرا بفروشند؟ بین جوان های بسیجی یک فراخوان بزنند و برای نجات محصولاتشان از آن ها کمک بگیرند. ارزش کارشان را برایشان توضیح دهند. توجیهشان کنند اگر این میوه ها از بین بروند در این مورد هم به خارج وابسته خواهیم شد. این باعث به کرسی نشستن حرف آنهایی می شود که می خواهند نفت را در قبال غذا تبادل کنند.»
🔹 حمید دستی به ته ریشش کشید و گفت:«خانم، کدام جوان بسیجی؟ چقدر خوش بین هستی. اگر جوانی هم باشد به باغ های خودشان می رسند.»
🔸 سمیه نگاهی به صندلی های کنار مسیر انداخت. چادرش را تنظیم کرد و گفت:«شما جوان های کشورمان را دست کم گرفته ای. اگر به اهمیت موضوع پی ببرند، رایگان از خانه و زندگیشان می زنند و برای کمک می روند. این حرف را از روی باد هوا نمی زنم بلکه جوانانمان در سیل چند وقت پیش این را به اثبات رسانده اند.»
🔹 حمید شانه به شانه سمیه راه می رفت. گفت:«این چه قیاسی است می کنی؟ سیل یک بحران بود. بحرانی که چند نفر محدود را درگیر نکرد. چندین روستا و شهر درگیرش شده بودند. ضرر چند باغدار و خشک شدن چند باغ به اندازه یک سیل مهم نیست.»
🔸 سمیه رو به حمید شد و گفت:«چطور مهم نیست؟ بله، شاید خسارت یکجا وارد نشود. اما به مرور زمان سرمایه ملی یک کشور از بین می رود و به اقتصاد و خودکفایی مملکت ضربه بزرگی وارد می شود.»
🔹 حمید دست سمیه را گرفت. با هم از خیابان گذشتند. آن طرف که رسیدند، گفت:«باشد قبول که مسأله مهم است. اما برای خیلی از مردم مهم جلوه نمی کند. وقتی بازار از انواع میوه با نازلترین قیمت اشباع است، حتی خودت هم میوه ارزانتر را می خری.»
🔸 سمیه با بی حوصلگی گفت:«باغدار هم نباید خودخواه باشد و فقط منافع خودش را در نظر بگیرد. همیشه منافع ملی ارزشمند تر از منافع فردی هستند. اصلا مثل این آقایی که سیب می داد سیب هایش را خیرات کند. از مالش بگذرد بعد ببیند چقدر برکت وارد زندگیش می شود. هنوز در کشورمان هستند کسانی که سال تا سال روی یک میوه تازه و رسیده را نمی بینند. هر کس باید به سهم خودش گذشت داشته باشد.»
🔹 حمید سری تکان داد. سکوت کرد. به فکر فرو رفت. سمیه به طرف صندلی ها رفت. چند نفری خسته راه روی آن ها نشسته بودند. سمیه روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست. وسط جاده چای و حاجی بادامی تعارف می کردند. آن طرف دیگ و بساط آش بر پا بود. چند خانم و آقا مشغول درست کردن پیاز داغ بودند. بچه خردسالی با پای برهنه وسط دست و پایشان اینطرف و آنطرف می رفت. حمید برای خودش چایی و برای سمیه یک مشت حاجی بادامی برداشت. به طرف سمیه رفت. حاجی بادامی ها را به او داد. کنار جدول نشست. چایی را نوشید. تا امامزاده یک خیابان کوتاه بیشتر فاصله نبود.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh