eitaa logo
تنها ساحل آرامش
69 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
* هر روز چقدر قرآن می خوانیم؟ * چقدر به معانیش دقت می کنیم؟ * چقدر به آیاتش عمل می کنیم؟ * حیف نیست روزمان بدون قرآن شب شود؟ *حیف نیست شبمان بدون قرآن به روز برسد؟ * حیف نیست از برکاتش در دنیا و آخرت خودمان را محروم کنیم؟ * حیف نیست در دنیا از راهنمایی هایش خودمان را محروم کنیم؟ * حیف نیست در آخرت شاهد باشیم دیگران به واسطه قرآن خواندن و عمل به آن به چه درجاتی می رسند و ما از آن محروم باشیم؟ عَنْ يَعْقُوبَ اَلْأَحْمَرِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي كُنْتُ قَرَأْتُ اَلْقُرْآنَ فَفَلَتَ مِنِّي فَادْعُ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُعَلِّمَنِيهِ قَالَ فَكَأَنَّهُ فَزِعَ لِذَلِكَ فَقَالَ عَلَّمَكَ اَللَّهُ هُوَ وَ إِيَّانَا جَمِيعاً قَالَ وَ نَحْنُ نَحْوٌ مِنْ عَشَرَةٍ ثُمَّ قَالَ اَلسُّورَةُ تَكُونُ مَعَ اَلرَّجُلِ قَدْ قَرَأَهَا ثُمَّ تَرَكَهَا فَتَأْتِيهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِي أَحْسَنِ صُورَةٍ وَ تُسَلِّمُ عَلَيْهِ فَيَقُولُ مَنْ أَنْتِ فَتَقُولُ أَنَا سُورَةُ كَذَا وَ كَذَا فَلَوْ أَنَّكَ تَمَسَّكْتَ بِي وَ أَخَذْتَ بِي لَأَنْزَلْتُكَ هَذِهِ اَلدَّرَجَةَ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ ثُمَّ قَالَ إِنَّ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيُقَالَ فُلاَنٌ قَارِئٌ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيَطْلُبَ بِهِ اَلدُّنْيَا وَ لاَ خَيْرَ فِي ذَلِكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيَنْتَفِعَ بِهِ فِي صَلاَتِهِ وَ لَيْلِهِ وَ نَهَارِهِ الکافي , جلد 2 , صفحه 607 يعقوب احمر گويد:به امام صادق عليه السّلام عرض كردم: قربانت شوم،راستى كه من قرآن را آموختم ولى فراموش كرده‌ام،به درگاه خداى عزّ و جلّ‌ دعا كنيد كه آن را به من بياموزد،گويا مانند اينكه آن حضرت از اين گزارش ناراحت شد و فرمود:خدا آن را به تو و ماها همه ياد بدهد-گويد:ما حدود ده نفر بوديم-سپس فرمود: سوره‌اى است كه همراه مردى بوده،آن را خوانده و سپس آن را واگذاشته و روز قيامت در نيكوترين صورتى بيايد و بر او سلام دهد،او مى‌گويد:تو كيستى‌؟جواب مى‌دهد:فلان سوره‌ام و اگر تو به من چسبيده بودى و مرا نگه داشته بودى،تو را در اين درجه فرود مى‌آوردم،بر شما باد به ملازمت قرآن سپس فرمود:برخى مردمند كه قرآن را مى‌خوانند تا گفته شود:فلانى قرآن‌خوان است و برخى باشند كه قرآن را مى‌خوانند براى به دست آوردن دنيا،در اينها خيرى نيست و برخى باشند كه قرآن مى‌خوانند تا در نماز شب و روز خود،از آن سود برند. @sahel_aramesh
-آقا پیامت دادم چرا جواب ندادی؟ -برایم پیام نیامده است. -یعنی خط ها تو بازی رفته اند؟ -نمیدانم. شاید. ولی بگذار ببینم.(پیام های گوشی اش را بررسی می کند.) نه، پیامی از شما ندارم. -پیامت داده بودم سی و پنج تا نان برایم کنار بگذاری من هم سر ساعت بیایم ببرم. -اشکال ندارد. حالا برایت می پزم. جایی که کار نداری؟ -کار که ... ولی خب حالا دیگر ارزش ندارد با این گرانی بنزین بخواهم دو بار مسیر را بروم و برگردم. (نانوا آهنگی پخش می کند و همگام با آن مشغول کار می شود.) -همین امروز از جلو خیابان امامزاده می گذشتم. دو تا جوان سوار ماشین بودند. یکی آرام می رفت و دیگری سرعتش بالا بود. عجله داشت. می خواست سبقت بگیرد؛ اما آن که آرام می رفت حواسش نبود و راه نمی داد. جوانی که عجله داشت، هوی کشید و گفت: این چه طرز رانندگی است آن یکی جواب داد: فکر کردی بزرگراه همت است که می خواهی تند بروی. هر دو نگه داشتند. خواستند از ماشین پیاده بشوند. ماشینم را نگه داشتم. پیاده شدم. جلوشان را گرفتم و گفتم: مسئله خاصی پیش نیامده است. بگذرید و بروید که برایتان شر نشود. هر دو گازش را گرفتند و رفتند. (یکی از مشتریان حرفش را تأیید کرد) -کار خوبی کردی. مردم اعصاب ندارند. پیاده می شدند، معلوم نبود چه بلایی سر هم می آوردند. -خدا ریشه هر چی آخوند است بکند که تمام بدبختی هایمان زیر سر این آخوندهاست. (مشتری دیگری با چهره ای گشاده رو به او می شود.) -آقا جان در هر قشری آدم خوب و بد هست. ولی انگار ما مردم به دیدن بدها عادت کرده ایم. اگر رئیس جمهور اعمالش اشتباه است، انتخاب اشتباه خود ماست. ما درست انتخاب نکردیم. نمی دانم چرا هیچ کس در این مملکت نمی خواهد مسئولیت کار خودش را بر عهده بگیرد؟ (نانوا نگاهی به ستون نان ها می اندازد) -درست شد؟ -نه هنوز دوازده تا کم است؟ (نگاهی به صف پشت سرش می اندازد. سری تکان می دهد.) -اگر پیامم را دیده بودی این همه کسی به خاطر من اذیت نمی شدند. راستی خوش قدم هم هستم. هر وقت می آیم خیلی زود اینجا پر مشتری می شود. (نانوا با بی تفاوتی نیشخندی می زند. چانه خمیر را پهن می کند.) -همیشه همین تعداد مشتری دارم. (دست مالش را پهن می کند. نان ها را با قیچی برش می زند و داخل دستمال می پیچد.) (نانوا همانطور که خمیر پهن می کند گردن می کشد.) -حاجی جان، این دفعه خواستی بیایی حتماً پیام بده. -پیام نمی دهم. (دستمال نانش را داخل ساک می گذارد. برمی دارد و می رود.) @sahel_aramesh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ سخنرانی روشنگر آقای کریمی قدوسی نماینده مجلس 🔶 خواهش می کنم حتما گوش دهید. 🙏 روی حرف ها بدون جهت گیری فکر کنید. صحت آن ها را با عملکرد تک تک افراد بسنجید.
اگر دوست دارید با خدا عاشقانه حرف بزنید،😍 دعای کمیل شب های جمعه فراموشتان نشود.😉 @sahel_aramesh
ی 😭 روزیتان اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین @sahel_aramesh
قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : إِنَّمَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اِثْنَتَيْنِ اِتِّبَاعَ اَلْهَوَى وَ طُولَ اَلْأَمَلِ أَمَّا اِتِّبَاعُ اَلْهَوَى فَإِنَّهُ يَصُدُّ عَنِ اَلْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ اَلْأَمَلِ فَيُنْسِي اَلْآخِرَةَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 335 امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: همانا من از دو چيز بر شما مى‌ترسم:پيروى از هواهاى نفسانى و آرزوهاى دراز. اما نتيجه پيروى از هوا،اين است كه انسان را از حق،باز مى‌دارد و اما آرزوى دراز سبب فراموشى آخرت مى‌شود. @sahel_aramesh
به صورت پر مهر مادر خیره شده بود. مادر بافتنی می بافت. صدایی از بیرون خانه سکوت بینشان را شکست. -نان خشکیه. نان خشک. از مادر پرسید:«نان خشک نداریم، ببرم به نان خشکی بدهم؟» ترسی در وجود مادر نشست. کاموا را کنار گذاشت. دستان کوچکش را گرفت و گفت:«دخترم، شما هیچ وقت نباید دم در بروی. بچه دزدها شما را می دزدند.» دختر با تعجب پرسید:«این آقا که بچه دزد نیست. نان خشک می خرد.» مادر می خواست هر طور شده او را متقاعد کند. جواب داد:«بعضی ها الکی می گویند نان خشکی تا بچه ها فریب بخورند و از خانه بیرون بروند و آن ها را بدزدند.» دختر سری تکان داد. باشدی گفت و دیگر حرفی نزد. مادر نکته ای را بیاد آورد و گفت:«دخترم یادت باشد، اگر آقایی داخل کوچه بستنی یا شکلات تعارفت کرد و تو تنها بودی از او نگیر.» دختر چشمهایش گشادتر از قبل شد و گفت:«آخر چرا؟ شاید دوستم دارد و می خواهد شکلاتم بدهد.» مادر لبخندی زد و گفت:«شاید هم می خواهد فریبت بدهد و تو را بدزدد. بعد خدا عالم است چه بلایی سرت می آورد. حتی اگر تنها بودی سوار ماشین یا موتور هیچ مرد غریبه ای نشو.» ترس وجود دختر را گرفت. به مادر گفت:«چه مردم بدی هستند. چرا نمی توانند ببینند ما مثل بچه آدم زندگیمان را بکنیم؟ همیشه می خواهند ما را بدزدند.» مادر لبخندی زد و گفت:«اگر حواسمان جمع باشد و به کسی که نمی شناسیم اعتماد نکنیم و حتی بدون مادر و پدر با آنهایی که می شناسیم جایی نرویم. هیچ اتفاقی نمی افتد.» دختر خندید. دستان مادر را بوسید. دوباره محو صورت مهربانش شد. @sahel_aramesh
👬 گاهی وقت ها بعضی افراد ادعای می کنند؛ 👬 اما بعد از گذشت مدتی متوجه می شوی فریبت داده اند. 👬 واقعی برایت نبوده است. 👬 دوست داری بدانی دوست واقعی چه شرایطی دارد؟ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: لاَ تَكُونُ اَلصَّدَاقَةُ إِلاَّ بِحُدُودِهَا فَمَنْ كَانَتْ فِيهِ هَذِهِ اَلْحُدُودُ أَوْ شَيْءٌ مِنْهَا فَانْسُبْهُ إِلَى اَلصَّدَاقَةِ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ فِيهِ شَيْءٌ مِنْهَا فَلاَ تَنْسُبْهُ إِلَى شَيْءٍ مِنَ اَلصَّدَاقَةِ فَأَوَّلُهَا أَنْ تَكُونَ سَرِيرَتُهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ لَكَ وَاحِدَةً وَ اَلثَّانِي أَنْ يَرَى زَيْنَكَ زَيْنَهُ وَ شَيْنَكَ شَيْنَهُ وَ اَلثَّالِثَةُ أَنْ لاَ تُغَيِّرَهُ عَلَيْكَ وِلاَيَةٌ وَ لاَ مَالٌ وَ اَلرَّابِعَةُ أَنْ لاَ يَمْنَعَكَ شَيْئاً تَنَالُهُ مَقْدُرَتُهُ وَ اَلْخَامِسَةُ وَ هِيَ تَجْمَعُ هَذِهِ اَلْخِصَالَ أَنْ لاَ يُسْلِمَكَ عِنْدَ اَلنَّكَبَاتِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 639 امام صادق عليه السّلام فرمود: دوستى از روى راستى و درستى نباشد جز با شرائط‍‌ آن پس هر كه در او آن شرائط‍‌ يا پاره‌اى از آنها باشد او را اهل چنين دوستى بدان و كسى كه چيزى از آن شرائط‍‌ در او نباشد او را باين گونه دوستى نسبت مده. اولش اينكه نهان و عيانش براى تو يكسان باشد. دوم اينكه زيب و زينت تو را زينت خود داند، و زشتى تو را زشتى خود شمرد. سوم اينكه رياست و دارائى حالش را نسبت بتو تغيير ندهد. چهارم اينكه از آنچه توانائى دارد نسبت بتو دريغ نكند. پنجم - كه همۀ اين خصلت‌ها را در بردارد - اينكه هنگام بيچارگى و پيش آمدهاى ناگوار تو را رها نكند. @sahel_aramesh
🍀 حسین را کنار مسجد دیدم. با عجله به سمت یکی از مسئولین بسیج رفت. بلند صدایش کردم:«حسین. آقا حسین» 🍀 رویش را به طرفم چرخاند. تا من را دید. ذوق کرد. با دست اشاره کرد، به طرفش بروم. با او دست دادم. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت:«حمید جان میایی با هم برویم؟» 🍀 چشمانم داشت از کاسه بیرون می پرید. گفتم:«کجا حسین جان؟» 🍀 حسین آب دهانش را فرو داد و با شوق خاصی برایم گفت:«یک اردوی رایگان هست. یعنی هزینه رفت و برگشت و خورد و خوراک رایگان است.» 🍀 لبخندی زدم و گفتم:«چه خوب. حالا کجا می رویم؟» 🍀 حسین قیافه جدی ای به خودش گرفت و گفت:«البته دو شرط دارد.» 🍀 دستی روی صورت بی مویم کشیدم و پرسیدم:«چه شرطی؟» 🍀 حسین مثل زمان هایی که می خواست بگوید بزرگ شده ام سبیل های نازکش را تاب داد و گفت:«اول باید از پدرت رضایت نامه داشته باشی و دوم آنجا که رفتی باید کار کنی. بخور و بخوابی در کار نیست.» 🍀 کشتی هایم غرق شدند. غم بر چهره ام نشست. گفتم:«مگر کجا می رویم؟» 🍀 حسین خیلی جدی جواب داد:«مناطق محروم. میرویم تا برایشان رایگان کار کنیم. احتمالا کرمانشاه مقصدمان باشد. باید با هر سختی که پیش آمد بسازیم. باید کمکشان کنیم تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و زندگیشان را از سر بسازند. اگر هیچ کس نبیند مطمئن باش خدا می بیند. اجرت محفوظ است. حالا هستی؟» 🍀 سرم را خاراندم. اندکی فکر کردم. دلم نیامد نه بگویم. آن ها هم مسلمانند و همه هم وطن هستیم. اگر ما جوان ها به دادشان نرسیم چه کسی به داد آن ها خواهد رسید. دستم را پایین آوردم. محکم دست حسین را فشردم و گفتم:«هستم. برای رضایت پدرم بهترین واسطه مادرم است. او راضی اش خواهد کرد.» 🍀 حسین چشمکی زد. گفت:«پس من اسمت را می نویسم. تو برو رضایت نامه ات را جور کن که فردا حرکت است.» @sahel_aramesh
بالای سر قبر ایستاد. نگاهی با خشم به سنگ قبر انداخت. سری تکان داد. آهی از عمق جان کشید. با بغض گفت:واقعا دنیا ارزش این همه ظلم و ستم را داشت؟ آدمی که آنقدر زورگو بود درون خاک خوابیده و نمی تواند از خود هیچ عکس العملی نشان دهد. کاش قبل از رسیدن مرگش توبه کرده و دست از جنایاتش بر می داشت و کمتر هوای نفسش را پروار می کرد. دنیای ما را نابود کرد و به فکر نابودی آخرتش نبود. قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : تَرْكُ اَلْخَطِيئَةِ أَيْسَرُ مِنْ طَلَبِ اَلتَّوْبَةِ وَ كَمْ مِنْ شَهْوَةِ سَاعَةٍ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَوِيلاً وَ اَلْمَوْتُ فَضَحَ اَلدُّنْيَا فَلَمْ يَتْرُكْ لِذِي لُبٍّ فَرَحاً الکافي , جلد 2 , صفحه 451 امير المؤمنين عليه السلام فرمود: دست برداشتن از گناه آسانتر از طلب توبه است، و بسا شهوترانى يك ساعت كه اندوه درازى بجاى گذارد. و مرگ دنيا را رسوا كرده و براى هيچ صاحب خردى شادى نگذاشته است. @sahel_aramesh
؟ یا ؟ 🌻 دستش را اهرم چانه کرده، کنار حمید نشسته و با محبت به او نگاه می کند. ناگهان حرفی در خاطرش بازیابی می شود. بی مقدمه می گوید:«از روزی که حضرت آدم علیه السلام به زمین هبوط کرد تا امروز انسان های زیادی به دنیا آمده و رفته اند. پس دنیا جای ماندن نیست. درست است.» 🌻 حمید همانطور که مشغول کار است با حرکت سرش حرف او را تأیید می کند. سمیه می پرسد:«پس چرا اکثر مردم دنبال جمع کردن مال دنیا هستند با اینکه بعضیشان یقین دارند حتی لذت استفاده از همه آن را نخواهند چشید؟» 🌻 حمید سری تکان می دهد و می گوید:«چه میدانم. حتما حرص و طمع عقلشان را ربوده است. یعنی اصلا اجازه تصمیم گیری به عقلشان نمی دهند. فکر می کنند بهترین کار را دارند انجام می دهند. شاید هم فکر می کنند وقتی مردند بازماندگانشان برایشان خیرات خواهند داد. اما بسی خیال باطل.» 🌻 سمیه قدری فکر می کند و دوباره می پرسد:«چرا با دین مخالفند؟» حمید لبخندی میزند و می گوید:«با دین مخالف نیستند. از دین بهره کشی می کنند. می دانی یعنی چه؟» 🌻 سمیه ابروهایش را جمع می کند. چیزهایی به ذهنش میرسد. اما دوست دارد از زبان حمید جواب را بشنود. می گوید:«یعنی چه؟» 🌻 حمید نیشخندی میزند و می گوید:«یعنی هر جا دین به داد دنیایشان برسد می گویند خدا پدر هر چه آخوند است بیامرزد و هر جا دین به داد دنیایشان نرسد می گویند خدا ریشه هر چه آخوند است بکند. آنجا که نظر دین به نفع دنیایشان است می پذیرند و آنجا که به ضرر دنیایشان است رد می کنند.» 🌻 سمیه دستانش را از زیر چانه برمی دارد. صاف می نشیند و می پرسد:«حالا چرا به همه آخوندها بد می گویند؟» 🌻 حمید در حالی که رگ های گردنش در حال متورم شدن است می گوید:«چه می دانم. یکی نیست بگوید بدبخت راه سعادتت را همین آخوندها به تو نشان می دهند. هر چند بعضی آخوندها هم جلوه آخوندی را زیر سؤال برده اند. اما این دلیل نمی شود به خودمان اجازه بدهیم به طور کلی به همه افراد یک قشر توهین کنیم.» 🌻 سمیه دستی روی سر حمید می کشد و می گوید:«حالا شما به اعصابت مسلط باش. إن شاءالله خدا آنها را هم به راه راست هدایت کند.» @sahel_aramesh
🌹 دوستت داریم و برای اثبات دوستی مان از تو بابت همه چیز ممنون هستیم. ما را بر از هایت و از ها و به و از و از و خوار کردن و بزرگ داشتن و به و یاوری و دادرسی موفق بدار. تا بتوانیم مان را به اثبات برسانیم. 🌹 @sahel_aramesh
خانه یکی از دوستانش رفت. درباره موضوع های گوناگون کردند. بعضی رازها سر باز کرد. به خانه خودشان برگشت. تلفنی با یکی دیگر از اقوام درباره اتفاق ها و های خانه دوستش صحبت کرد. چند روز بعد به مهمانی رفت. صاحب خانه از تمام های او و دوستش خبر داشت. از حرف های تلفنی اش سوء استفاده شده بود. به خودش نهیبی زد و گفت:«یادت باشد، هم است.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَةِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ أَنْ يُحَدِّثَ بِحَدِيثٍ يَكْتُمُهُ صَاحِبُهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ ثِقَةً أَوْ ذِكْراً لَهُ بِخَيْرٍ . الکافي , جلد 2 , صفحه 660 حضرت صادق عليه السلام فرمود: مجلسها امانت است، و كسى حق ندارد كلام محرمانه رفيق خود را بدون اجازۀ او بازگو كند، مگر در موردى كه شنونده مورد وثوق و اطمينان باشد يا ذكر خيرى از آن رفيق باشد. @sahel_aramesh
🍁 سوار پراید سفیدشان شدند. به طرف خانه پدر بزرگ حرکت کردند. بچه ها از داخل ماشین، کوچه ها، خیابان ها و مردم را تماشا می کردند. زمین همه جا آسفالت بود؛ حتی کوچه ها. به خانه پدر بزرگ رسیدند. پدر بزرگ در را برایشان باز کرد. با روی خوش با یکی یکی آن ها از بزرگ به کوچک دست داد. با تعارف او وارد اتاق پذیرایی شدند. دور تا دور نشستند. پدر بزرگ کنار سماور همیشه روشن، روی بالش مخصوصش نشست. مادر گفت:«آقا جان، بچه ها مشتاق شنیدن داستان هایتان هستند. می شود برایشان یکی از داستان هایتان را تعریف کنید.» 🍁 پدر بزرگ همانطور که قوری، داخل یک دستش بود و چایی را داخل استکان کمر باریک می ریخت، گفت:«چه بگویم؟» 🍁 یکی از بچه ها با ذوق گفت:«آقا جان از زمان خودتان برایمان تعریف کن. آن زمان خیابان ها چه شکلی بود؟ ماشین داشتید؟» 🍁 لبخند تلخی بر لبان پدر بزرگ نشست. گفت:«نه پسرم، ماشین کجا بود؟ آن زمان پولدارترین مردم شهر قاطر یا اسب داشتند. بعضی که دستشان به دهانشان می رسید الاغ داشتند. تمام جاده های اصلی خاکی بود؛ چه برسد به خیابان ها و کوچه پس کوچه ها. نمی دانم شاه اصلا به مردم فکر می کرد؟» 🍁 پدر بزرگ آهی کشید. بچه ها میان چروک های صورتش گم شدند. با حرف های پدر بزرگ به پنجاه یا شصت سال پیش سفر کردند. مادر پرسید:«مسافرت بین شهری هم می رفتید؟ مسافرت زیارتی یا کاری؟» 🍁 پدر بزرگ دستی روی سر بی مویش کشید و جواب داد:«در شهر فقط یک کامیون بود که مردم با آن به شهرهای مجاور می رفتند. گاهی الاغ، گاو و گوسفندشان را هم سوار می کردند. همه مجبور بودیم کنار هم بنشینیم. البته من که جوانتر بودم گاهی وقتی جا نبود مجبور بودم به بدنه ماشین آویزان بمانم تا برسیم. خیلی سخت بود. هیچ رسیدگی به مردم نمی شد. هیچ کس به داد دل مردم نمی رسید. الان تا پشت در خانه را آسفالت کرده اند.» 🍁 مادر بزرگ با ظرف میوه وارد اتاق شد. آن را جلو عروسش گذاشت. کنار پدر بزرگ نشست. مادر رو به او پرسید:«عزیز، زمانی که جوان بودید. لباس هایتان را کجا می شستید؟ اصلا داخل خانه ها آب بود؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:«نه، ننه. آب کجا بود. آب خوردنمان را از آب انبار می آوردیم. برای شستن لباس هم باید به رختشوی خانه می رفتیم. همه ردیف جوی آب می نشستند و لباس هایشان را می شستند.» 🍁 بچه ها با دهان باز و چشمهای گشاد شده به مادربزگ خیره شده بودند. مادر بزرگ گفت:«آره ننه، پدر و مادرتان به این راحتی بزرگ نشدند. الان شما خیلی راحت هستید. خدا را شکر کنید. من دو تا بچه اولم چون ذغال نداشتیم تا زیر کرسی بگذارم و گرم شوند سده کردند و مردند.» 🍁 اشک از گوشه چشمان مادر بزرگ جاری شد. آن را با گوشه روسری گل گلش پاک کرد. گفت:«بفرمایید. نیاورده ام نگاهش کنید. بفرمایید. خدا را شکر سختی های زمان شاه تمام شد. هر چند دنیا هیچ وقت رنگ آسایش و راحتی را به ما انسان ها نشان نخواهد داد.» @sahel_aramesh