eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 ⚡ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ يَمْطُلْ عَلَى ذِي حَقٍّ حَقَّهُ وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى أَدَاءِ حَقِّهِ فَعَلَيْهِ كُلَّ يَوْمٍ خَطِيئَةُ عَشَّارٍ ⚡ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : اگر كسى بتواند حقّ كسى را بپردازد و تعلّل ورزد، هر روز كه بگذرد، گناه باجگير برايش نوشته مى شود 📚 كتاب من لا يحضره الفقيه, ج 4 ,ص 16 ,ح 4968؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , ج 103,ص 146 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید ابوالفضل ابوالفضلی: بسم رب الشهداء و الصالحین ملت عزیز ایران ما هرچه داریم از وجود رهبر عزیزمان میباشد. امت حزب الله پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به اسلام ضربه نخورد. اگر ولایت فقیه ضربه بخورد اسلام شکست خورده و اگر ایران شکست بخورد ملتهاى مستضعف نابود شده است. مردم ایران از منع کردن فرزندانتان به جبهه نشوید که ما باید رهرو خون هزاران شهید گلگون کفن باشیم. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
047.mp3
1.88M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 تا راضیه خواست برگردد، تلفن دوباره زنگ خورد. سارا سریع گوشی را برداشت و آن را در میان دستان مادر قرارداد. راضیه همینطور که فاصله خودش را با میز تلفن کم می کرد به سرتا پای سارا نگاه کرد و به گوشی جواب داد:«بله.» 🔸 سارا نگاه خیره مادرش را تاب نیاورد و به سمت اتاقش رفت. با خودش گفت:«دختر چرا اینقدر دستپاچه ای؟ نکند مادر فهمیده باشد، منتظر تلفن بودم. اگر پرسید چه جوابی بدهم؟ یک کاریش می کنم. ولی شاید مادر امیر نباشد؟ اَه با رفتنم شک مامان را تبدیل به یقین کردم. آخرش هم نفهمیدم مادر امیر بوده یا نه.» اَهی کشید. پوست گوشه ناخنش را به دندان گرفت. سرش را بالا برد. راضیه به چارچوب در تکیه داده با چشمان مشکی کشیده اش به سارا نگاه می کرد. 🔸 سارا دستش را رها کرد. از روی صندلی چوبی بلند شد و گفت: «چیزی شده است؟» 🔸 راضیه لنگان داخل اتاق شد. گفت: «می شناسیش؟» 🔸 سارا به قد بلند مادرش، شانه های پهن وشکم جلو آمده اش نگاه کرد و گفت: «منظورت کیست؟» 🔸 راضیه لنگان خود را به تخت سارا رساند و با اهرم کردن دستان قوی اش بر روی تخت نشست. گفت: « همانی که منتظر تلفنش بودی، خواستگارت، همکلاسیت.» 🔸 سارا کنار مادرش نشست. لبان باریک، صورت گرد و پهن و رگ های بیرون زده دست مادرش را نگاه کرد. گفت :«منظورتان کیست؟» چشمانش را گرد کرد و گفت:«امیر؟» 🔸 راضیه سرش را تکانی داد. سارا چشمانش را به زمین دوخت. گفت:«پسر خوبی است.» با صدایی آهسته تر ادامه داد:«من یعنی ما همدیگر را دوست داریم.» 🔸 راضیه دستش را بر روی دستان کوچک و نرم سارا گذاشت. گفت: « دوست داشتن کافی نیست. اخلاقش چطور است؟ مرد زندگی هست یا نه؟ حواست به این چیزها بوده یا نه؟» 🔸 سارا من و منی کرد. زبانش را درون دهانش چرخاند. گفت:«فکر کنم مرد زندگی هست. ما با هم می توانیم به خواسته هایمان برسیم.» 🔸 راضیه فشار آرامی به دستان ظریف سارا آورد. گفت:«می دانی که هیراد هم خواستگارت است...» 🔸 سارا اجازه نداد تا حرف مادرش تمام شود. دست هایش را از زیر دست های او بیرون کشید، با صدای بلندتری گفت:« هیراد را دوست ندارم. او برایم همیشه پسر خاله است. نمی خواهم با او ازدواج کنم.» 🔸 راضیه به چشم های جمع شده ازخشم سارا نگاه کرد. گفت: «هیراد را نمی خواهی، باشد. به مرضیه می گویم. ولی انتظار نداشته باش بدون تحقیق، بله را به امیر خان بدهیم. امشب درباره اش با پدرت حرف می زنم.» 🔸 دستانش را دوباره اهرم کرد و با کج کردن بدنش به زحمت ایستاد وگفت: « دختر بزرگ کردم تا برای یکی دیگر صدایش را برایم بلند کند.» بدون نگاه کردن به سارا از در خارج شد. 🔸 سارا دوباره به جان پوست گوشه ناخنش افتاد. با خودش گفت:« احمق، احمق. این چه کاری بود.» موهای سیاهش را به هم ریخت. با سرعت بلند شد. دنبال مادرش از اتاق بیرون رفت. از پشت با دستانش مادرش را بغل کرد، گفت:« ببخشید، ببخشید. یک لحظه عصبانی شدم.» بدون اینکه منتظر جوابی از مادرش باشد. صورت سبزه مادرش را بوسید و به اتاقش برگشت. 🔸 زودتر از هرشب چراغ اتاقش را خاموش کرد. روی تخت دراز کشید. به صداها گوش داد. از میان صدای موتور و ماشین هایی که واردکوچه می شدند صدای موتور ماشین پدرش را شناخت. با ورود پدرش به آپارتمان، آرام به سمت در اتاق رفت. گوشش را به در چسباند تا حرف های پدر و مادرش را بشنود. هرچه صبر کرد چیزی درباره خودش نشنید. پشیمان به تخت رفت و با خودش گفت:« همه چیز فردا معلوم خواهد شود، فردا.» پلک هایش آرام آرام به وصال یکدیگر رسیدند. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🌹 از م بگذر و یم را ببخش که تو از روی به بندگانت دستور دادی و به امر فرمودی و دعا را کردی 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
💪 💥 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: مَنْ بَلَغَ جُهْدَ طَاقَتِهِ بَلَغَ كُنْهَ إِرَادَتِهِ 💥 امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هر كه نهايت توان خود را به كار گيرد، به نهايت خواست خود دست يابد 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 638, حدیث 8785 ❤ 📝 @sahel_aramesh
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم حسین معز غلامی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
048.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 در کابینت بالا را از دو طرف باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت و درش را بست. سراغ یخچال رفت. دستش را روی دستگیره سفیدرنگ یخچال گذاشت. در یخچال را باز کرد. دستی در یخچال نیمه باز را بست. راضیه دستش را از دستگیره یخچال جدا کرد و گفت:«از صبح تا حالا در آشپزخانه می چرخی! فقط درها را باز می کنی و می بندی. یک کلام بپرس چه شد؟ سرسام گرفتم اینقدر این طرف و آن طرف رفتی.» 🔸 سارا سرش را خاراند و گفت:« بابا چه گفت؟» 🔸 راضیه سینی سیب زمینی ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و گفت:« قرار گذاشتند پدرت برود او را ببیند.» 🔸 سارا ابروهایش را بالا انداخت و گفت :« قبل از اینکه خواستگاری بیایند، بابا برای چه می خواهد او را ببیند؟» 🔸 راضیه سیب زمینی متوسطی از روی سینی برداشت. چاقوی تیزی را روی پوست آن سر داد. نگاهی به سر تا پای سارا انداخت. با ناراحتی گفت:« ناسلامتی ما پدر و مادرت هستیم. داماد آینده مان را اول ما باید بپسندیم. قیافه اش باید به دل پدرت بنشیند. طرز حرف زدنش را ببیند. از روی حرف هایی که میزند سبک مغزی یا عقل مدار بودنش را تشخیص دهد. به این سادگی ها نیست. نمی شود هر کسی از در آمد تو دخترمان را روی دستش بگذاریم. ما دخترمان را از سر جوی نگرفته ایم که به این راحتی بخواهیم قیدش را بزنیم.» 🔸 رنگ از صورت سارا پرید. توان روی پا ایستادن نداشت. کمی صندلی دور میز نهار خوری وسط آشپزخانه را عقب کشید. کجکی روی آن نشست. دست هایش از دو طرف بدن آویزان شد. با لحنی غم زده پرسید:«یعنی هیراد تمام این مراحل را طی کرده که شما به ازدواجم با او راضی هستید؟» 🔸 راضیه خنده ای عصبی کرد و گفت:«عجب، ما دختر بودیم و دختر ما هم دختر است. زمان ما هیچ دختری روی حرف پدر و مادرش حرف نمیزد. آنها انتخاب می کردند و فقط دختر سر سفره عقد بله می گفت.» سارا آرنج دستهایش را روی میز گذاشت. سرش را بین دو دست گرفت. انگشتانش را بین موهای سیاهش فرو کرد. گفت:«مامان طفره نرو. حرف را عوض نکن. جواب من را بده.» 🔸 چاقو از دست راضیه رد شد. انگشت اشاره اش را برید. راضیه از جا پرید. گفت:«مگر حواس برای آدم میگذارد این دختر؟!» به طرف جعبه کمک های اولیه گوشه آشپزخانه رفت. چسب زخمی برداشت. با پنبه و الکل روی زخم را پاک کرد. نتوانست چسب زخم را باز کند. با صورتی گرفته رو به سارا شد و گفت:«اصلا انگار نه انگار دستم را بریدم. مثل بوف نشستی نگاهم می کنی؟ بیا چسب را باز کن و روی زخم ببند.» 🔸 سارا پریشان و غمگین چسب را گرفت. کاغذش را پاره کرد. روی زخم دست مادرش چسباند. نمی دانست دلش برای مادرش می سوزد یا از بریده شدن دست او دلش خنک شده است. کمی فکر کرد. به نتیجه رسید؛ دلش اصلا به حال مادرش نسوخته بلکه از این اتفاق شاد هم شده است. با خود گفت:«دل من را می سوزانند خدا تقاصش را ازشان در می کند. می بینی سارا به ثانیه هم نکشید خدا جوابشان را داد.» خنده بر لبانش نشست. 🔸 راضیه با عصبانیت پرسید:«به چه می خندی؟» 🔸 سارا از روی صندلی بلند شد. گفت:«به هیچی. اصلا به خودم. شما که نمیخواهید جوابم را بدهید دیگر چه کارم دارید؟» 🔸 راضیه خنده ای از روی بی خیالی کرد. گفت:«حالا چه به خانم بر می خورد. بیا کمکم کن. سیب زمینی ها را رنده کن. الان پدرت از راه می رسد و نهار آماده نیست. من هم با این دست زخمی نمی توانم آن ها را رنده کنم.» 🔸 سارا به طرف اتاقش رفت. در حال رفتن با حالت بی تفاوتی گفت:«شما که میدانی دستم جان ندارد و نمی توانم خوب رنده کنم. از آن دستگاه همه کاره ای کمک بگیر که چند وقت پیش خریدی.» 🔸 راضیه آهی کشید و جمله:«دختر هم دخترهای قدیم» را با عصبانیت بین دندان هایش جوید. سارا وارد اتاق شد. به طرف میز تحریرش رفت. کشوی آن را جلو کشید. جعبه ارغوانی رنگی از داخل آن بیرون آورد. آن را به سینه اش چسباند. روی تخت نشست. آرام درش را باز کرد. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🍀 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: اَلتَّثَبُّتُ رَأْسُ اَلْعَقْلِ وَ اَلْحِدَّةُ رَأْسُ اَلْحُمْقِ. 🍀 امام على عليه السلام فرمود : درنگ در كارها ، اوج خردمندى است و تندى، اوج حماقت است . 📚 کنز الفوائد , جلد 1 , صفحه 199؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 160 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 سرباز بیش از یک ماه تحمل دوری فرمانده اش را نداشت. دقیقا یک ماه، نه یک روز کمتر نه بیشتر. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم اصغر پاشاپور قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
049.mp3
2.03M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 شیشه عطر زیبایی را بیرون آورد. آن را جلو نور گرفت. به تلالو نور روی شیشه و هفت رنگ شدن آن خیره شد. درش را برداشت. اندکی از آن را روی مچ لاغر دستش اسپری کرد. مچ دو دست را به هم مالید. دستش را جلو بینی گرفت. چشمانش را بست و با اعماق وجودش بو کشید. بو را بلعید. با هر ضربان قلبش بو بیشتر در فضا می پیچید. تک تک سلول های بدنش بوی عطر امیر را گرفتند. عطری که روز تولد سارا برایش هدیه آورده بود. جعبه و شیشه عطر را روی میز تحریر گذاشت. روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست. آینده را در ذهنش تجسم کرد. پدر از دیدن امیر شاد و خوشحال برگشت. به دخترش با حسن انتخابش آفرین گفت. مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد. سارا و امیر سر سفره عقد نشستند. سارا قرآن می خواند. امیر، از داخل آینه ی جلوش سارا را می پایید. قند درون دلش آب می شد. سارا خوش داشت با تأخیر انداختن بله گفتن کمی اذیت های قبل از آن روز را جبران کند. قرآن خواندنش را طول داد و به صداهای اطراف توجهی نداشت. ناگهان صدای راضیه رشته افکارش را پاره کرد:«بیا مادر، بابایت آمده است. بیا نهار، بیا دختر گلم.» 🔸 سارا مثل آدم خواب زده، از جا پرید. از طرفی ناراحت بود از رؤیای به آن شیرینی بیرون کشیده شد؛ از طرفی به خاطر سرآمدن انتظارش، خوشحال بود . بلند شد. از اتاق بیرون رفت. مادر وسط پذیرایی مثل همیشه روفرشی انداخته و روی آن سفره پهن کرده بود. سارا بارها به این کار ایراد گرفته و گفته بود:«میز نهارخوری برای چیست؟ اسمش رویش است، نهارخوری، پس باید نهار را روی آن خورد. چرا اینقدر اصرار دارید روی زمین بخوریم؟» 🔸 راضیه با لبخند در جواب گفته بود:«مادر من، حالا اسمش را گذاشتند نهارخوری، حتما نباید که بر طبق اسمش با آن رفتار کرد. در اسلام حتی به نحوه نشستن سر سفره غذا هم اشاره شده است. میز نهارخوری را فرنگی ها مد کرده اند برای من که می خواهم دو تا سیب زمینی پوست بگیرم یا ساعت ها روی پا باشم و اندکی کارهایم را اینطوری نشسته انجام دهم خوب است، اما برای غذا خوردن خوب نیست.» 🔸 سارا از حرف های مادرش به سرگیجه افتاده و گفته بود:«آخر چرا؟خوب اسلام یک حرفی زده باشد از کجا معلوم درست باشد؟» 🔸 راضیه لبش را گزیده و جواب داده بود:«دخترم آمدی و نسازی. اول که خدا تمام رفتارها و اعمال درست را توسط معصومین علیهم السلام برای ما بیان کرده است. بعد هم شما که درس خوانده هستید. هر جا به روایتی شک کردید می توانید از روی راوی یا مضمون آن یا ارجاعش به آیات قرآن صحت آن را تخمین بزنید. فعلا تا زمانی که کسی نتواند خلاف این روایات را اثبات کند ما روی زمین سر سفره می نشینیم. آن هم با رعایت بقیه آداب سفره.» 🔸 سارا هر چند قانع نشده بود. در برابر استدلال های محکم مادرش سکوت کرده و از آخرین بحثشان دیگر با او دهن به دهن نشد. سلام گفت. دست هایش را شست و کنار مادر روی زمین نشست. راضیه چند عدد شامی برایش داخل پیش دستی گذاشت. سارا پیش دستی را از او گرفت. نگاهی به شامی های سرخ شده انداخت. بزاقش به جنب و جوش افتاد. صدای قار و قور از معده اش بلند شد. پدر سر بالا آورد. سارا حالت غریبی درون چشمان پدرش حس کرد. پدر با تند مزاجی و پرخاشی بی سابقه گفت:«چرا غذایت را نگاه می کنی؟ بخور دیگر. نگاه ندارد.» 🔸 راضیه نگاهی به سارا انداخت و نگاهی به سهیل. نمی دانست برای آرام کردن پدر و دختر چه باید بگوید. فکری به ذهنش رسید. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🍂 🔸 قَالَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: مِنَ اَلْخُرْقِ اَلْمُعَاجَلَةُ قَبْلَ اَلْإِمْكَانِ وَ اَلْأَنَاةُ بَعْدَ اَلْفُرْصَةِ 🔹 امام على عليه السلام فرمود: شتاب كردن در كارى پيش از توانايى بر آن و درنگ كردن بعد از دست يافتن به فرصت، نشانه حماقت است 📚 نهج البلاغة , حکمت363, صفحه 538 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 عوامل حزب دمکرات ضرباتی از این رزمنده خورده بودند و بخاطر کینه‌ای که از او در دل داشتند و با شناختی که از محمد رضا رویایی پیدا کرده بودند، برای سر وی جایزه تعیین کردند که در نهایت دو گروه سه نفره از عوامل حزب دموکرات که از مدت‌ها پیش او را تحت نظر داشتند و درباره‌اش تحقیق می کردند، در نیمه شب بیست و چهارم شهریور ماه 1364 و در شب بعد از عقد شهید با کمک عوامل نفوذی محلی، محمدرضا را در کوچه‌ای فرعی در شهر بانه ترور Assassination و به شهادت رساندند. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
050.mp3
2.31M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh