🌷 به نیت شهید بزرگوار سید محمدحسین میردوستی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
155.mp3
2.16M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سید محمدحسین میردوستی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
💞 #عشق_حقیقی
💟 #قسمت_اول
💑 عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی ...
☀️طراوت و شادابی هوای صبحگاهی خواب از چشمانشان ربود. زهرا روبروی علی نشست و گفت: عزیزم، هوای به این خوبی حیف نیس؟ امروزم که جمعه اس، تا کوهم 🏞 راهی نیس، صبحونه رو آماده کنم بریم کوه؟ حیفه بخوابیم؟
🏡 علی بلند شد. پنجره را باز کرد. خنکی و تازگی هوا را با نفسی عمیق فرو داد. پنجره را بست. رو به زهرا با لبخند گفت: خانومم بساط صبحونه رو آماده کن که میخوام خواسته تو برآورده کنم.
☺️ - آخ جون، پس میبریم انجیر کوهیم بچینم؟
😊 - چرا که نه؟! مخلص خانوممم هستم. هر جا بخواد میبرمش.
🥪 زهرا خیلی سریع بساط صبحانه را جمع کرد. زهرا و علی با لباس های کهنه مخصوص کوهنوردیشان راه افتادند. فقط کفش هایشان مناسب کوهنوردی نبود. 👞👡
🌳 در مسیر، کنار چند درخت انجیر کوهی ایستادند. انجیر چیدند و دوباره سوار بر موتور، 🏍 مسیر کوه را در پیش گرفتند. از وسط روستا گذشتند. در دامنه کوه، موتور را گوشه ای گذاشتند و بقیه راه را پیاده طی کردند.🚶♂دنبال جای دنجی می گشتند تا صبحانه را آنجا بخورند. از مسیر اصلی، بالا رفتند؛ اما جای مناسبی برای صبحانه خوردن پیدا نکردند. راه رفته را برگشتند.
💧 باریکه آب جاری در گوشه ای نظرشان را جلب کرد. جوانی روی صخره کنار آن نشسته بود. زهرا صورتش را در پناه چادر گرفت و به علی چسبید. علی از جوان درباره ادامه آبراه پرسید. جوان سر تا پای آنها را برانداز کرد 👀 و گفت: ادامه اینجا به چشمه می رسه ولی کفشای شما مناسب نیس، خانومم نمیتونه از اونجا بره بالا .
😒 زهرا نگاهی به چادر و کفش هایش انداخت و با خود گفت: اینکه میگه خانوم نمیتونه بره برا چادرمه یا برا کفشامه یا برا جنسیتم؟ اگه برا کفشامه 👡 بهش حق میدم ولی خب مام دل ❤️ داریم با یکم احتیاط میتونیم بی خطر بریم و برگردیم. اگه برا جنسیتمه که حرف بیخودی زده و اگه برا چادرمه، 🧕باید بگم: این پسر سوسولا چی خیال کردن؟ فک می کنن ما چادریا بی عرضه ایم یا با چادر نمیشه از کوه بالا رف؟ اگه لازم باشه به خودمم ثابت کنم با همین وضع ازین راه بالا میرم.
🤔 علی نگاهی سؤالی به زهرا انداخت و گفت: خانوم چی میگی؟ میخوای بریم یا بریم یه جای دیگه پیدا کنیم؟
😌 زهرا مصمم جواب داد: نه شما جلو برو، منم دنبالت میام.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
#رحمت واسعه ات را بعد از ماه مبارک، بر همه مان جاری بگردان و #توفیق درک #رحمت و #مغفرت و #برکت ماه مبارک رمضان سال آینده را با تحویل قلوبی که به تو نزدیک تر شده اند، به همه مان عنایت بفرما
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #آبرو
💰 #دارایی
🔷 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اَلْكَرِيمُ مَنْ صَانَ عِرْضَهُ بِمَالِهِ وَ اَللَّئِيمُ مَنْ صَانَ مَالَهُ بِعِرْضِهِ
🔹 امام على عليه السلام فرمود : بزرگوار كسى است كه آبروى خويش را با دارايىِ خود حفظ مى كند و فرومايه كسى است كه دارايىِ خويش را با آبرويش حفظ مى نمايد.
📚 ميزان الحكمه جلد دهم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 92؛ عیون الحکم و المواعظ , جلد۱ , صفحه۶۸
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 شهیدعلیرضا صفرپور جاجرمی جانباز 30 درصد جنگ تحمیلی به صورت داوطلبانه در دفاع از حرم آل البیت عازم کشور سوریه میشود که پس از 2 ماه حضور و نبرد با جریان تکفیری به دست گروهک تکفیری داعش در بامداد روز جمعه 27 فروردین ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جا جرمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
156.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
💞 #عشق_حقیقی
💟 #قسمت_دوم
⛰ علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود.
😨 زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. 👋 گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت.🌳 زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. 🌿 بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوهی 🐐 از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه.
😎 زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند. 🌿 زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند.
🤔 علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی.
🙄 زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه.
🏃 علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.😱
🤓 اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. 🌿 التماس های زهرا را نمی شنید. 😰 زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان 🌿 نزدیک شد، 👋 دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. 😧 زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. 🌳 در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار، 😵
🤔 با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش. 😏
😦 زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. 🤕 زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. 🌏 وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. 🌑 قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود.👖 علی هم ترسیده بود، 😰 نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. 💓 مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود.
😳 نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. 😊 با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم.
🙃 - اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟
🚶 علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی 🍊 ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟
😄 زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم.
🧕 زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند.
💓 قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. 🚿 علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم. 👟
💑 آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
#قلب مان را در #حصن #حصین #رحمت ت نگهدار و مگذار جز تو، وارد آن شود.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🚫 #غیبت
🔷 قَالَ الإمامُ عليٌّ عليه السلام : اَلسَّامِعُ لِلْغِيبَةِ كَالْمُغْتَابِ .
🔹 امام على عليه السلام فرمود : شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است.
📚 ميزان الحكمه جلد هشتم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 605؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۶۲ ،حدیث1171
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 همسر شهید اسماعیل زاهدپور: هر کسی در زندگی هدفی دارد و هدف همسر من این بود که مدافع اسلام باشد و بر این اساس مدافع حرم آل البیت شد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
157.mp3
2.02M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
*سالی که از بهارش پیداست*
خودش را به آرامی روی آرنجش بالا کشید و به دیوار تکیه داد. داشت می مرد. چند وقتی بود که توی بستر افتاده بود. پیر و شکسته. شکسته تر از آنچه که باید. از روز تولدش فقط سیصد و چند روز می گذشت. اما آنقدر سختی و بلا دیده بود که هر کدامش برای یک شبه پیر شدن کافی بود. با خودش فکر می کرد که هیچ کس بیشتر از او این همه بار غم را به دوش نکشیده. همه این فجایع را از نزدیک دیده بود و دم بر نیاورده بود. از همان روزهای اول.
یادش می آمد که چقدر خوشحال بود. همه، تولدش را جشن گرفته بودند حتی باران. اما آنقدر بارید و بارید که سیل راه افتاد. همان وقتی که پدر، مادر و بچه را از دم دروازه قرآن با خود برد و چندین متر پایین تر جنازه شان را بر زمین گذاشت. همه گفتند از پا قدم این طفل نورسیده است. یادش آمد که بغض، گلویش را خراشیده بود.
دلش به این خوش بود که مردم به داد هم می رسند. با هم مهربان تر شده اند. اما چیزی نگذشت که شیطان، این مهر و محبت را تاب نیاورد. اراذل را به جان مردم انداخت. یک سری هم وسط دود و آتش چشمانشان سوخت و دوست را از دشمن تشخیص ندادند. خیابان ها پر شد از آتش و دود و خاکستر.
هنوز بوی آتش و خون از خیابان ها جمع نشده بود که پیکر خون آلود و پاره پاره حاج قاسم را بغلش دادند. دلش می خواست زار بزند، فریاد بکشد و تا عمرش به دنیاست انتقامش را بگیرد. اما باز هم حسرت به دل ماند. حسرت یک گریه سیر. حسرت شادی انتقام. موشک خورد وسط هواپیمای مسافربری و دوباره انگشت های مغرض را چرخاند طرف مردمی که سرهایشان روی دوشش از هق هق گریه می لرزید.
داغ حاج قاسم که سرد نشد اما دلش به گوشه حرم ها خوش بود. لحظه سال تحویل. تحویل دادن دل پر آشوب و غم سوخته. دوست داشت مرگش کنج ضریح رقم بخورد.
باز هم نشد. باز هم نشد. کرونا آمده بود. حرم ها را بستند. مجبور شد در غربت، دور از حرم، بدون تشییع و مراسم، برود و جایش را به سال بعد بدهد. سالی که او هم بهارش چنگی به دل نمی زند. خدا به باقیش رحم کند.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh