#پسرم_برو
#داستان
🌷 به طرف خانه خواهرش رفت. باید جلو اعزام برادر زاده هایش را می گرفت. شصتی کوچک زنگ را فشار داد. صدا از پشت در گفت:«چه کسی هستی؟»
💐 بلند جواب داد:« خواهر، من هستم. در را باز کن.»
🌷 درِ رنگ نخورده و زنگ زده باز شد. خواهرش کنار دیوار کاه گلی ایستاد. لنگه در را باز کرد و گفت:«بفرما داخل، خان داداش.»
💐 قدم هایش را سنگین برداشت و جلو رفت. شن های کف حیاط سنگینی قدم هایش را تاب نیاوردند و جای پاهایش میان آن ها باز شد. وسط حیاط ایستاد. خواهرش تعارف کرد تا به اتاق کوچکشان برود. قبول نکرد. گفت:«مهمانی نیامده ام. آمده ام تا جلو تو و پسرانت بایستم. آمده ام تا نگذارم جوان هایت را که با خون دل درون این ویرانه بزرگ کرده ای جانشان را فدای ایرانی ها کنی. می خواهم عروسی شان را ببینم.»
🌷 اشک از گوشه چشم های بادامی اش روی گونه های چروکیده اش جاری شد. بغضش را فرو خورد و گفت:«یعنی فکر می کنی من نمی خواهم عروسیشان را ببینم؟ این چه حرفی است برادر؟ مگر ما شیعه نیستیم؟ مگر حضرت زینب سلام الله علیها خواهر امام حسین علیه السلام نیست؟ یعنی می خواهی بگویی امام فقط امام ایرانی هاست؟ حضرت زینب سلام الله علیها پسرهایش را فدای راه حق برادرش کرد. آیا ما باید بگذاریم به حریم او تعرض شود؟ آیا غیرتت قبول می کند؟»
💐 برادر دستی روی ریش سفید و توخالی اش کشید. گفت:«نه، غیرتم قبول نمی کند. اما آیا دیگران نیستند که تو باید تنها دارایی و سرمایه های زندگیت را بفرستی؟ اگر پس فردا بگویند باید بساطتتان را جمع کنید و به کشورتان برگردید چه می کنی؟»
🌷 با گوشه روسری، بینی اش را پاک کرد. گفت:«هر دو را قبول نمی کنند. گفته اند از دو برادر یکی حق اعزام دارد. اما اگر هر دو را هم می بردند، حرفی نداشتم. مهم نیست امروز کجا و فردا کجا باشم. خدا همه جا هست و هر کسی به اندازه خودش باید در قبال دینش احساس مسئولیت کند. باید در جایی که لازم است از خودش و خانواده اش بگذرد. اگر من بخواهم بگویم چرا من؟ دیگری فرزندش را بفرستد. دیگری از شوهرش بگذرد. سنگ روی سنگ بند نمی شود.»
💐 برادر آرامتر از قبل به طرف در برگشت. دست چروکیده اش را روی زبانه قفل در گذاشت. آن را کشید. در باز شد. به طرف خواهر برگشت. گفت:«باشد. امیدوارم خدا از شما این ایثار و فداکاری را به بهترین شکل بپذیرد.»
#ایثار
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
جهت پیشرفت کانال ما را در جریان نقد و نظرهایتان قرار دهید. @sadaf_313
تا حالا #عاشق شدید؟😊
حال آدم های #عاشق را درک می کنید؟😏
آدم های #عاشق دلشان برای یک لحظه حرف زدن با معشوقشان می رود.😍
دنبال #ثانیه ها و #لحظه هایی می گردند که با معشوقشان #خلوت کنند.😌
امشب #شب_عاشقی است؛ شب #عشق بازی با #خدا .😍
شبی است که می توانی با بهترین #معشوق عالم خلوت کنی و قربان صدقه اش بروی.😘
چه قربان صدقه ای می تواند بالاتر و بهتر از #دعای_کمیل در #شب_جمعه باشد؟ ☺️
#دعای_کمیل روزی تمام #عشاق باشد الهی😇
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد
#بارالها!
از #خواب #غفلت که موجب #اعتماد به #شیطان است #بیدار مان فرما و ما را به #توفیق خود درباره #مخالفت با او مددی نیکو نما.
#بارالها!
#دل های ما را از #انکار عملش لبریز کن و #لطف خود را شامل ما کن تا رشته #حیله هایش را پاره کنیم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
#حیله
#نیرنگ
#دغل_بازی
#عهدشکنی
وسط حیاط مدرسه ایستاد. با هم کلاسی هایش صحبت کرده بود تا هر چند نفر را می توانند به وسط حیاط بیاورند. همه جمع شدند. صدایش به سختی به همه می رسید. صندلی شکسته ای را زیر پایش گذاشت. بالاتر از بقیه قرار گرفت. بلند گفت:«دوستان می خواهم سرمایه گذاری کلانی راه بیاندازم. پول هایتان را به من بدهید اسمتان را می نویسم و در سرمایه گذاریم شریکتان می کنم. آخر سر بر طبق سود حاصله و سرمایه ای که گذاشتید، پول و سودتان را پس خواهم داد.»
بسیاری از بچه ها سر از پا نشناختند و بدون فوت وقت هر چه در جیب داشتند به او دادند. بعضی ناراحت شدند که پول ندارند و به او وعده فردا یا پس فردا را دادند. عده کمی درباره نوع و نحوه سرمایه گذاریش سؤال کردند. چنان با آب و تاب برایشان دروغ بافی می کرد که حتی خودش هم باور کرده بود. بعضی حرف هایش را پذیرفتند. عده بسیار کمی هر چه تلاش کردند بقیه را منصرف کنند فایده نداشت. پس از جمع آنها دور شدند.
در مسیر برگشت به خانه وقتی تنها شد، نگاهی به پول ها انداخت. کاغذ اسم ها را مچاله کرد. آن را درون جوی انداخت. با خود گفت:«از چه راهی بهتر و سریعتر از این می توانستم پولدار شوم. حالا شکمی از عزا در می آورم. در آخر کار هم خواهم گفت پروژه با شکست مواجه شد و در سود و ضرر هر دو شریک هستند.»
قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ذَاتَ يَوْمٍ وَ هُوَ يَخْطُبُ عَلَى اَلْمِنْبَرِ بِالْكُوفَةِ : يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ اَلْغَدْرِ كُنْتُ مِنْ أَدْهَى اَلنَّاسِ أَلاَ إِنَّ لِكُلِّ غُدَرَةٍ فُجَرَةً وَ لِكُلِّ فُجَرَةٍ كُفَرَةً أَلاَ وَ إِنَّ اَلْغَدْرَ وَ اَلْفُجُورَ وَ اَلْخِيَانَةَ فِي اَلنَّارِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 338
امير المؤمنين عليه السّلام يك روز بر منبر كوفه سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم اگر دغل و عهدشكنى بد نبود من سياستمدارترين مردم بودم، آگاه باشيد كه هر عهدشكنى و دغلی تباه كارى و هرزهگى است و هر تباه كارى ناسپاسى و كفرى در بردارد، آگاه باشيد كه بيوفائى و تباه كارى و خيانت در آتش است.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با مردم صادق و رو راست باشیم و نخواهیم فریبشان بدهیم اوضاع جامعه خیلی خوب خواهد شد.☺
@sahel_aramesh
#راضی
#داستان
🌷 دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. همه داخل حسینیه جمع شده بودند. بعضی با دیدن دوستشان از خانواده جدا شده و با اشتیاق به طرف او می رفتند. سلام و احوالپرسی گرمی می کردند. با صدای هر ماشینی که از پشت دیوار حسینیه رد می شد. نگاه ها به طرف در می چرخید. خانواده ها محو تماشای قد و قامت عزیزشان بودند. پیرمردی کوتاه قد لنگ لنگان وارد حسینیه شد. دور تا دور حسینیه را دید زد. با حرکت آرام سر و لب هایش با همه سلام کرد. دست به کمر گرفت. به طرف جوان بلند بالا، سفید پوست با چشمان زاغ درشت و موهایی بور حرکت کرد. با او دست داد. سلام و احوالپرسی کرد. با تعجب پرسید:«شما هم افغانستانی هستی؟»
💐 جوان، نگاهی به چشمان نگران مادرش انداخت و گفت:«بله. چطور مگر؟»
🌷 پیرمرد گفت:«آخر قیافه ات با بقیه متفاوت است. چهره ات نور بالا می زند. سیمایت چنان جذاب است که هر کسی را جذب می کند.»
💐 جوان لبخندی زد و گفت:«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست / ای برادر سیرت زیبا بیار.»
🌷 ماشینی بیرون حسینیه ایستاد. جوانی از بیرون صدا زد:«آقایان تشریف بیاورید بیرون. اتوبوس رسید.»
💐 همه با عجله از خانواده هایشان خداحافظی کردند و از حسینیه بیرون رفتند. فرمانده اسم هایشان را می خواند و آن ها یکی یکی سوار اتوبوس می شدند. پیرمرد همراه آن ها از حسینیه بیرون رفت و مابینشان چشمانش دنبال آن جوان خوش سیما می گشت. آن جوان در حالی که با جوانی دیگر بحث می کرد از حسینیه خارج شد. هر دو نزدیک فرمانده رفتند. جوان خوش سیما گفت:«فرمانده، من برادر بزرگ هستم و اولویت با من است؛ اما برادرم قبول نمی کند. نمی شود هر دو بیاییم؟»
🌷 مادرشان سراسیمه جلو رفت. گفت:«جانم به فدای حضرت زینب علیها السلام، اجازه نمی دهم با هم بروید. من پیرزن تنها بدون سایه بالای سر، در این شهر غریب چه کنم؟ الان یکیتان می رود، هر وقت برگشت دیگری به جایش خواهد رفت.»
💐 صورتش را به طرف پسر بزرگش چرخاند .گفت:«پسرم برو. حواست باشد کجا می روی و برای چه می روی. مردانه بجنگ. مرد شدنت را به مادر ثابت کن.»
🌷 فرمانده لبخندی زد. گفت:«الحمدلله، مادر، مشکل را حل کرد. حالا هر کدام آمادگی بیشتری دارید، سوار شود.»
💐 برادر بزرگتر دستش را جلو سینه برادرش گرفت و گفت:«دیدی مادر چه گفت. فعلاً نوبت من است. تا بزرگتر باشد به کوچکتر نمی رسد.» خداحافظی کرد. صورت مادر و برادرش را بوسید. خیز برداشت و سریع سوار شد.
🌷 یک ماه گذشت. جوان با برادرش تماس گرفت. گفت:«چند روز دیگر می آیم. خودت را آماده کن.»
💐 برادر از خوشحالی بال درآورد. می خواست هر چه زودتر برادر بیاید تا او پر پرواز بگیرد و بپرد. چند روز گذشت. برادر خودش را آماده کرد. با او تماس گرفتند و گفتند:«برادرتان را آورده اند. بیایید برای آخرین دفعه او را ببینید.»
🌷 این خبر مثل تیری بود که بالهایش را شکست. آژانس گرفت. همراه مادر راهی شدند. به مادر گفت:«برادر مجروح شده است. می رویم او را ببینیم. اگر حالش خوب بود او را با خودمان به خانه خواهیم آورد.»
💐 اما دل مادر زمزمه ای دیگر بر لب داشت. حقیقت را می دانست. وارد حسینیه سپاه شدند. تابوتی بالای حسینیه قرار داشت. مادر با دیدن تابوت آهی جانسوز کشید. دستانش را رو به آسمان بلند کرد. سرش را بالا گرفت. گفت:«یا حضرت زینب علیها السلام یوسفم را بپذیر. یوسفم فدای تو. خدایا شکرت پسرم به آرزویش رسید. فدایی حضرت زینب علیها السلام شد. »
🌷 مادر جلو رفت پرچم ایران را آهسته از روی تابوت کنار زد. سر یوسفش را نوازش کرد. به لبان خندان یوسف خیره شد. اشک دیدش را تار کرد. با دستمالی اشک جلو چشمانش را گرفت. آهسته کنار گوش پسرش گفت:«مادر شیرم حلالت. مردانگی ات را ثابت کردی. راضی شدم. شهادتت مبارک. مادرت را فراموش نکن...»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
تسلط #شیطان را از ما بگردان و #امید ش را از ما ببر و او را از #حرص و #ولع به #گمراه نمودن ما بازدار.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
#بدزبان
#فحاش
وارد هر مجلسی می شد. خیلی زود جمع از یکدیگر متفرق می شدند. اگر می خواست با کسی مدتی حرف بزند، چند دقیقه ای که می گذشت آن فرد بهانه کاری می آورد و از او دور می شد. هیچ کس تحمل هم نشینی با او را نداشت.
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ :
إِنَّ مِنْ شَرِّ عِبَادِ اَللَّهِ مَنْ تُكْرَهُ مُجَالَسَتُهُ لِفُحْشِهِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 325
رسول خدا صلّى الله عليه و آله وسلم فرمود: از بدترين بندگان خدا كسى است كه براى هرزه گوئى و دشنامگوئيش از همنشينى و مجالست با او كنارهگيرى شود.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#معدن
#سنگ_گرانبها
#داستان
🍀 روی زمین نشست. به قطعه سنگی خیره شد. با دستان پینه بسته اش آن را برداشت. جلو چشمانش گرفت. خطاب به آن گفت:«ای سنگ، کاش تو ارزش و بها داشتی. کاش تو مزد زحمات صبح تا شبم را می پرداختی.»
☘ سنگ را سر جایش انداخت. گرمای آفتاب صورتش را گزید. کلاه حصیری اش را روی سر گذاشت. بیل را روی دوش گرفت و به طرف مزرعه حرکت کرد. گاهی هنگام شخم زمین سنگی وسط زمین پیدا می کرد. آن را به پسرش می داد تا به خانه ببرد. آنها را کنار طویله روی هم می گذاشت. با همان سنگ ها سقف طویله را زد.
🍀 سال ها گذشت. فرزندانش بزرگ شدند. درس خواندند. یکی از پسرهایش مثل پدر، عاشق خاک، زمین و سنگ بود. دانشجوی معدن شد. انواع سنگ ها را شناخت. روزی گوشه طویله سنگی پیدا کرد. آن را به آزمایشگاه دانشگاه برد. آن سنگ، خبر از معدن سنگ ارزشمندی داشت.
☘ پسر به خانه برگشت. از پدر درباره سنگ پرسید. پدر دستش را گرفت و با کمری خمیده او را به مزرعه برد. محل پیدا کردن تک تک سنگ ها را دوباره به پسر نشان داد. خاطرات کودکی اش را برایش تعریف کرد. پسر دست پدر را بوسید. گفت:«پدر جان، مزرعه ما قلب یک معدن سنگ گرانبهاست. سالها شما روی گنج کار می کردید و نمی دانستید. با اندکی سرمایه گذاری می توانیم صاحب معدنی بزرگ شویم و برای جوانان منطقه نیز کارآفرینی کنیم. باید عدهای را هم برای تراش آن ها آموزش دهیم تا از خام فروشی جلوگیری کنیم و سودش به جیب مردم خودمان و کشورمان برود.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
#پدران ، #مادران ، #فرزندان ، #خویشان ، #نزدیکان و#همسایگان ما را از #مردان و #زنان با ایمان از شر #شیطان در دژ استوار و قلعه ی نگهدارنده و #پناهگاه بازدارنده قرار ده و آنها را برای دفع ضرر او زره های نگهدارنده بپوشان و به آنها برای #مبارزه با او سلاح برنده #تقوا عطا فرما.
#بارالها!
این دعایم را شامل حال کسی کن که به #پروردگاری تو #گواهی دهد و به #یگانگی تو #اخلاص ورزد و در راه #بندگی حقیقیت با #شیطان دشمنی نماید و در آموختن #علوم_الهی برای #پیروزی بر او از تو پشتیبانی جوید.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
#حسن_ظن_به_خدا
#خدا
#حسن_ظن
#سوء_ظن
#نکوهش_خود
دست به کمر ایستاد. اخم هایش را درهم برد. گفت:«هر بلایی که بر سرم می آید از طرف خداست. مگر او نمی تواند بهترین را برایم بخواهد؟ اوست که این بلاها را پشت سر هم بر من فرود می آورد.»
شوهرش با مهربانی گفت:«زن، اینها چه حرف هایی است که بر زبان می آوری؟ خدا جز خیر برای بندگانش نمی خواهد. این بلاها یا نتیجه اعمال خودت است یا امتحان است.»
زن صدایش را بالا برد. با فریاد گفت:«مگر من چه کرده ام که مستحق چنین عذاب هایی هستم؟ اگر نخواهم امتحان پس دهم باید چه کسی را ببینم؟»
مرد جواب داد:«اولا ما معصوم نیستیم. دوما خدا ما را به دنیا آورد تا امتحان پس دهیم پس نمی خواهم، نداریم.»
أَبَا اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ:
إِنَّ رَجُلاً فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَبَدَ اَللَّهَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ثُمَّ قَرَّبَ قُرْبَاناً فَلَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَقَالَ لِنَفْسِهِ مَا أُتِيتُ إِلاَّ مِنْكِ وَ مَا اَلذَّنْبُ إِلاَّ لَكِ قَالَ فَأَوْحَى اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَيْهِ ذَمُّكَ لِنَفْسِكَ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَتِكَ أَرْبَعِينَ سَنَةً .
الکافي , جلد 2 , صفحه 73
امام رضا عليه السّلام فرمود: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و سپس قربانى نمود و از او پذيرفته نشد، با خود گفت: اين وضع از خودت پيش آمد و غير از تو گناهكار نيست. امام فرمود: خداى تبارك و تعالى باو وحى نمود كه: نكوهشى كه از خود كردى از عبادت چهل سالت بهتر بود.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#کاش_برای_خودتان_ارزش_قائل_بودید
#داستان
🌺 داخل اتوبوس نشست. کم کم اتوبوس پر شد. به زنان اطرافش نگاه انداخت. احساس کرد بین آن ها غریبه است. حتی یک خانم چادری بدون آرایش به چشم نمی آمد. با خود گفت:«الان من در نظر این خانم ها چه هستم؟ یک غار نشین ما قبل تاریخ؟ یعنی همانطور که من معنی آرایش آنها را متوجه نمی شوم، آنها معنی رو گرفتن من را متوجه نمی شوند؟»
🌺 ذهنش به سال ها قبل برگشت. زمانی که یازده سال داشت. بعد از جلسه اولیاء و مربیان همراه مادرش به خانه برگشتند. در بین راه از مادر درباره جلسه پرسید. مادر گفت:«حرف هایی که هر جلسه می گویند را تکرار کردند. حرف جدیدی نداشتند.»
🌺 مادر به جریان هایی که سمیه از اتفاقات روز برایش تعریف می کرد با دقت گوش داد. بعضی جاها او را به خاطر عملکرد درستش تشویق و گاهی عملکرد نادرستش را گوشزد می کرد. سمیه حرف هایش تمام شد. ساکت انتهای کوچه را زیر نظر داشت. دوست داشت هر چه زودتر به خانه برسند. لباس هایش را بکند و استراحت کند. مادر نگاهی به سمیه انداخت. گفت:«دخترم تو دیگر بزرگ شده ای. بعضی دخترها و خانم ها بدون آرایش زیبا هستند و قلب بعضی پسرها و مردها بیمار است. چشمانشان روی صورت زن ها می دود تا از زیبایی آنها سوء استفاده کنند و مفت و مجانی لذت ببرند. دخترم، تمام دخترها و خانمها مثل حضرت زهرا سلام الله علیها باید خودشان را از نامحرم بپوشانند و راه سوء استفاده را بر آنها ببندند.»
🌺 صحبت های مادر بر جان سمیه نشست. مادر از حضرت زهرا سلام الله علیها و حجب و حیایش برایش گفت. سخنان مادر آنقدر برایش دل نشین بود که به آخر کوچه نرسیده، سمیه با چادرش جلو نیمی از صورتش را پوشاند. او به سفارش مادر طوری رو گرفت که زیبا نباشد. هر کس او را دید، بگوید:«این دختر چقدر زشت است.»به این شکل دندان طمع مردان بد سرشت را بکشد.
🌺 سمیه یاد پیش دانشگاهی افتاد. آن سال بعضی اساتید مرد بودند. او تنها شاگردی بود که سر کلاس چادرش را داخل کشو نمی گذاشت. مدام با دوستانش صحبت می کرد تا آن ها نیز چادرشان را جلو استاد مرد سر کنند. اما آنها نمی پذیرفتند. تا اینکه روزی با همدیگر سر صحبت را باز کردند. سمیه از مزایای حجاب گفت و از حضرت زهرا علیها السلام تعریف کرد. یکی از دوستانش رشته کلام را از او گرفت و خودش ادامه داد. سمیه دهانش باز ماند. گفت:«شما که این مسائل را خوب می دانید. چرا جلو استاد چادر سر نمی کنید؟»
🌺 دوستش با کمال خونسردی جواب داد:«برای اینکه می خواهیم استاد حال کند؟»
🌺 سمیه از آن همه حماقت تعجب کرد. به دوستانش گفت:«اگر واقعاً نیتتان این است خودتان را به فنا داده اید. پس دیگر راه من از شما جداست. من دوست ندارم مرد نامحرم مفت و مسلم از اندامم و زیباییم لذت ببرد. دیگر با چادر سر کردنم کار نداشته باشید. من هم با شما کار ندارم. ولی حیف، کاش بیشتر برای خودتان ارزش قائل بودید.»
🌺 سمیه به خانمهای داخل اتوبوس نگاه کرد. دلش به حال تک تکشان سوخت. دوست داشت همه ارزش وجودی خودشان را بدانند. زیبایی هایشان را زیر چادر، بدون آرایش پنهان کنند تا شخصیتشان هویدا شود. سمیه به زمانی فکر کرد که وارد مجلسی می شد. در آن مواقع، صورت آرایش کرده و مدل لباس زن ها برایش جلوه می کرد. گاهی از آرایشی خوشش می آمد و آرایشی را ناهمگون می دانست. این مواقع فقط ظاهر بود که قضاوت می شد. سمیه از خودش پرسید:«یعنی خانم ها دوست دارند همه جا از روی ظاهر قضاوت شوند؟»
#حجاب
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
آنچه #شیطان در کار ما #گره زند، #بگشا و آنچه را ببندد، باز کن و آنچه برای #فریب ما بیندیشد، #باطل نما و وقتی قصد #اغفال ما کند، او را بازدار و آنچه را #استوار و #محکم نماید، #بشکن .
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
#کافرومؤمن
يقطين بن موسى از طرفداران بنىعباس بود و در دستگاه آنها نفوذ داشت رفتارش نزد امام صادق عليه السّلام مورد رضايت نبود و كارش سبب شد كه امام به خود و فرزندانش نفرين كرد ولى پسرش على در زمان امام هفتم مقامى بزرگ داشت و در بسيارى از موارد به يارى امام مىشتافت و وقتى نگرانى خود را از نفرين امام صادق عليه السّلام نسبت به يقطين و فرزندانش ابراز داشت امام هفتم به او اطمينان داد كه نگران مباش.
عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ مُوسَى عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
قُلْتُ لَهُ إِنِّي قَدْ أَشْفَقْتُ مِنْ دَعْوَةِ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَلَى يَقْطِينٍ وَ مَا وَلَدَ فَقَالَ يَا أَبَا اَلْحَسَنِ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُ فِي صُلْبِ اَلْكَافِرِ بِمَنْزِلَةِ اَلْحَصَاةِ فِي اَللَّبِنَةِ يَجِيءُ اَلْمَطَرُ فَيَغْسِلُ اَللَّبِنَةَ وَ لاَ يَضُرُّ اَلْحَصَاةَ شَيْئاً
الکافي , جلد 2 , صفحه 13
على بن يقطين گويد:به امام كاظم عليه السّلام گفتم:من از نفرين امام صادق عليه السّلام به يقطين و فرزندانش نگرانم،در پاسخ فرمود:اى ابا الحسن چنان نيست كه تو گمان مىبرى،همانا مؤمن در پشت كافر چون سنگريزهاى است ميان خشت،باران مىآيد و آن خشت را مىشويد و مىبرد و به سنگريزه زيانى نمىرساند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
@sahel_aramesh
#امام_آمد
#داستان
🍀 شاه رفت. امام آمد. امام رفت. روح الله به ملکوت اعلی پیوست. تیتر روزنامه های چهل سال قبل را زیر و رو می کرد. خاطرات برایش تازه می شد. عکس های روزنامه ها را با دقت می دید. حالت چهره ها برایش جالب بود. عینکش را کمی بالا و پایین کرد. به خنده روی لبان مردم هنگام رفتن شاه خیره شد. با خود گفت:«حق داشتند بخندند. از دست ظلم شاه به تنگ آمده بودند. اما چرا قبل از اینکه امام شیرشان کند، موش بودند؟ درون خانه هایشان از ترس خزیده بودند و کام نمی گشودند؟»
🍀 به عکس امام در حال پیاده شدن از هواپیما خیره شد. ابهت امام چشمانش را گرفت. گفت:«حقا که بزرگ مردی چون او با ایمانی غیر قابل نفوذ می توانست امام و رهبر مردم باشد. او بود که مردم را شیر کرد و از خانه ها بیرون کشید. مردمی که از ظلم به تنگ آمده بودند، پیشوایی ظلم ستیز و پا به کار می خواستند. او هم پای کار ایستاد. تبعید شد؛ اما خم به ابرو نیاورد. سختی کشید، اما مردم را رها نکرد. تا جان گرفتن انقلاب پا به پایشان راه رفت.»
🍀 سیل جمعیت تابوتی روی دست داشتند. روی تابوت عمامه ای سیاه قرار داشت. آهی کشید. گفت:«دنیا جای ماندن نیست. همه باید بروند. یک روز هم نوبت ما می رسد. خدا برای هر کسی زمانی مشخص کرده است. اما امام با رفتنش داغی سنگین بر دل پیروانش گذاشت. آنها ماندند و انقلابی نوپا. بعضی خوب درخشیدند. نورشان عالم تاب شد و برخی سیاهی کارهایشان بر سر انقلاب سایه افکند. انتخاب های نا به جای مردم نگذاشت طعم شیرین انقلاب را کامل بچشند. انقلاب بزرگ شد. رشد کرد؛ اما سایه افکن ها نگذاشتند انقلاب تنومند شود. جلو نور را گرفتند.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
ما را در صف دشمنان #شیطان قرار ده و از شمار #دوستانش بر کنار فرما که وقتی #فریب مان می دهد #اطاعت ش نکنیم و چون ما را بخواند اجابتش ننماییم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
#خصوصیات_مؤمن
آیا کسی هست که بخواهد بد باشد؟
آیا کسی هست که بگوید #دوست_دارم بد باشم؟
در حالی که فطرتاً #خدا جوست.
در حالی که فطرتاً #کمال گراست.
در حالی که بعد از انجام هر عمل نیکی #نشاط بر جانش می نشیند.
حتی اگر کسی بگوید می خواهم بد باشم باور نمی کنم. این #حرف دلش نیست.
حالا اگر کسی بخواهد #خوب باشد باید چه کارهایی انجام دهد؟
باید تلاش کند چه #خصلت هایی را بر جانش بنشاند؟
چگونه باید باشد؟
من #دوست دارم #مؤمن باشم. شما چطور؟
حتما شما هم #دوست دارید.
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
يَنْبَغِي لِلْمُؤْمِنِ أَنْ يَكُونَ فِيهِ ثَمَانِي خِصَالٍ وَقُوراً عِنْدَ اَلْهَزَاهِزِ صَبُوراً عِنْدَ اَلْبَلاَءِ شَكُوراً عِنْدَ اَلرَّخَاءِ قَانِعاً بِمَا رَزَقَهُ اَللَّهُ لاَ يَظْلِمُ اَلْأَعْدَاءَ وَ لاَ يَتَحَامَلُ لِلْأَصْدِقَاءِ بَدَنُهُ مِنْهُ فِي تَعَبٍ وَ اَلنَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ إِنَّ اَلْعِلْمَ خَلِيلُ اَلْمُؤْمِنِ وَ اَلْحِلْمَ وَزِيرُهُ وَ اَلْعَقْلَ أَمِيرُ جُنُودِهِ وَ اَلرِّفْقَ أَخُوهُ وَ اَلْبِرَّ وَالِدُهُ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 47
امام صادق عليه السّلام فرمود:
سزاوار است مؤمن داراى هشت خصلت باشد:
1-هنگام سختىها با وقار باشد
2-هنگام گرفتارى شكيبا باشد
3-هنگام فراوانى نعمت شكر گزار باشد
4-به آنچه خدا روزيش كرده قناعت كند و خرسند باشد
5-بر دشمنان خود ستم نكند
6-بار خود را بر دوستان نيفكند(به خاطر دوستان ستم و گناه نكند،براى دوستان فوق طاقت تحمل نكند-از مجلسى ره)
7-تنش از او در رنج باشد(از بسیاری عبادت و برآوردن نیازها و حاجات مردم)
8-مردم از طرف او در آسايش باشند.
همانا دانش دوست مؤمن و بردبارى وزير او و خرد فرمانده اوست(يعنى اعضاء و جوارحش به فرمان عقلش رفتار كنند) ،نرمش و مدارا برادر او و نيكى پدر اوست.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh